مسافرها - ۴


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
13-May-2010
 

Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13

آنجایی که دریای خروشان مانش در فاصله‌ای دور آسمانی خاکستری را ملاقات میکرد، خط سفید کدر افقی خسته شکل گرفته بود. انگار که خورشید با سعی‌ و کوشش می‌خواست درز آب و آسمون رو پاره کنه، که آفتابی هر چه کم سؤ پدیدار شه و به این گوشه از کره زمین گرما بده. . ساحل پر از قلوه سنگ‌های بزرگ و کوچک بود. گله به گله گوشماهی‌های شکسته دیده می‌شدند. اگر که میگشتی و خوب نگاه میکردی زیر و روی سنگ‌ها فراوان حیوانات ریز و درشت میدیدی. بعضی ها به سنگ چسبیده بودند و تکان نمیخوردند، بعضی هم بین خزه‌هایی‌ که اینجا و اونجا سنگها رو پوشونده بودند، میلولیدند. یک دیوار سه متری ساحل رواز پیاده روی پهن و دراز جدا میکرد. و در کنار آن پیاده رو خیابانی بود شسته رفته به اسم `کینگز رد`.زیر نور نارنجی چراغ‌های بر خیابان، آسفالت سیاه برق میزد. الحق شاهراهی‌ بود که برای پادشاهان ساخته بودند.

ماشین فورد آبی‌ دو دره از کوچه فرعی پیچید دست چپ و در جای همیشگیش پارک کرد. در ماشین به سمت دریا باز شد. خانمی میان سال با موهای کوتاه قهوه‌ای روشن، قد و قامتی متوسط و اندامی متناسب از ماشین پیاده شد. لباس ورزشی تنش بود. کاپشن نازک صورتیش انگار به ابرهای اخمو دهن کجی میکرد. سگ پودل سفیدش از ماشین پرید بیرون و شروع کرد دم تکون دادن. از پشت ماشین کیسه پلاستیکی و قلاده سگش رو برداشت. در ماشین رو قفل کرد و رفت در محل مشخصی منتظر دوستان صبحگاهیش بشه. از کیسه مشت مشت خورده نون در آورد ریخت رو زمین. پرنده‌ها سر رسیدند. اول تک و توک و سپس گروه گروه یورش آوردند. طولی نکشید که زیر پای زن و سگ که بغلش چمباتمه زده بود فرشی شد از بال و پرهایی به رنگ همون افق خسته و آسمان خاکستری و دریای سیاه. نوک هایی‌ بود که با عجله به زمین تک تک می‌زدند. کیسه نایلون که خالی‌ شد، زن اون رو وارونه کرد و تکون داد، به علامتی که "تمام شد". پس از کمی‌ التماس برای دونه بیشتر، پرنده‌ها مانند یک دسته کر ی‌ که با ارکستر حرفه‌ای میخواند قار قاری راه انداختند و پرواز کردند به طرف ساحل. نم نم بارون شروع شده بود. زن دست کرد تو جیبش و کلاه پلاستیکش رو در آورد سرش کرد. قلاده رو به سگش بست و راه پیمایی صبحگاهیش رو شروع کرد.

بر "کینگز رد" ساختمانی به اسم "درخت بلوط" قد علم کرده بود. در طبقه پنجم، آپارتمان شماره `۳۶`، اتاقکی بود مشرف به دریا. در حقیقت اتاق که نبود. این یک بالکن بود که صاحب واحد دور و برش رو شیشه کاری کرده بود، به طوری که محیطی دنج و قشنگ ایجاد بشه. اونجا لعیا رو یه مبل گرم و نرمی لم داده بود و داشت صحنه کنار دریا رو نقاشی میکرد. مامانش صداش کرد که بره میز صبحانه رو بچینه. منتهی او گوش نداد. طولی نکشید که ناهید خانم خودش سر رسید.

"چیکار داری میکنی دختر جون؟ پاشو بیا کمک."

لعیا جواب داد. "دارم اون خانومه رو می‌کشم."

ناهید خانم برگشت ببینه منظور لعیا چیه. گفت "بابا این خانومه که هر روز میاد. معلوم نیست واسه چی‌. واقعا که بیکاره."

لعیا جواب داد "خوب اومده پرنده‌ها رو غذا بده. مگه جرمه؟ باید ازش یاد بگیریم."

مامانش با یه حالت پرخاش جواب داد. "حالا ما باید از اینها چیز یاد بگیریم؟ مگه خودمون عقل نداریم؟ این انگلیسیها و اداهاشون. به جایی که به خودشون برسن، سرشون به این چیز های‌ بیخود مشغوله."

همون موقع، در ورودی باز شد و آقای بیگلری با یه مشت کیسه غذا وارد شد.

"سلام علیکم." لعیا نقاشیش رو زمین گذاشت دوید دم در باباش رو ببوسه و بهش کمک کنه.

ناهید خانم هم برگشت تو آشپزخونه و شروع کرد غر زدن به شوهرش که "باز رفتی‌ مغازه رو بار کردی آوردی؟ آخه مرد، این اجناس رو تو این آشپز خونه فسقلی کجا جا بدم؟ اینجا که تهرون نیست. پدرم در اومد از بس شستم و پختم."

جناب بیگلری خندید ولی‌ به حرف زنش اعتنا نکرد. راهی‌ سالن شد و تو راه به دخترش گفت "لعیا جون، یه چای واسه بابات بریز ور دار بیار. بارک الله دختر خوب."

چطور شد که خانواده بیگلری از منزل داوودیه سر در آوردند تو آپارتمان شماره ۳۶ ساختمان "درخت بلوط" مشرف به دریا ی مانش؟ خودش داستانیست.

خانواده بیگلری در بدو ورود به لندن تصمیم داشتند که آنجا بمانند. هتلی گرفتند نزدیک هاید پارک. چند روز اول که هر سه تاشون هاج و واج بودند و مبهوت مناظر و صحنه‌هایی‌ که دور و برشون بود. همه چیز تازگی داشت. از خیابونهای تنگ و تاریک گرفته، تا مغازه های‌ کوچک و بزرگ و البته جمعیتی که تو شهر ولو بودند. از هر قوم و قبیله ای که بگویی. حتی آدمهای سیاه که بیگلری یه کم هم ازشون می‌ترسید، گر چه نمیدونست چرا. آقای بیگلری یک بار قبل در عمرش به خارج سفر کرده بود منتهی اینجا کجا و تولوز فرانسه کجا! شهر شهر فرنگ بود، و از همه رنگ.

خانم بیگلری هم که با دمش گردو میشکست. بیگلری از طریق یکی‌ از آشناهای تو بانک ملی‌ به یه دانشجویی به نام محمود معرفی‌ شد که راه و چاه رو نشونشون بده. البته خود طرف هم زیاد چیزی سرش نمی‌شد ولی‌، خوب، هر چی‌ بود یه نیمچه زبانی بلد بود. هر روز محمود میومد دم در هتل و خانواده رو اینجا و اونجا میبرد. وقتی‌ قصر باکینگهام، میدون ترافالگار و رودخانه تمز و پلهای معروف رویت شدند، خانم بیگلری اعلام کرد که شهر گردی بسه چرا که عرصه بهش تنگ اومده. از محمود سراغ مغازه و فروشگاه رو گرفت. از اون روز کار محمود این شد که خانم بیگلری و لعیا رو ببره خرید. آقای بیگلری هم تو شهر چرخ میزد و همه چیز رو بر انداز میکرد که ته توی کار دستش بیاد.

بعد از یکی‌ دو هفته که گذشت بیگلری دید نخیر لندن جای زندگی‌ نیست. دوستان هم بهش پیشنهاد کردند که بره خارج پایتخت که هم زندگی‌ ارزونتر بود و هم آرومتر. ضمنا واسه لعیا بهتر میدونست. چی‌ موجب شد در تصمیمش مطمئن بشه؟ یه روز یکشنبه رفته بود کنج پارک دید که دانشجوهای ایرانی‌ جمع شده اند و شعار میدهند. یه کم گوش کرد، دید ‌ای دل غافل دارند به شاه فحش میدهند. بیگلری رو باش، دو رو برش رو نگاه کرد که خدای نکرده آشنا اونو ندیده باشه. دو تا پا داشت دو تا هم قرض کرد و از محل ده در رو. پیش خودش گفت، ما رو باش بچه رو آوردیم سر به راهش کنیم، غافل شیم سرش رفته پای دار. نه. لندن جای لعیا نبود.

بله. اینطور شد که با سفارشات دوستان بانکی‌ خانواده راهی‌ شهر برایتون در ساحل جنوب انگلستان شد. البته ناهید خانم اصلا از این تصمیم راضی‌ نبود ولی‌ بیگلری رو خوب میشناخت. میدونست که حرفش برو برگرد نداره.

محمود رو هم با خودشون راه انداختن که اونجا واسه بیگلری مترجمی کنه. در بدو ورود بیگلری رفت و آپارتمان شماره ۳۶ مشرف به دریا رو کرایه کرد. مدرسه واسه دختر پیدا کرد و بعد هم با خانم افتادند به خرید اجناس برای منزل. از سفیدی نمک گرفته تا سیاهی ذغال رو بیگلری بار کرد و به منزل آورد تا که همه چیز برای مادر و دختر فراهم شه.

اوائل شهریورماه بود که کم کم آقای بیگلری داشت خودش رو آماده میکرد که به تهران برگرده. یه روز تلفن زنگ زد.

"جناب بیگلری سلام عرض کردم. بنده موسوی از بانک ملی‌. حالتون خوبه انشا‌الله"

"بله قربان. بله. سلام از بنده."

"زنگ زدم ضمن احوالپرسی‌ به اطلأعتون برسونم که براتون تلگرام رسیده."

بیگلری که تا حالا تو عمرش تلگرامی دریافت نکرده بود و نمیدونست که چی‌ هست. جواب داد. "حتما، در خدمتگذاری حاضرم."

موسوی گفت. "می‌تونم واستون بفرستم یا که پای تلفن بخونم."

بیگلری یه کم فکر کرد و هیچی‌ دستگیرش نشد. گفت. "اختیار دارید."

صدای خش خش کاغذ اومد و سپس موسوی که صداش رو صاف میکرد برای خواندن.

"فرصت طلایی‌ تجاری در پاریس. تماس با تلفن ۷۶۳۴۲. وفائی."

بیگلری گیجتر شد. "به به. فرصت طلایی‌. امر فرمودید از چه مرکزیست؟"

جواب آمد. "وزارت دارایی."

از گوش تا گوش نیشش باز شد. "جناب موسوی. دست شما درد نکنه. یه دفعه دیگه شماره رو لطف کنید."

فردا صبح زود، لعیا رو از خواب بلند کرد که کمکش کنه. بعد از چند دفعه اشتباه گرفتن و داد و دعوا بالاخره از طریق تلفنچی موفق شد شماره رو بگیره. بوق خط ایران آمد.

ناهید خانوم که از سر و صدای پدر و دختر بیدار شده بود بلند شد اومد تو سالن ببینه جریان چیه که همون لحظه خط وصل شد.

بیگلری بدون اینکه از خودش عکس العمل غیر عادی نشون بده همین که صدای شهلا رو شنید بلند بلند گفت. "جناب وفائی، سلام عرض کردم. بیگلری هستم از انگلستان. حال جنابعالی که خوب است انشا‌الله؟"

شهلا با یک آب و تاب جواب داد "ای بی‌وفا. رفتی‌ و ما رو فراموش کردی، نکنه؟"

بیگلری خنده‌ای کرد و گفت. "اختیار دارید، هرگز. بنده کوچیک شما هستم. امری بود؟"

ناهید کنجکاو شده بود. با ایمأ اشاره از شوهرش پرسید کیه. بیگلری هم گوشی تلفن رو کیپ گرفت و توضیح داد "از وزارتخانه. واسه کارهای بازرگانی."

ناهید ابرو بالا انداخت و راهی‌ دستشویی‌ شد.

کاشف به عمل اومد که شهلا خانوم یه تور اروپایی‌ گرفته بود. و پیشنهاد دیدار در پاریس را به بیگلری داد.

بیگلری هم که اون لحظه دیگه چه حالی‌ شده بود، بماند. جواب داد.

"بسیار خبر خوبیست. متشکرم که یاد بنده بودید جناب. بله چند تا از قالی‌ های‌ نفیس رو میبرم که مورد پسند باشند. حتما. آدرس و شماره تلفن را لطف کنید بفرستید بنده در اسرع وقت خدمت میرسم." گوشی رو گذاشت.

قند تو دلش آب شده بود. شهلا. پاریس. شهلا. پاریس. فقط این دو تا لغت تو سرش میچرخید. لعیا بهش گفت: "بابا چرا اینجوری میخندی؟" یهو به خودش اومد. لپ دخترش رو گرفت فشار داد و گفت: "مژده که بابات داره بازرگان بین المللی میشه."

ناهید خانم دوباره سر و کله اش پیدا شد پرسید: "احمد چی‌ شده بشکن میزنی‌؟" بیگلری گفت که واسه قالیها تو پاریس خریدار پیدا شده و باید قبل از بازگشت به تهران یه سر بره جنس رو تحویل بده.

ناهید خانم یه کم تو لب رفت. گفت: "اوا خاک عالم. چرا خودت بری؟ مگه تو بار بری؟ بده محمود ببره."

بیگلری اینجای قضیه رو نخونده بود. گفت. "بابا این محمود رو که نمیشه بهش اعتماد کرد. یهو دیدی قالیها رو بالا کشید. خودم باید ببرم. خیالم اینجوری راحت تره."

ناهید خانم ول کن نبود. برگشت که "به حق چیزای نشنیده. زن خوشگلت رو میسپری دست محمود اونوقت می‌ترسی‌ این بیچاره قالی بلند کنه؟ اصلا میدونی‌ چیه حالا که داری میری من رو هم باید با خودت ببری." پشتش رو کرد رفت تو آشپزخونه که بساط صبحانه رو راه بندازه.

بیگلری ساکت شد پیش خودش گفت دهه بیا و درستش کن. رجوع کرد به مغزش. ناهید رو مثل کفّ دستش میشناخت. در واقع اونو بزرگ کرده بود. خوب میدونست اون چی‌ دوست داره و چه چیزی اونو به ستوه میاره. گذاشت صبحانه رو که خوردند و لعیا رفت تو اتاقش برگشت به زنش گفت.

"خوب فکری کردی ناهید والله. باز هم تو. راست میگی‌. پا شیم با هم بریم پاریس خوش می‌گذره. لعیا هم اونجا رو ببینه قبل از رفتن به مدرسه یه کم خوشحال بشه. طفلک دلش خیلی واسه دوستهاش و فامیل تنگ میشه."

ناهید خانوم اخمی کرد به بیگلری. "ای بابا. می‌خوام برم گردش و تفریح. شبها کاباره و ته دانسان. حالا بچه دنبالمون راه بندازیم؟ چه حوصله ای."

بیگلری جواب داد: "خوب اگه لعیا نیاد، چیکارش کنیم؟ تنها که نمیتونیم بگذاریمش؟"

اینجا بود که تیرش به هدف خورد. ناهید خانم از سفر پاریس منصرف شد به شرطی که دفعه بعد اونو تنهایی ببره. بیگلری هم نامردی نکرد قول داد که وقتی‌ از تهران برگرده، ترتیب بده بابک و بهنام بیان که مادرشون رو ببینند. مساله ‌ حل شد.

مدارس در انگلستان در اواسط شهریور ماه شروع می‌شدند. بیگلری هم بار و بنه را بست که هم زمانی‌ که لعیا میره سر کلاس راهی‌ سفر شه.

روز قبل از مسافرت ناهید شوهرش رو فرستاد که چند قلم جنس بخره. تو راه از دم مغازه‌ای که لباس زیر زنانه میفروخت رد شد. هر دفعه که از دم این مغازه رد میشد وای میساد و به مانکنها خیره میشد. بفهمی نفهمی دلش قیلی ویلی میرفت. اون روز به خصوص رفت تو. فروشنده خوشگل مو طلایی اومد و سلام کرد و `کن‌ ای هلپ یو` گفت. بیگلری هم که زبان بلد نبود، انگشتش رو دراز کرد به یه لباس خواب قرمز کوتاه ساتن با بالاتنه توری. فروشنده لبخندی زد و لباس خواب رو آورد که بیگلری از نزدیک ببینه. یه کم این ور اون ورش کرد دید این واسه شهلا کوچیکه. با دستش شکل یه بدن گرد و قلمبه رو تو هوا کشید. فروشنده سری تکون داد و رفت و یکی‌ بزرگترش رو آورد. بیگلری هم دید بله این یکی‌ اندازه است. فروشنده از کشوی زیر فرغونش هم یه شرت قرمز توری در آورد نشون بیگلری داد. بیگلری هم نیشش باز شد و گفت "او‌ کِی‌". فروشنده اجناس رو بسته بندی کرد. جناب بیگلری هم دست کرد تو جیبش یه چنگه پوند در آورد داد بهش.

حالا تو راه منزل به این فکر بود که سوغات شهلا رو کجا بذاره. هر چی‌ فکر کرد دید تو چمدون گذاشتن خطرناکه اگه خدای نکرده زنش نصف شب بره چیزی بذاره اونتو و لباس خواب رو ببینه که دیگه واویلا. بین قالیها هم جای درستی نبود. تو راه بسته بندی رو باز کرد انداخت دور. همین که رسید خونه رفت و کادو رو گذاشت تو جیب کیف سامسونایتش و با رمز در کیف رو قفل کرد

شب آخری که خانواده با هم بود ناهید خانوم یه غذایی راه انداخت که‌ای میشد خوردش. بیگلری کلی‌ از زحمات ناهید تشکر کرد رو به لعیا که "باید در غیاب من از مادرت مواظبت کنی‌ و ازش قدر دانی‌ کنی‌ که چنین از خود گذشتگی برای تو کرده." دخترک گوله گوله اشک ریخت.

تو رختخواب زن و شوهر بغل هم دراز کشیده بودند و صحبت لعیا رو میکردند که ناهید خانم وسط حرفهای بیگلری خوابش برد. بیگلری هم رفت تو خیالات خودش. عجب زن زبل و زرنگی با چه تر دستی‌ باهاش تماس گرفته بود. وفائی. خواننده مورد علاقه‌ اش. حالا پاریس، شهلا، لباس خواب کوتاه قرمز, شرتک توری. آخ آخ دیگر چه شود. صبح زود محمود سر و کله‌اش پیدا شد. آقای بیگلری از زیر قرآن کوچکی که ناهید خانوم واسش دست گرفته بود رد شد. لعیا هم پشتش یه فنجون آب ریخت. رفت که از بندر"نیو هِیوِن" با کشتی از روی دریای مانش بگذره بره فرانسه..
Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
Anahid Hojjati

Dear Flying Solo, another great story. Thanks

by Anahid Hojjati on

 

Solo jan, I enjoyed reading this story. You wrote this so smoothly that one could just see themselves in middle of your story. Great job.


Anahid Hojjati

JJ, some stay in marriage because divorce is financially bad ...

by Anahid Hojjati on

 

Dear Jahanshah, I believe some men and women stay in loveless marriages becuase they believe if they get divorced, it is bad for them financially.  So they just engage in cheating.  Another case of practical and pragmatic!


Azadeh Azad

Interesting story

by Azadeh Azad on

And what a jerk of a husband! Yaiks

Dear Solo: in the following sentence

فروشنده از کشوی زیر فرغونش هم یه شرت قرمز توری در آورد

I didn't know what  Farqoun / Farqon meant. So I looked into Loghatnameh Dehkhoda. The meaning it give does not fit what you wanted to say. Unless there is another meaning for  Farqoun / Farqon that Loghatnameh hasn't covered

This is what Loghatnameh says

فرغون : به فرگون مراجعه شود ...............................................................  فرگون:  ابزاری است که معمولا کارگران ساختمانی برای حمل مصالح از آن استفاده می کنند. گاهی به صورت فرقون یا فرغون هم نوشته یا تلفظ می گردد

 


farshadjon

...

by farshadjon on

Keep up the good work, Solo jan.


divaneh

Another great episode

by divaneh on

Very enjoyable read.


bajenaghe naghi

Flying Solo Jan

by bajenaghe naghi on

A great episode. Very funny and nail biting toward the end!  

 


Arthimis

این داستان را

Arthimis


این داستان را بسیار زیبا نوشتید، آفرین... به نظر من با طرز
رفتارهأیی که همگی‌ شاهد آن در ۳۱ سال اخیر بودیم میبینیم متأسفانه خیلی‌
از ایرانیان (به خصوص مردان)آن موقعه و حتا درحال، خیانت و درویی را تیز و
زبل بازی میدانسته و هنوز هم میدانند!!! کارهای خلاف و منفی‌ روانی‌، روحی و
مریضی را زرنگی تلقی‌ میکردند و میکنند!!! عاقبت ، تمامی‌ افکار، صحبت و
اعمال انسان به خود برمیگردد... دنیا را میتونی فیلم کنی‌ ولی‌ خودتو، نه!
مگر این که خیلی‌ مریض باشی‌... ایران و ایرانی‌ آزاد و رها باید گردد...


Jahanshah Javid

Guilt free

by Jahanshah Javid on

Excellent. Wonderfully written. The transition from beach woman to the apartment is brilliant, cinematic. The dialogue feels very real.

Cheating is common enough in relationships. What I wonder about though is how these married men can engage in affairs without feeling any guilt. Not a hint of inner conflict. And why live with someone you don't love? I guess they need a maid and someone to take care of the children. How practical and pragmatic!