جنگ "پشن"


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
25-Apr-2012
 

در جنگ "پشن"، ایرانیان به سپهبدی گودرز، در محاصره ی سپاه توران، به سپهسالاری "پیران ویسه"، گرفتار می شوند. در طول روز جنگی سترگ میان دو سپاه در می گیرد و بسیاری از دودمان گودرز (گودرزیان) کشته می شوند و ایرانیان تلفات بسیار می دهند. شب هنگام، وقتی بر بلندی کوه به استراحت و تدارک نبرد فردا نشسته اند، بهرام، فرزند جوان گودرز می گوید که تازیانه اش را در هنگامه ی جنگ، در میدان نبرد از دست داده و بیم دارد بدست دشمن بی مایه بیافتد. می گوید؛ چون نام من بر چرم آن نوشته شده، اگر به دست دشمن افتد، نشان بداختری ست. گودرز و گیو، برادر بزرگ بهرام، تلاش می کنند تا او را از رفتن باز دارند. می گویند؛ برای تکه چوب و چرمی، جان خود بر باد مده. بهرام می گوید؛ چرا باید فال بد بزنیم؟ گیو می گوید؛ برادر! من چندین تازیانه دارم، شوشه ای از زر و سیم و گوهر، نشان از سیاوش. تازیانه ای هم کاووس به من بخشیده که از زر و گوهر است. پنج تازیانه ی دیگر هم دارم، همه آراسته به گوهران شاهوار. این هفت تازیانه را به تو می بخشم تا بر سر یک تازیانه، سر خود به خیره بر باد ندهی و ما را بیش از این داغدار نکنی. بهرام می گوید؛ این ننگ را خوار نتوان شمرد. باید تازیانه ام را از دست آلوده ی دشمن دور بدارم.

باری، بهرام بر اسب می نشیند و به میدان می آید. همه جا کشتگان افتاده اند و نور ماه، صحنه ی کارزار را روشن کرده. بهرام بر کشتگان آشنای خود زار می گرید. دوستی زخمی شده و افتاده و رها شده در میان کشته شدگان، بهرام را می بیند و می نالد که سه روز است آرزوی نان و آب دارم و بستری که بر آن بخواب روم. بهرام آب از دیدگان می ریزد و لباس خود می درد و مهربانانه بر تن او می بندد و می گوید زخمت بزرگ نیست. همین که تازیانه ام را یافتم، نزد تو باز می گردم و تو را به لشکرگاه می برم. بهرام، پویان تا قلب میدان می رود و بالاخره تازیانه را که میان تل کشتگان افتاده، می یابد. از اسب فرود می آید و تازیانه را از میان خاک و خون بر می دارد. اسبش بوی مادیان می شنود، شیهه می کشد و به طرف مادیان می رود. بهرام از پی اسب می دود تا بالاخره غرقه در خاک و عرق، اسب را می گیرد و سوار می شود. اما اسب از جای نمی جنبد. بهرام دلتنگ می شود و شمشیر بر ران اسب می زند. چون اسب می افتد، با خود می گوید؛ اینک بی اسب در این تاریکی چه چاره سازم؟

دیدبان دشمن اما با شیهه ی اسب، از حضور بیگانه با خبر می شود و بیگانه را در تاریکی تیر باران می کنند. بهرام چند تن از دیدبان های دشمن را هلاک می کند و بقیه خبر به پیران ویسه می برند. پیران که بهرام را با سیاوش در توران دیده و می شناسد، بر باره ی تندرو می نشیند و به میدان می آید. بهرام زخمی، کنار کوهی از تیر و نیزه نشسته است. پیران می گوید؛ تنها و پیاده از این ورطه ای که در آن افتاده ای، رهایی نداری. من با تو نان و نمک بسیار خورده ام و بر تو مهر دارم. با این شیرمردی و نژاد و گوهری که توراست، نشاید که سرت به خاک بر آید. زنهار بخواه که سوگند می خورم عهد قدیم نگهدارم و گزندی به تو نرسانم. تو پیاده و تنها، با این لشکر بزرگ برابر نیستی. بهرام می گوید ای پهلوان! سه روز است که چیزی نخورده ام و پیوسته در نبرد بوده ام. مرا به یک اسب حاجت است تا به نزد ایرانیان بازگردم، و نه چیز دیگر. پیران می گوید ای نامجوی! بهتر آن است که خیره سری نکنی. این سواران چنین ننگی بر خود روا نمی دارند که به تو اسب دهند تا از مهلکه بگریزی. تو چندین تن از بزرگانشان را به خاک انداخته ای. مگر آن که سر و مغزشان به سامان نباشد. بهرام زخمی و افتاده اما، تنها اسب می خواهد. پیران مایوس، به لشکرگاه باز می گردد.

"تژاو" اما از سر بهرام نمی گذرد. به پیران می گوید با او به مهر سخن گفتن سودی ندارد. چون تژاو به بهرام می رسد و او را نیزه به دست می بیند، می خروشد که مرد پیاده! می خواهی با یک نیزه از میان چند هزار سوار، جان به سلامت به در بری؟ پس به یارانش می گوید تا بهرام را به تیر و نیزه بکوبند. بهرام تیر در کمان می گذارد و بهر سو پرتاب می کند. چون بی توش و توان می شود، تژاو از پشت، تیغی بر کتفش می زند. دست بهرام از کتف جدا می شود و از پای می افتد و از نبرد فرو می ماند. دل تژاو بر احوال بهرام می سوزد و از او روی می گرداند و دور می شود.

به هنگام خروسخوان، گیو از نیامدن برادر نگران می شود. به فرزندش بیژن می گوید؛ باید از پی بهرام برویم. هر دو به میدان نبرد می آیند. همه جا زخمی و کشته افتاده و جهان به خون آغشته است. چون بهرام را می یابند، بر چهره اش آب می زنند. بهرام بهوش می آید و داستان خود برای برادر و برادر زاده حکایت می کند، با این آرزو که آنها انتقامش را از تژاو بستانند.

این که گیو و بیژن از تژاو انتقام می گیرند و چه می شود، چندان به داستان امروز ما مربوط نمی شود. کافی ست بدانیم آن "شرف" و "حیثیت"ی که با "تازیانه"ای از دست می رفت، به دست آمد، اما "دست" و "مرد" از دست برفتند.

اگر مایه این است، سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی
 


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
سالگرد مشروطیت
2
Jul 22, 2012
more from Ali Ohadi