آخرین تصویر پدرم


Share/Save/Bookmark

آخرین تصویر پدرم
by divaneh
16-Jun-2012
 

سرم را چرخانده بودم و از پنجرۀ قطار بیرون را نگاه می کردم. آن جا روی سکوی مشایعین مردی دستهایش را در کت چهارخانه اش کرده بود و رو به پنجره کوپۀ ما می نگریست. این پدر من بود.

این آخرین تصویری بود که از او در ذهن من نقش بست و هیچگاه آن را از یاد نخواهم برد. دستهایش را درون جیب کتش جا داده بود و با اندام شکسته اش، با قد کوتاهش و با لباس نامتجانسش مرا و رفتن مرا می نگریست. اصلاَ به سرو وضعش اهمیتی نمی داد. کثیف نمی گشت اما خوش پوشی را هم دیگر رعایت نمی کرد. خیلی ساده، همان کارگری بود که بود. آن اوائل اگر مهمانی و یا مجلسی بود در کت و شلوار انگلیسی و کراوات ظاهر میشد و وقار و شخصیت و دانشش باعث افتخار من و شوخ طبعی اش موجب خندۀ همه می شد، اما حال دیگر اهمیتی نمی داد. بعد از انقلاب همه چیز عوض شده بود و دیدگاههای او نیز تغییر کرده بود. حالا زشتی واقعیاتی که همیشه با آنها دست بگریبان بود عریان تر شده بود. بعد از انقلاب خیلی مشکلات برایش پیش آمد و با هر ضربه خم شد و باز ایستاد اما زخم هر کدام بجای ماند. اول در آمد بازنشستگی اش را بخاطر مذهبش قطع نمودند. مانند هر بهایی دیگر پاکسازی شد. پاکسازی! همان بازنشستگی که در سالهای جوانی اش از حقوقش کسر شده بود. سپس جنگ شد و آبادان زیر آتش توپخانه عراق قرار گرفت و خانه را از دست دادیم. دیگر هیچ چیز نداشتیم. فقط ظلم بود و زور و بخت بد. سالهای سختی گذشت اما پدر سپری شد که امنیت می آورد و دوباره ایستاد.

و حالا به عنوان ضربه ای دیگر من می رفتم. فرزندی دیگر به خارج می رفت تا مانند آنهای دیگر که از دیدنشان محروم شده بود فقط صدایش گاهی از آنسو بیاید. حس می کردم شکستگی اندامش و چروکهای عمیق صورتش بیشتر شده. حس می کردم نگاههایش درد بیشتری را بازگو می کنند، و پدرم همچنان بی حرکت به پنجره قطار زل زده بود. می خواست تا چابهار یا لا اقل تا تهران با من بیاید و نگذاشتم. همچنان که مادر را نگذاشتم تا ایستگاه راه آهن بیاید و مادرم همانجا توی خانه گریست. می خواست خودش را نگه دارد اما نتوانست و در آن لحظه آخر که با ساک ظاهر شدم تا از دالان بیرون بروم بغضش ترکید. بغل کرده بود و می بوسید و احساسش بیان می شد. سعی کردم چون همیشه بخندانمش اما بیهوده تلاشی بود.

اما این پدری که صبورانه رفتن مرا می نگریست حتی مرا بیش متاثر می کرد. آسمان را ابر گرفته بود و این خود به تنهایی برای گرفتن دل انسان کافی است. آسمان خفه و ابری و کسالت آور و دل تنگ کننده.

نمی دانستم حال به چه می اندیشد. شاید به این که ممکن است من هم مانند پسر یکی از آشنایان در راه مفقود الاثر بشوم. شاید این که دیگر هیچگاه یکدیگر را نخواهیم دید. درست همان اندیشه ای که من داشتم. پیر شده بود و افراد سالخورده به انواع مختلف در می گذرند. این پدری که هم از فشار خون رنج می برد و هم از مرض قند، و فشارهایی که تمامی نداشتند. ممکن بود تعمیرگاهی را که دایر کرده بود تعطیل کنند چون هنوز جواز نگرفته بود و مذهبش این بار مانع گرفتن جواز گشته بود. آن خانه ای که از دست داد همۀ پس اندازش بود و حال اگر این خانۀ کرایه ای را از دست می داد به آن اندازه پول نداشت که سپرده خانه ای دیگر را بپردازد.

دلم برایش سوخت. برای مردی که همه چیزش را از دست داد به جز لبخندش را. مردی که دوباره همه چیز را از صفر شروع می کرد با این تفاوت که دیگر قوایش تحلیل رفته بود. با سختی بیگانه نبود که از کودکی بدان خو گرفته بود. کودک که بود مادرش را از دست داد و در نوجوانی با مرگ پدر مجبور شد که تحصیل را رها کند و بشود نان آور خانواده. فقط چند سالی قبل از انقلاب نفسی به راحتی کشیده بود و حال سختی ها باز بازگشته بودند.

خیلی صبورانه رفتن مرا می نگریست و هر دم به نظرم شکسته تر می آمد. من آخرین بودم و این اواخر همدمش شده و در تعمیرگاه هم کمک دستش بودم. زل زده بود ونگاه می کرد. اصلاَ تکان نمی خورد. هیچ چیز او را به حرکت وا نمی داشت، فقط گاهی لبخند مصنوعی من را با لبخندی مصنوعی تر جواب می داد. نگاه می کردم و اندیشه های تلخ، این مگسهاس مزاحمی که همیشه هنگام نا امیدی با سماجت خود را میان افکار آدم جای می دهند مرا رها نمی کردند.

پیرمرد وراجی توی کوپه روبرویم نشسته بود و مرتب با لهجۀ دزفولیش حرفهای بی سروته می زد. صدای اولین صوت قطار پدرم را تکان داد. دستهایش را از جیبهایش در آورد و رها کرد. پیرمرد دزفولی حرف زدن گنجشک وارش را ادامه می داد. تنها مکثی کرد و با شنیدن صدای سوت گفت: بالاخره از خواب بیدار شد.

دومین سوت و پس از آن سومین سوت. صدای حرکت کردن. یک تکان ناچیز و سپس حرکتی به آرامی. پدرم به موازات پنجرۀ ما پیش می آمد و دستهایش را تکان میداد. صورتش گرفته بود و میخواست پنهانش کند و من شرمزده از رفتن. رفتن اما ناگزیر بود و این را او و مادرم نیز می دانستند.

پدرم همراه حرکت کند قطار پیش می آمد و قطار کم کم حرکتش را سرعت می بخشید. همانجا بایست، تو که نمی توانی تا ابد همراه این قطار بیایی. ایستاد و آخرین دستها را تکان داد. تا آخرین لحظه سفارش کرده بود که مواظب خودت باش، یادت نرود این را و آن را و سفارشات دیگر. خودش می دانست پند در من جایی ندارد و برای همین می گفت من فقط به تو یاد آوری میکنم.

حالا دستهایش را توی جیب کتش کرده بود و دور شدن مرا تماشا می کرد. به درستی نمی توانستم صورتش را ببینم، هر لحظه دورتر می شدم. اگر اشکی در چشمش حلقه زد همان بهتر که ندیدم.

آسمان همچنان کسالت بار و سمج مانده بود. چند قطره ای شیشه را خیس کرد اما فقط دانه های تک تک و مقطع. قطار به سر و صدا افتاده بود و همان آهنگ همیشگی سفر با ترن را می خواند.

از کنار خانه های خراب، محله های فقیر و کثیف، بچه ها و زنهای فقیر عرب می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم. توی خودم بودم. بغض گلویم را گرفته بود. سر برداشتم و بیرون را نگاه کردم. نخلهای اطراف اهواز دستهایشان را به آسمان کرده بودند و خاموش. خاموش مثل پدرم. دلم گرفت و پیرمرد دزفولی همچنان به صحبتهای مسخره اش ادامه می داد.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
مآمور

نه، شما درست میگوئی!

مآمور


شما احساساتی شدید که البته حق دارید! از حثیت و شرف خود دفاع میکنید،تعصب شرط عشق است و شما عاشق!
فقط مشکلی که هست من نه در عشق شما شریک هستم نه کاری با شرف شما دارم! این باعث ناممکن بودن یک بحث مفید بین من و شما میشود!! همانطور که خودتان فرمودید!!

I wear an Omega watch


divaneh

Dear CallmeRed

by divaneh on

بنده هم مانند شما دوست نداشتم که این بحث به مذهب و این جور چیزها کشبده شود اما زمانی که در فضای مجازی چیزی منتشر می شود نمی توان حدس زد که بحث به کجا کشیده خواهد شد. در مورد خود باید بگویم که من در خانواده ای بهایی به دنیا آمده و بزرگ شدم اما چون به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارم صحیح نیست که خود را بهایی قلمداد کنم. من هم مانند شما آرزویم دیدن روزی است که هیچ گروهی قصه های جن و پری خود را بهتر از قصه های جن و پری دیگران نداند و هر کس بر اساس توانائی های خویش ارزیابی شود. 


divaneh

آره جناب مامور، شما درست میگی

divaneh


آره شما درست میگی. این بهایی ها جاسوس اسرائیل هستند. همۀ پستهای مهم دولتی و امنیتی را به دست گرفته اند و اطلاعات را درز می دهند به اسرائیل. مثلاَ به اسرائیلی ها می گویند که کی قرار است از فلان پادگان نزدیک کرج که موشکهای دور برد را در خود جا داده بازدید شود و بعد هم بمبهای اسرائیلی را در میان همان موشکها جا می دهند. توی انتخابات تقلب می کنند و بعد هم آدم اجیر می کنند که مردم شاکی را توی خیابان بکشند و شکنجه گر استخدام می کنند که توی زندانها به مردم تجاوز کنند و هر که حقش را طلب کرد حلق آویز کنند. پولهای مملکت را میلیارد میلیارد می دزدند و اصلاَ هم فکر نمی کنند که خیانتی بزرگتر از دزدیدن از این مردم گرسنه ایران نیست. بعد هم آن رئیسشان می آید و می گوید که سه میلیارد دلار پول زیادی نیست و بهتر است که خیلی کشش ندهید. سرت را درد نیاورم که مثنوی هفتاد من کاغذ شود. رویشان هم که سنگ پای قزوین است و بعد از این همه سیاهکاری به بقیه تهمت می بندند. به نظر من دلیلش این است که موقعی که تخم اینها را انداخته اند بسم الله نگفته اند چون به نظر من (و امیدوارم که شما نیز با نظر من موافق باشید) این که یکی هی کثافت کاری کند و بعد به بقیه تهمت ببندد تنها نشان یک چیز است.

حال برای این که بدانید چه گروهی از انگلیسیها  پول دریافت می کردند و همدست استعمار انگلیس بودند پیشنهاد می کنم که هر پنج قسمت نوشتۀ من در مورد روابط روحانیت شیعه و استعمار انگلیس را مطالعه بفرمائید. این هم قسمت اول آن:

روابط روحانیت شیعه و استعمار انگلیس

البته من مانند دیگران تهمت بی اساس به کسی نمی زنم و همۀ آنچه گفته شده بر اساس سند و مدرک است. لیست انگلیسی مراجع را نیز می توانید اینجا بیابید:

The relations between the Shi’ite Clergy and the British Imperialism

  


CallmeRed

Dear Divaneh,

by CallmeRed on

همگی داشتیم راجع به نوشته زیبا و پراحساس شما صحبت میکردیم و اینکه چقدر شما با استعداد هستید. من نمی دانستم که شما بهایی هستید و حالا هم که میدانم برایم فرقی نمی کند. لزومی نداشت که بحث دین و مذهب و ملیت و نژاد به میان آید. کل اعتراض من به شازده همین بود. بالاخره یک روزخواهد آمد، که دست ازقضاوت کردن درمورد آدمها براساس این چیزهایی که گفتم برداریم. حتی اگر این قضاوت تعریف کردن و مدح باشد. درضمن برخلاف خیلی ها، برای من شخصا همه ادیان و مذاهب کم و بیش یک شکلند!ا .. 


fozolie

Facts are well known

by fozolie on

  That Iranians engage in intolerant innuendo. That is the only gave you have shown us.  

Mr. Fozolie


مآمور

yes, facts are well known

by مآمور on

I have no problem with any religion! it is your absolute right! and if somebody says or acts otherwise I would 'object' it!

there is a big problem there involving bahais,Israel, and Iran! everybody knows about and waste of time if we discuss it!!

I wear an Omega watch


divaneh

You said it Fozolie

by divaneh on

Dear Fozolie, what you said is exactly what I think. Bahai movement was another attempt by Iranians to free themselves from the rigidity of Islam. In fact it is not just about Islam, but more generally about the clergy establishment in Iran. Mazdakis were not doing much better in the hands of the Zoroastrian akhonds.

I don't believe in God either and that is why I think we can see the things more clearly without some supernatural beings blurring our view.


fozolie

Not the first or the last movement to be villified

by fozolie on

 

Anyone familiar with the history of Iranian thought and movements knows the tragic end of all attempts to reform Islam by Iranians. Bahais are not the first and by no means the last. Shame on those making sectarian comments.

That is why I am Khoda-nashnass Kohda-nashnass!! 

Divaneh jaan and I was very touched by  your piece.  

Mr. Fozolie


divaneh

Dear CallmeRed

by divaneh on

به نظر می آید که شما خیلی آدم خوش شانسی نیستید چون نود در صد آدم بد برای هر جامعه ای بسیار خارج از حد متعارف است، می خواهد بهایی باشد، مسلمان باشد و یا هر چیز دیگر.

بهایی ها مانند هر ایرانی دیگر عادات و رفتارشان در همان جامعه شکل گرفته و فرق اصلی شان این است که به حرف آخوند گوش نمی کنند. از این رو می توان گفت که اختلافات عقیدتی بارزی با مقلدین آخوندها دارند اما با باقی جامعه چندان اختلافی وجود ندارد.

 


divaneh

Mamour

by divaneh on

The case of Bahais in Iran is well known and to say that they have the same rights as everyone else would not fool anyone. You can't even deceive yourself with that.

I agree that average Iranian hardly has any right under this regime, but who else is imprisoned for teaching or studying science and technology? IRI denied them higher education and they established their own with their limited resources, but your meanness could not even allow that.

I have to say that I am not very interested in this discussion because the facts are already known and we can only waste each other's time.


CallmeRed

Dear Divaneh,

by CallmeRed on

توجه کنید، گفتم نود درصد بهاییانی که من دیده ام!!ا

آیا من همه بهاییان را دیده ام و ازنزدیک شناخته ام؟؟

شازده هم نیستم که دست و دلبازی کنم و نتیجه گیری تجربیات شخصی خودم ازده بیست نفر رو به همه افراد این گروه اقلیت بسط بدم. وگرنه من هم مثل خیلی ها میتونم بگم بهایی ها اصلا آدمهای خوبی نیستند. 

معذرت میخوام اگر طرزقضاوت من نادرسته!؟


مآمور

They r doing business in

by مآمور on

They r doing business in Iran and it is booming absolute right of making money as much as a regular Iranian can, of course me and the rest of aghazadeha are not regular so we make more.

they have freedom as much as a regular Iranian has! in this case, me and my buddies have no more freedom, it is a little bit less!!

didnt I tell u 'I m illiterate'? what do i know about education? God willing, me and bahais will get educated together!!

I wear an Omega watch


Shazde Asdola Mirza

مآمور

Shazde Asdola Mirza


So why don't you give the Baha'i even the most basic human rights in Iran?

No right to education.

No right to freedom.

No right to ownership.

No rights ... period.


مآمور

Objection!! callmered

by مآمور on

۱۰۰% بهایهای که من شناختم مثل خود من انسان بودنند!! جوانمرد و یا ناجوانمرد قضاوت خداوند است!
مخالفت من سیاسی است نه دینی و اجتماعی!

I wear an Omega watch


divaneh

Dear CallmeRed

by divaneh on

دمت گرم که ده در صد به ما حال دادی و اگر نه نمی دانستم که چکار کنم. شازده این حرفها را برای عدۀ بسیار قلیلی می زند و با دست و دلبازی همیشگی آن را به خود و چون خود نیز بسط می دهد. خوشم آمد که تو نتیجه گیری عمومی ننمودی و جزء را به کل تعمیم ندادی :) 


divaneh

شازده جان

divaneh


شرمنده می نمائید. ما مخلص شما هم هستیم و این احساس متقابل است. بنده فکر نمی کنم که شما جزء را به کل تعمیم داده و فکر می کنم که این سطور را برای توجه آن عده معدودی نوشتید که گرفتار در تعصبات و خودپرستی دیگران را کوچک می انگارند و این گاه تا دست درازی به حریم دیگران پیش می رود. خوشبختانه اکثریت ایرانیان از هر صنف و گروه به این دسته تعلق ندارند. این گاه جامعه است که اجازه می دهد عدۀ قلیلی آن را بدنام کنند.

یادم است که پس از انقلاب مدیر دبستان محل ما در آبادان که همه می دانستند ساواکی است رنگ عوض نمود و شد انقلابی چهار آتشه که شعله آبی می سوخت. یک شب دیدیم جلوی خانه سرو صدای زیادی شد، آمدیم بیرون و دیدیم که همان آقا داد می زند که "ضد انقلاب" را دنبال کرده اند و حال ضد انقلاب به خانۀ خالی همسایۀ ما که به مسافرت رفته بود پناه برده و در آنجا قایم شده. چند تایی از جوانها را جمع کرده بود و داد می زدند که بیا بیرون نامرد. بعد هم با یکی از جوانها رفتند روی سایبان پلاستیکی که بالای ماشین رو خانه بود. شکستن سایبان دلقی صدای بلندی ایجاد می کرد و این فکر بکر به کلۀ جناب مدیر زد که اگر او با مشت قسمتهایی از سایبان را بشکند و در همان حال همراهانش با سنگ شیشه های خانه را خرد کنند ضد انقلاب خیال خواهد نمود که تفنگ است. این شو مسخره باعث سر و صدای زیادی و شکستن شیشه های خانه همسایه بدبخت شد. مشتی بچه هم جمع شده بودند که ضد انقلاب ببینند. عده ای از همسایه ها در کوچه های دیگر به این خیال که به خانه ما حمله شده با چوب و چماق ریختند آنجا که از ما محافظت کنند و زنها چادر به دندان دویدند که کمک نمایند. این جامعه ای است که در آن الوات جرات خودنمایی ندارند. نقطۀ مقابل این البته تجاوز به حریم خانۀ بهاییان در شیراز و برخی شهرهای دیگر و آخرین مورد گرفتن زمینها و سوزاندن خانه و زندگی مشتی کشاورز بهایی در روستای ایول بود. اگر درست بیاد بیاورم گاو بهایی نیز مجازات شد.

البته باید اضافه کنم که متاسفانه اقلیتهای عقیدتی و قومی دیگر نیز در ایران مورد همین بی عدالتی ها قرار می گیرند و این مختص به گروه خاصی نیست. زمانی که جامعه خود مروج عدالت باشد و به خود اجازه ندهد که برای تکه ای زمین و یا عقیده ای حق کسی را ضایع کند، دولت نیز که متشکل از همان افراد است از بی عدالتی پرهیز خواهد نمود.  

 


CallmeRed

Dear Shazdeh,

by CallmeRed on

با پوزش واحترام،  دسته بندی و قضاوت شما براساس دین و مذهب و فرقه اصلا عادلانه و صحیح نیست.

با یکی دومورد که نمی توانیم نتیجه گیری کلی ارائه دهیم!ا

نود درصد بهاییانی هم که من دیده ام  ناجوانمرد بوده اند. اما این درصد را به کل بهاییان تعمیم نمیدهم. خیلی ازشیعیان مذهبی و به معنای واقعی مومنی هم که دیده ام آدمهای بسیار شریفی بوده اند. بازهم به کل تعمیم نمیدهم!!ا.

 


Shazde Asdola Mirza

تربیت بهائی

Shazde Asdola Mirza


ادب و تربیت این گروه براستی مایه افتخار من به عنوان یک ایرانی‌، و مایه سرشکستگی من بعنوان یک شیعه است.

متاسفانه، در میان ایرانیان شیعه، آنچنان از بهائی و بهائیت تصویر زننده ای، توسط آخوندان شیعه ایجاد شده، که دزدیدن مالشان و ریختن خونشان مباح، بلکه واجب پنداشته میشود.

با وجودیکه، نود در صد بهائی‌ها که من دیده و شناخته ام، از اکثر شیعه دروغ گو و متقلب و متجاوز، به مراتب انسان تر و جوانمرد تر هستند.

بنده تا مدتها که نوشته‌های "دیوانه" عزیز را میخواندم، نمی‌د‌انستم که ایشان بهائی زاده است. بنابرین همیشه از ادب و گذشت ایشان در تعجب بودم. بعدها که معلوم شد، تازه دانستم که در مکتب بهائی تربیت شده است.

البته، ادب و تربیت شیعه را که من و امثال من بخوبی ظاهر کرده ایم! اما دلم از این میسوزد که ما نااهلان چگونه این معصومین را عذاب داده و میدهیم.

خداوند همه ما را بیامرزد!


divaneh

Dear Soosan Khanoom

by divaneh on

Thanks for reading and your kind and generous words.


Soosan Khanoom

Dear Divaneh,

by Soosan Khanoom on

Thank you for your ever so beautiful, compassionate and wonderfully expressive heart.  I am deeply touched. 


divaneh

Dear CallmeRed

by divaneh on

Thanks for reading and your encouraging comment. This is a common experience that I wish we didn't have.


CallmeRed

beautiful,

by CallmeRed on

sorrowful, painful, tearful. 

I understand... been there.....

thanks.


divaneh

Dear Friends

by divaneh on

Thanks for being here. I wish you all a Happy Father's Day.

Dear Mehrban

Not another one! Must seriously consider a Bollywood profession ;)

Oktaby Geraami

Thanks for reading and the lovely poem.

Dear Mohammad Ala

The strong bound to the parents is always there, even after they leave us. Let me join you in that pray for a future with no forced separation.

Ahosseini Aziz

Unfortunately as we all know Iran is full of these stories and much worse ones. I agree that these dark days will soon come to end.

Azarin Jaan

Thanks for your generous comment. I did not mean this story to be sad but it seems like it is. I wrote it to reflect on an experience that many people in our society have endured. Thanks for the encouraging words.


Azarin Sadegh

Happy Father's Day!

by Azarin Sadegh on

Tremendous, moving and so powerful!

I guess it's ok to celebrate the Father's day with such sad memories...maybe because they're not really sad since they break our hearts over and over, yet they bring back to life the kind of warmth we don't have anymore and the kind of love we've lost.    

  You’re no fool, dear Divaneh! No way! You are an incredible writer with so many great stories to tell!  

Keep up writing! 


مآمور

همون جا نگه دار

مآمور


تو از ایران زدی بیرون! و حالا شدی در جناح مردم؟

این بچه ها که کشته و معلول شدند برای دفاع از ایران شدند بد بد بد!!!!س دست شما مظلوم نماها را مردم ایران  قرنی است که خوانده اند!

برای همین است فرقه فراماسونی رشد که هیچ ریزش بالای هم در ایران داشته

سیاه آفریقای جای ایرانیها را در حیفا گرفته!!!

I wear an Omega watch


default

Very sad story

by ahosseini on

I am sorry to hear this storey. 

We have heard many of these stories.  

I just hope these days will come to an end sooner rather than later. 

Believe in a democracy that leaders and representatives are controlled by members at all times.

 


Mohammad Ala

جدایی . . .

Mohammad Ala


 سوژه جدایی با روز پدر درهم پیچید.  اول: روز پدر فقط روزی نباشد که پدرمان بیادمان بایند و یا ستایش شوند.  دوم: سوژه جدایی . . .  هر شخصی که به خارج از ایران رفت این درد را احساس کرد و کمابیش با این درد کنار آمد.  

    پدرم که چند سالی است درگذشته و مادرم که سن بالایی دارد همیشه ازپدر و مادر خودشان یاد میکردند. پدر ومادر برای ما ایراینیها نقش مهمی داشته اند.   به امید روزی که  مدت جدایی کمتر شود تا درد آنهم کمتر شود.  با سپاس.

 


oktaby

از پدرم به من و

oktaby


از پدرم به من و از من به تمام پدرانی که روزگار از فرزند جدا کرد:

آن سفر کرده که جان میدهدم دیدارش

بار الها به سلامت سو‌ی‌ من باز آرش

یا ربّ آن نو سفری را که سپردم به تو من

به سلامت به وطن آر به من بسپارش

آن قدر صبر کن‌ای مرگ که یک بار دگر

یار دیدار مرا بیند و من دیدارش

Oktaby


Mehrban

*

by Mehrban on

:.(


divaneh

Dear Nazanin

by divaneh on

Thanks for dropping by and for your comment.