Buna

Love your Ghesseh!

THANK YOU! Reminds of my mom's Gheseha!

...

ممنون از داستان.

Buna the Einstein

loved the story and its natijeh!

natije??

chiz-haye bozorg, vaghti ke dur hastan, kuchakhtar be nazar miresand.

ps thank you party girl

May I ask...

Who picked this story to be featured??

As we say

And the moral of the story ?

I believe you had a point here. For me, it's more about Politics, but as I always said, everybody has their own perception of the subject.

What is yours ?

I'm of course a fan of Buna...

but this time I've got to hand it to Party Girl. You really are a doll, PG. How so very nice of you to make this easier to read. I liked your story a lot, Buna!

Dear Buna

I really enjoyed your story!  It made me think.

I typed your story in Farsi, so it's easier to read.  I hope you don't mind.

گربه’ گرسنه

یکی بزرگ بود، یکی کوچیک بود، بعضی ها نه کوچیک بودن و نه بزرگ، یک گربه’ گرسنه بود.  خیلی گرسنه بود و دنبال شکار میگشت که بالای درخت لونه’ گنجشکی دید و به خودش گفت که "به به، از درخت میرم بالا و گنجشکه رو می خورم!"  و از درخت رفت بالا.  به لونه که رسید دید لونه بزرگ و خالی بود ولی در آسمان که نگاه کرد دید گنجشکه داشت به لونه بر می گشت و دراز کشید و صبر کرد تا که گنچشک برسه و بخوردش.  گنجشک که به لونه رسید، گربه دید که "په! این گنجشک نبود، این عقاب بود!!!"  ولی دیگه دیر شده بود و عقاب گربه’ گرسنه را خورد!  عقاب هم خیلی گرسنه بود و از گربه هه خیلی خوشش آمد و با خودش گفت "به به!  عجب گربه’ خوشمزه ای بود!"  بعد عقاب دور دورها نگاه کرد و یه  گربه’ کوچولو دید و با خودش گفت "چه شانسی، یه گربه’ خوشمزه’ دیگه!"  و به بالا پرواز کرد و شیرجه رفت که گربه را بخوره.  نزدیک که شد دید "عجب این گربه بزرگتر از اون قبلی هست!  و رنگش هم نارنجی و سیاهه!"  ولی دیگه دیر شده بود و مستقیم توی دهن باز ببر پرید و خورده شد.

رفتیم بالا خورشید بود

آمدیم پایین ماه بود

داستان ما کوتاه بود