Part 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
زنگ دوقلوی تلفن سکوت صبح رو شکوند. ناهید مثل جرقه از جاش پرید. اضطراب که مثل پتویی زبر ولی آشنا تمامی شب اونو تو بغلش فشرده بود، حالا به تنش سوزن سوزن میزد. پریشون و بی رمغ بلند شد. همینطور که از تو دالون کوتاهی که سالن روبه اتاق خواب وصل میکرد رد میشد، هزار و یک فکر تو سرش میچرخید. پیش خودش گفت "حتما لعیا ست. اتفاقی واسش افتاده. دیدی نباید میذاشتم بره. آخه دختر خوب عقلت کجا رفت که بچه رو فرستادی خونه غریبه." تلفن همینطور جیغ و داد خودش رو ادامه میداد تا که ناهید بهش رسید. با دستی لرزون گوشی رو برداشت. آهسته گفت "هِلو". تیک تیک تلفن از راه دور بود.
"الو ناهید. ناهید. منم. مامان."
ناهید یه نفس راحت کشید ولی حالا موج اضطراب اونوبه صخره ای دیگر پرت کرد.
هراسون پرسید "مامان. شمایین؟ اتفاقی افتاده؟"
خانوم عالِمی با خنده و خوشحالی گفت. "دخترسلامِت کو؟ اتفاقی نیفتاده بابا. با ناصر اومدیم تلفنخونه بهت زنگ بزنیم. خیلی وقت بود که صدات رو نشنیده بودم. دلم برات تنگ شده بود. چطوری مادر؟ حالت خوبه؟ اونجا ساعت چنده؟"
"بد نیستم. شما چطورید. ساعت ۷ صبحه. ترسیدم گفتم حتما چیزی شده."
" مگه قراره چیزی بشه؟ صدات خوب نیست مادر. چته؟ نکنه تنهایی نشستی اونجا آسمون به ریسمون میبافی؟"
"چیزیم نیست."
"به من نمیخواد دروغ بگی. من بچه مو اونور دنیا هم که باشه میشناسم."
"از خواب پریدم. والله چیزی نیست. چه خبر؟"
"الٔحمد الله همه چی در امن و امان. کمر و پا که ندارم. اینهم از پیریه دیگه. سر همه میاد. منتهی مال ما انگار زودتر اومده. فقط باید به این داداشت یه کم نصیحت کنی انقدر مادرشو حرص نده. دیروز همه خونه ما جمع بودند. جات خیلی خالی بود."
"کیا ؟ احمد اومده بود؟"
"اختیار داری. مگه میشه جمعه ناهار ها ایشون نیان. البته. فرح بود و دار و دسته اش. خاله شمسی و آقای جلیلی. بیچاره خیلی درب و داغون شده. رضا و رویا رو هم آورده بودند. هیچی نشده دختره شیکمش اومده بالا. دایی نجاتت هم قدم رنجه فرمودند تشریف آوردن. صحبت از تو و بچهها بود. بگو ببینم لعیا چطوره؟"
"خوبه."
"عادت کرده؟ درس و مشقش به کجا رسید؟"
ناهید خندید "ای بابا ، دو ماه که بیشتر نیست میره مدرسه. کلی دوست پیدا کرده. زبانش خیلی پیشرفت کرده. دیشب رفته خونه دوستش بخوابه."
"اوا خاک تو گورم. بچه به این کوچیکی رو فرستادی. ننه مواظب باش."
"۱۴ سالشه مامان. بچه که نیست. به اندازه ۲۰ ساله هاش زبون داره." با یه حالت شکایت "پدر منو در آورده والله."
"از قدیم گفتند دختر هفت تا مادر گبر میخواد تا بزرگ شه. باید مهارش کنی. ول بدی روت سواره."
"راستی چرا نامه نمیدین؟ احمد چطوره. واسش دلواپسم. خیلی وقته ازش خبر ندارم."
"بابا نامه چیه. میگفت پس پریروزا تلفن کرده."
" اونکه میدونین. حرف نمیزنه. فقط همین که خوبی، خوشی، همه چی فراهمه. خدا حافظ."
" برو خدا رو شکر کن پر حرف نیست. اکثر مردها سر زنشون رو میبرن. این که یه سر داره هزار سودا. همش کار، کار کار. لاغر هم شده. نمیدونم این کلفته چی به خوردش میده."
"خوب غذا بفرستین واسش."
"هفتهای یکی دو بار میاد به من سر میزنه. میشینه رو همون صندلی همیشگی. به غذاش نوک میزنه. طفلک خیلی دلش واسه شماها تنگ شده. منتهی به رو خودش نمیاره. مغروره دیگه. مرده. "
"جدی؟"
"افتاده به خوندن روزنامه و با ناصر حرف وقایع روز رو میزنه. بهش میگم آقای بیگلری به جای این حرفها این ناصرو ببرین تو کارخونه دستشو بند کنید که از این آتل باطلی در بیاد. فقط سرشو تکون میده و میگه چشم ولی نمیکنه."
"ناصر که اهل کار نیست مامان. یه عمر خورده و خوابیده."
صدای ناصر میاد که میگه " بسه دیگه، تلفن خدا تومن شد. "
" این ناصر که نمیذاره من راحت حرف بزنم. خوب مادر خوشحال شدم صدات رو شنیدم. مواظب خودت باش. اصلا غصّه نخور. لعیا رو هم ببوس."
"شما هم همینطور مامان جون."
"چیزی نمیخوای واست بفرستم. میگن اونجا هیچی پیدا نمیشه. آجیل، چای، زعفرون؟"
"همه چی داریم. مرسی."
"تعارف نکنی ها. دادم بَگوم واست سبزی پاک کنه، خشک کنیم بدیم آقای بیگلری ماه دیگه بیاره. خلاصه هر چی میخوای بنویس که من تهیه کنم."
"دستتون درد نکنه."
" راستی تا یادم نرفته بگم، اعظم دختر کوچیکه معصومه، خواهر شوهرت عروسیشه. کارت دعوت فرستادن. ولی من که نمیرم."
"چرا؟"
"خودت که بهتر میدونی. حتماً گل میفرستم. کادو هم همینطور. خودش مثل رفتنه دیگه. بیا ناصر. تو هم یه سلامی بکن."
"ناهید خانوم فس فس السلطنه. سام علیک آبجی."
"ناصر. تویی. خدا نکشدت.ای بیغیرت. یه خط نامه ندادی. همش دنبال دختر بازی، ها؟"
"منتظرم تو یه چشم آبی مو طلاییش رو واسم از اونجا سوغات بیاری. ناخون خشکی نکنی ها."
"باید زن بگیری دیگه. اینجوری که نمیشه هی الکی بچرخی."
"والله چه عرض شود. والده اینجا تشریف دارند که بنده خدای نکرده گول نخورم." قاه قاه میخنده.
پس از خوش و بش، قربان صدقه و سه چهار دفعه خدا حافظی، بالاخره از اونور خط قطع شد و ناهید گوشی رو گذاشت سر جاش.
راهی آشپزخونه شد یه قهوه درست کنه. سردیش شده بود، دلش پیچ میخورد. یه تیکه نبات گذاشت تو دهنش. فنجونش رو برداشت رفت تو اتاقک شیشهای مشرف به دریا. خانومه با سگش سر رسیده بود. پرندهها هم داشت پیداشون میشد. رفت تو فکر دورههای ناهار روز جمعه خونه مادرش. فّک و فامیل. بگو بخندها. یه بند حرف زدن خواهرش، سر به سر گذاشتن های داداشه. گوشهٔ کنایههای خاله. پر خوری شوهر خاله. دلش واسه همه اون چیزها تنگ شده بود. تنگ که هیچی، لک زده بود. فنجونش که نصفه شد، سیگاری آتیش زد. تو تهران عشقی سیگار میکشید تو مهمونیهای مفصل شبانه یا با دوستاش. ولی اینجا تنها هم و غمش شده بود قوطی سیگار و محتویات اون. پک عمیقی زد و دودش رو داد بیرون. خیره شد به دریای پر تلاطم. پنجرهها دو جداره بودند، طوری که صدای بیرون تو خونه نمیومد. قرار بود این سکوت آرامش بده ولی واسه ناهید این سکوت مرگ بود. انگار این منظره، اون ساحل، اون پرندهها و اون زن و سگش همه شون امروز و هر روز دیگه دو بامبی میزدند تو کله اش. میخواست از فرط تنهایی گریه کنه، یا که جیغ بزنه. کدومش؟ تلفن صبح حالش رو بدتر کرده بود که بهتر نشده بود.
شب قبل اولین شبی بود تو عمرش که تنها به صبح رسونده بود. لعیا انقدر اصرار و التماس کرده بود تا قانعش کنه بره خونه دوستش. نمیخواست بذاره به بهانه که واسه لعیا خوبیت نداره ولی دلیل اصلی خودش بود. میترسید تو خونه تنها بمونه. لعیا هم دستش رو خونده بود و موضوع رو روبرو کرده بود. ناهید عقبگرد کرده بود اون هم با اکراه.
ناهید در بچگی معروف بود به اطاعت. نمونهای بود که بقیه خانومها واسه دخترهاشون میاوردند. سر پیچی از حرف بزرگتر جزو مرامش نبود. ناصر اسمش رو گذاشته بود "مامان چشم." خانوم عالمی شدیدا رو ناهید نفوذ داشت. و این به ناهید احساس امنیت میداد، ضمن اینکه در مورد همه چیز اونو از پذیرفتن مسئولیت آزاد میکرد. در مورد تربیت لعیا این خانوم عالمی بود که نظرش شرط بود. ناهید فقط اجرا میکرد. ولی حالا دور از او ناهید نمیدونست باید چطوری با لعیا برخورد کنه. غالبا گفتگوهای ساده به جر و بحث و دعوا میکشید. طوری که لعیا میزد از دست مادره در بره تو اتاقش در و ببنده و موسیقی رو ببره به ارش الهی. ناهید تمام کوششش این بود که به لعیا نزدیک شه. میگفت میخواد با لعیا دوست باشه، نه که بهش هی امر و نهی کنه. میگفت خوب لعیا رو میخواد. منتهی ارزش ها، اعتقادات، نظرها همه مال ناهید بودند و انتظارش این بود که لعیا کور کورانه اونها رو دنبال کنه. نمیتونست بپذیره که دخترش با او فرق میکرد. اگه با خودش رو راست میبود، به این واقعیت پی میبرد که هدفش این نبود که لعیا اونی باشه که هست. بلکه میخواست لعیا کسی بشه که در همه موارد، اعم از سلیقه در لباس و غذا، دوست و محیط، و حتی طرز فکر و بیان آن ناهید رو تایید کنه، اون رو بپرسته، اون رو الگو قرار بده. در خلاصه از لعیا چیزی بسازه مثل خودش؛ زنی که پس از ۴۰ سال زندگی، ۲۲ سال ازدواج و سه تا بچه، هنوز زیر سلطه مادرش بود.
مشکلاتی که مادر و دختر با هم پیدا کرده بودند به اختلاف عقیده ختم نمیشد. در غربت ناهید به خاطر ندانستن زبان گنگ بود و مجبورمیشد از لعیا کمک بگیره. لعیا در حقیقت اینجا ابزار کار او قرار گرفته بود. این موجب شده بود که لعیا در برخورد با مادرش پا فراتر هم بذاره. ضعفهای اورو آشکار بگه و حتی بعضی اوقات مسخرهاش هم بکنه. اگه ناهید براش درد دل میکرد، لعیا جدی نمیگرفت. ناهید میرنجید. هر روز مشکلش با لعیا بیش از روز قبل شده بود. البته شاید که انتظار ناهید از یه تینجر برای حل مسائل بیجا بود. این یک بار سنگینی بود که رو دوش دخترش میذاشت، بدون اینکه متوجه شه. چارهای نمیدید. از یه طرف میخواست رو لعیا نفوذ پیدا کنه و از طرفی میخواست لعیا ازش سرپرستی کنه. این در لعیا یک حالت دوگانگی ایجاد کرده بود. مادرشو دوست داشت ولی واسش احترام قائل نبود. هم از دستش عصبانی میشد و هم دلش واسش میسوخت. لعیا خیلی کوچیک بود که چرا و چگونگی مساله رو بفهمه. اونچه واسش مهم بود این بود که زندگی در برایتون رو دوست داشت و از اینکه باباش آورده بودش خارج خوشحال بود.
و اما ناهید. ماه اول اقامت در انگلستان بد نبود. هر روز میرفت مغازه و فروشگاه. کنار دریا و پارک. آدمها رو نگاه میکرد. اینجا میشست غذا میخورد. اونجا چای مینوشید. همه چیز تازگی داشت. نامه نگاری میکرد. با مادرش، با پسر هاش در آمریکا، با دوستانش. خبر از قشنگی این منظره و یا مد لباس در اون مزون میداد. از کتاب آشپزی که مادرش بهش هدیه کرده بود تهیه غذا یاد گرفته بود. هر روز چند جورش رو درست میکرد. به امورات منزل میرسید. تماسش یا با محمود بود یا با آقای موسوی بانک ملی، که اونها هم مکالمات کوتاه و رسمی بودند.
طولی نکشید که درد تنهایی و بی کسی شروع شد. تشویش و دو دلی که از بچگی داشت درش بیشتر شد. زن بسیار مرتبی بود. در غربت این حالت به وسواس کشیده شد. روزی چند بار گنجهها رو چک میکرد. روی میزها رو دستمال میکشید. وقت و بیوقت دستش رو میشست و موهاش رو شونه میکرد. راه میرفت تو خونه از رو مبل و موکت کوچکترین ذره که میدید رو میکند. آینه شد بهترین دوستش. تنها دوستش. چند بار هم دید داره با خودش حرف میزنه. نکنه داشت خل میشد.
در تهران وقتی که ترس و دلهره پیدا میکرد فوری به مامانش زنگ میزد تا اون بهش قوت قلب بده. ولی حالا چی؟ حالا با خودش باید چیکار میکرد؟ صبح که لعیا میرفت مدرسه عزا میگرفت تا بعد از ظهر شه که لعیا برگرده. ۸ ساعت. چقدر تو خونه بپلکه؟ چقدر تو خیابونها پرسه بزنه؟ کنار دریا بی هدف، بی دلیل هیراه بره؟ که چی ؟
بالاخره رفت اسمش رو تو یه کلاس انگلیسی نوشت. اونجا بود دید که چه نشستی برایتون پر ایرونیه. ناهید آدم دوست یابی بود ولی خصلتاً دیر جوش بود. با هر کسی دم خور نمیشد. ولی بالاخره بین افراد مختلف و متفاوت با مهشید آشنا شد. مهشید هم مثل خودش با دو تا بچه هاش اومده بودند خارج. دو سال میشد که در برایتون اقامت داشت و به این ترتیب همه رو میشناخت.اون شبی که لعیا رفته بود خونه دوستش، مهشید دعوتش کرده بود منزل. ناهید هم حسابی کیف کلاه کرد با یک دسته گل پا شد رفت .
خونه گوش تا گوش زن نشسته بود. به غیر از یکی دو تا که واسه ادامه تحصیل شوهرهاشون اومده بودند، بقیه وضعیت خود ناهید رو داشتند. شوهرها ایران و مادرها و بچهها در انگلستان. دونه دونه هم خودشون رو معرفی کردند، خانوم مهندس فلان، خانوم دکتر بیسار. یه خانوم تیمساری هم بود که همه خیلی بهش احترام میذاشتند. بیشتر شوهرها کار آزاد داشتند و خانومها خوب پز این کارخونه و اون شرکت رو به هم میدادند. وقتی نوبت ناهید رسید، اون هم گفت که شوهرش بازرگان بین المللیه. فکر کرد اینطوری بهتره که نه کسی از کار شوهرش با خبر شه و هم جلوه بیشتری داشت. که همون هم شد. همه خانومها سر تکون دادند و به به چه چه کردند.
زنها میگفتند و میخندیدند. از زندگی تو انگلستان. این یکی انتقاد میکرد. اون یکی تعریف. این یکی میخواست بزنه بچهها رو ببره امریکا. اون یکی رفته بود لندن خرید. صحبت از بچه ها کمتر میکردند. وضع اونا مشخص بود. میرفتند دبیرستان و بقیه وقتشون هم با دوستاشون بودند. مادرها هم میرفتند خرید، میپختند، میشستند و سرویس میدادند.
شام که تمام شد، مهشید میز سالن رو زد عقب و چند تا از خانومها بلند شدند رقصیدن و بقیه هم به دست زدن. مجلس خودمونی شد و چای که رسید، خانومها شروع کردند جوک گفتن و شوخی و سر به سر هم گذاشتن. یکی از مادرش تعریف میکرد، اون یکی از مادر شوهرش شکایت میکرد، حرف از جاری زشت و بد ترکیب این یکی بود و خواهر شوهر پر روی اون یکی. و بالاخره از شوهرها و اینکه اونها در غیاب زنهاشون تو تهرون چکار میکردند.
بدری میگفت "شوهر من که مطمئنم همش دنبال خانوم بازیه. منتهی من میگم پولو برسون. خیالت نباشه."
مینا میگفت "مردها همشون همینند. فقط شوهر تو نیست که. مال من که با اجازهتون نشونده رسمی داره. چه جورم. اسم طرف هست سوسن خانوم. معلوم نیست چی به خورد شوهره داده. این بابا که واسه ما تره خورد نمیکرد حالا قلپ قلپ از یه جای ایشون میل میفرمایند."
سیمین رک گفت " مرد بی دلیل نمیذاره بره سراغ زن دیگه. شاید در زندگیش یه چیزی کم بوده که رفته." یه خنده معنی دار ی هم کرد.
مینا جواب داد."برو بابا خدا پدرتو بیامرزه. مرد که شلوارش دو تا شه خدا رو بنده نیست. هنوز جوونی سیمین جون. سر تو هم میاد."
عاطفه گفت "من که میگم مرد واسه دو چیز خوبه؛ یا پول، یا ......"
سهیلا از اون ور داد زد "خوب چرا هر دوش نه؟"
همه یک صدا با آب و تاب که "آی گفتی."
بدری گفت "سهیلا جون. برو اگه پیدا کردی خبرشو بیار."
بمب خنده تو سالن ترکید.
سیمین پشت چشمش رو نازک کرد،با فخر و افاده گفت "بهمن که میاد اینجا هر روز صبح باید برم غسل کنم."
چند تا از زنها باز همصدا "کی میره این همه راه رو."
پوران که تا اون موقع ساکت فقط گوش میداد، گفت "من که امکان نداره بذارم شوهرم به من خیانت کنه. پدرشو در میارم."
بدری از اون ور با خنده پرسید "چه جوری جونی؟ مثل اینکه خیلی سنبه ات پر زوره. نکنه تو یه چیزی داری که ما نداریم."
پوران جواب داد "اگه واسه من پیش بیاد، بهش میگم خونه و ویلا و ملک و املاک رو به اسمم کنه. اونوقت بذاره
بره."
مینا با تمسخر گفت. "تو گفتی و اون کرد."
مهشید گفت. " بابا دست بر دارین. مرد باید جنسش خوب باشه. به زن ربط نداره. بعضیها اینکاره نیستند. مثل شوهر من. صبح تا شب تکه کلامش مهشید، مهشیده. حالا من نباشم تکه کلامش چیه و کیه؟ به درک!"
خانومی که بغل دست ناهید نشسته بود در گوشش گفت. "اینجوریش نبین. با معلم زبانش رو هم ریخته. کیفش رو میکنه. دهنشو هم پاک میکنه. آ آ."
خانم تیمسار که ظاهراً از همه خیلی بزرگتر بود یه نگاه عاقل اندر سفیهی به مجلس کرد و گفت " جل الخالق. مرد مثل مرغه. یه تک میزنه تو ارزن، یه تک تو گًه. از اون تیمسار تاج و ستاره دارش گرفته تا آجودان دم در. "
باز همه زدند زیر خنده.
اون شب ناهید زودتر از همه پا شد تاکسی گرفت برگشت خونه. باز تنها، و حالا تو خلوت خودش هی حرف اون زنها رو تو ذهنش مرور میکرد. رفته بود که دلش وا شه. با لعکس بیشتر دلش گرفت. تو غربت، انگار همه چی وارونه بود.
حالا به ترس و اضطراب، شک و تردید هم اضافه شده بود. فکر و خیال ولش نمیکرد.
از یه طرف مشکلات با لعیا. از اون طرف تنهایی. نمیخواست به رو خودش بیاره ولی به ستوه آمده بود. به شوهرش قول داده بود از بچه سرپرستی کنه. حوصله نداشت. یه روز دو روز نبود که. حالا شک برش داشته بود که شوهره در غیابش چکار میکرد.
رفت که برای خواب آماده بشه. جواهراتش رو در آورد، گذاشت تو قوطی. لباسش رو کند، مرتب آویزون کرد تو گنجه. به عادت هر شب موهاش رو بیگودی پیچید. صورتش رو شست و کرم زد. وایساد جلو آینه بدن لخت خودش رو تحسین کردن. "عجب هیکلی. بعد سه تا شیکم زاییدن هنوز ترکهای ناهید." این بود نتیجه یه عمر نه گفتن به شیرینی و شکلات و حرص و جوش سر دو قاشق پلو.
همینطور با دلهره و پریشونی تو آپارتمان راه میرفت و با خودش حرف میزد. "نکنه احمد هم رفته باشه نشونده گرفته باشه؟" جواب میداد "نه. احمد اینکاره نیست. اگه بود تا حالاش کرده بود. مگه خله. زن به این خوشگلی، همه چی تموم. امکان نداره." باز شک. " اگه یکی بندش شه چی؟ کی؟ مادره گفت تنهاش نذارم ها. من خر گوش ندادم." باز جواب "دختر عقلت کجا رفته؟ مادره اونجاست مثل شیر میپادش." سؤال "حالا اگه شد چیکار کنم؟" دوباره پاسخ "نه بابا. فکر بد نکن. هیچی نمیشه. مگه همین پس پریروز زنگ نزده بود. باز پول فرستاد. گفت پا شو برو لندن خوش بگذرون."
بالاخره رفت دراز کشید. تو تخت غلط خورد تا که خوابش برد. شوهرش به خوابش اومد. داشت میخندید. داشت میرقصید. بشکن میزد. وسط سالن خونه مهشید، با سیمین، یا که با مینا، یا با خود مهشید. دید احمد مرغ شده اینجا اونجا مثل پرندههای صبحگاهی دم ساحل داره تک میزنه. ناهید هم نگاهش میکنه و اشک میریزه. که یهویی زنگ تلفن از خواب پرونده بودش.
سیگارش ته کشیده بود. خانومه هم از پیاده روی برگشته بود و راهی ماشین فورد آبیش بود. ناهید رفت فنجونش رو شست. دستهاش رو صابون زد و خشک کرد. اومد سر میز ناهار خوری. یه ورقه کاغذ سفید برداشت و با خودنویس شروع کرد نوشتن.
"سلام گرم و شیرین به شوهر خوب و مهربانم، احمد ........
Recently by Flying Solo | Comments | Date |
---|---|---|
Have Yourself A Merry Little Christmas | 1 | Dec 24, 2011 |
Grocery Shopping in my Sweats | 34 | Jan 08, 2011 |
تولد مبارک | 10 | Dec 02, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
تلفنخانه یادم رفته بود
divanehMon Jun 14, 2010 05:38 PM PDT
عجب دورانی بود. باید یک روز وقت می گذاشتی که یک تلفن خاک بر سری به ننه ات بزنی. با تشکر فراوان از این داستان که معنای تک زدن را هم عوض کرد
Flying Solo Jan
by bajenaghe naghi on Mon Jun 14, 2010 07:18 PM PDTThank you for another great episode. This chapter dealt with some very sensitive issues, a number of which are directly or indirectly close to my heart.