مادر از زبان برخی شاعران پارسی گوی : بخش اول


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
08-May-2010
 

به مناسبت روز مادر وهمزمان با گرامیداشت مقام والا و بسیار ارزنده ی مادر ، سروده هایی ازبرخی شاعران پارسی گوی را درباره ی مادر با یکدیگر در زیر مرور می کنیم . باید یاد آور شد اگر چه آثار کم و بیش فراوانی از شعرای کهن در وصف مادر موجود است اما بنظر می رسد که تنی چند از آنان مانند خواجه شمس الدین حافظ شیرازی از واژه ی دلنشین و زیبای مادر ، کمتر در سروده های خود سود جسته اند.  در اشعار حافظ، واژه ی مادر دو مرتبه در ترکيب "شير مادر"و دو مرتبه در ترکيب "مادر دهر و مادر گيتي" و يک مرتبه در ترکيب "ام الخبائث" به معنى شراب آمده است و هيچگاه جدا گانه و به معنى خود مادر نيامده است. به عنوان نمونه ، حافظ در زمینه ی مادر گيتي گفته است : گوهر بخت مرا هيچ منجم نشناخت / يارب از مادر گيتى به چه طالع زادم. در حالى که در اشعار او، از واژه ی پدر چند ین بار مانند این نمونه یاد شده است : چند به ناز پرورم، مهر بتان سنگ دل / ياد پدر نمى کنند اين پسران ناخلف .
 
زنجیر سروده های مادر
 
به رودابه گفت ای سرافراز ماه
گزین کردی از ناز برگاه چاه
چه ماند از نکو داشتی در جهان
که ننمودمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادر بگوی: فردوسی

نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا: مولوی

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد: خیام

اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید همتک میتوان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار: عطار

گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ
پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن: سنا بی

مادر ره سودای تو منزل کردیم
سوزیست در آتشی که در دل کردیم
در شهر مرامیان چشم میخوانند
نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم: ابوسعید ابوالخیر

جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای: سعدی
 
ز مادر، برهنه رسیدم فراز
برهنه ، به خاکم سپارند باز: نظامی
 
نژاد تو، تو خود دانی كه چون است
به هنگام بلندی سرنگون است
تو از گوهر ، همی مانی به استر
چو پرسند ازتو، فخرآری به مادر: فخرالدین اسعد گرگانی
 
من آنساعت که از مادر بزادم
به دام مهر و چنگ مه فتادم: ایرج میرزا
 
پسر! رو قدر مادر دان که دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهاش که خواهد
تو را بیش از پدر بیچاره مادر
نگه‌داری کند نُه ماه و نُه روز
تو را چون جان به بر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی، تا نیفتی
خورد غم بیشتر بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا بازگردی
بود چشمش به در بیچاره مادر
نبیند هیچکس زحمت به دنیا
ز مادر بیشتر، بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت این است
که دارد یک پسر بیچاره مادر: ایرج میرزا
 
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست:ايرج ميرزا

داد معشوقه به عاشق پيغام
كه كند مادر تو با من جنگ
هركجا بيندم از دور كند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازك من تيري خدنگ
مادر سنگدلت تا زنده است
شهد در كام من و تست شرنگ
نشوم يكدل و يكرنگ ترا
تا نسازي دل او از خون رنگ
گر تو خواهي به وصالم برسي
بايد اين ساعت بي خوف و درنگ
روي و سينه تنگش بدري
دل برون آري از آن سينه تنگ
گرم و خونين به منش باز آري
تا برد زاينه قلبم زنگ
عاشق بي خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و ننگ
حرمت مادري از ياد ببرد
خيره از باده و ديوانه زبنگ
رفت و مادر را افكند به خاك
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمين
و اندكي سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم كه جان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فرهنگ
از زمين باز چو برخاست نمود
پي برداشتن آن آهنگ
ديد كز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ:
آه دست پسرم يافت خراش
آه پاي پسرم خورد به سنگ:ايرج ميرزا

از درختی که مام بالا رفت
دخت بر شاخ نیز غیژد تفت
گفت و خوش گفت پیر برزیگر
اینچنین دختـر آنچنان مادر
سـری آنسان سزای این پنجه
به چنان دیگ، لایق این کمچه: علی اکبر دهخدا
 
فرزند ، ز مادر است خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر: پروین اعتصامی
 
چه میشد آخر ای مادر اگر شوهر نمیکردم
گرفتار بلا خود را جه میشد گر نمیکردم
گر از بدبختیم افسانه خواندی داستانگویی
به بدبختی قسم کان قصه را باور نمیکردم: ژاله قائم مقامی

آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر: رهی معیری

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
دریا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود: بر گرفته از قصیده ی"سپید رود" سروده ی ملک الشعرای بهار

مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد: بر گرفته ازشعر "دلم برای باغچه می سوزد" سروده ی فروغ فرخزاد

تبريز ما ! به دور نماي قديم شهر
در باغ بيشه خانه مردي است با خدا
هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري
اينجا به داد ناله مظلوم مي رسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه هاسيرمي شوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف مي دهم كه پدر راد مرد بود
با آن همه در آمد سرشارش از حلال
روزي كه مرد روزي يك سال خود نداشت
اما قطار ها ی پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ نه او نمرده است
مي شنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و كله مي زند
ناهيد لال شو
بيژن برو كنار
كفگير بي صدا
دارد براي نا خوش خود آش مي پزد
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نمي شود.
پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد
ليوان آب از بغل من كنار زد
در نصفه هاي شب
يك خواب سهمناك و پريدم به حال تب
نزديك هاي صبح
او باز زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا
راز و نياز داشت نه او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر مي شود خموش
آن شير زن بميرد ؟ او شهريار زاد: بر گرفته ازشعر "ای وای مادرم" سروده ی محمد حسین شهريار

مادری دارم ، بهتراز برگ درخت
دوستانی ، بهتر از آب روان
و خدایی ، که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره ی شط می شست : بر گرفته از شعر"صدای پای آب" سروده ی سهراب سپهری
 
مادر! گناه زندگیم را به من ببخش
زیرا اگر گناه من این بود ، از تو بود
هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم
اما ترا به راستی از زادن چه سود ؟
در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم
هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار
هرگز فریب چهره ی آرام من مخور
هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار
من آتشم که در دل خود سوزم ای دریغ
من آتشم که در تو نگیرد شرار من
دردم یکی نبود که زودش دوا کنی
آن به که دل نبندی ازین پس به کار من
مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام
کز هر چه بگذری ، نتوانی بدو رسید
زان پیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه
مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید
هر شب که در به روی من آهسته وکنی
در چشم خوابنک تو خوانم ملامتت
گویی به من که باز چه دیر آمدی ، چه دیر
بس کن خدای را که تبه شد سلامتت
از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم
می خندمت به روی و نمی گویمت جواب
مادر! چه سود ازین که بهم ریزم این سکوت ؟
مادر ! چه سود از این که براندازم این نقاب ؟
تا کی بدین امید که ره در دلم بری
بندی نگاه خود به نگاه خموش من ؟
تا کی همین که حلقه به در آشنا کنم
آهنگ گامهای تو آید به گوش من ؟
مادر ! من آن امید ز کف رفته ی توام
درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش
دانی ، خطای بخت من است آنچه می کنم
پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش
مادر ! تو بی گناهی و من نیز بی گناه
اما سزای هستی ما ، در کنار ماست
از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم
وین درد ، درد زندگی و روزگار ماست: نادر نادر پور

دركوچه هاي خلوت و خاموش آن ديار
آنجا كه جز نسيم نميگيردش سراغ
آنجا كه در سياهي اندوهبار شب
جز نور ماه نيست در آن كلبه ها چراغ
درزاغه هاي شهر
هر گوشه هر كنار
يك كودك يتيم!
يك چشم اشكبار
يك مادر فقير
يك ظرف بي غذا
يك سفره ي فتاده تهي روي يك حصير
درانتظار ماند: برگرفته ازشعر "خون شفق" سروده ی نعمت آزرم

آ ن گلشن و ملك بر ين/ ا يرا ن شا د ا ن شد غمين
هرگز مجوآن سر ز مين
يك د م به ا ين منو ا ل ها درطول دور ا ن سا ل ها
فقر و بلا يا چيره ا ست/ د نيا به حيرت خيره ا ست
شفا ف آ بش تيره ا ست
ا فتا د ه د ر گو د ا ل ها درطول دور ا ن سا ل ها
ا يا م آ ن خا مو ش و تار/ آ شوب و تهمت بر قرا ر
فر زند و ما د ر غمگسا ر
بس ما ه ها شو ا ل ها د رطول دور ا ن سا ل ها : بر گرفته از قصیده ی " امید " سروده ی منوچهر سعادت نوری

چون بشر از عدم آمد بوجود
عشق مادر به جهان ديده گشود
گرجهان ، يكسره در هم گردد
كي از اين عشق كهن كم گردد
راز اين جذبه ندانم در چيست
وين چه عشقي است كه پايانش نيست
قلب مادر تهي از مكر و رياست
عاري از شا ئبه ی آزو هوا است
خود فراموشي و جان با ختن است
مهــــر ورزيدن و بگداختن است
هيچ دفتر به از اين دفتر نيست
عشق بالاتر از اين ، باور نيست: توران بهرامی شهریاری

ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی: بر گرفته از شعر"ای زن" سروده ی سیمین بهبهانی
 
یاد آوری  ۱-  برای آگاهی از پیشینه ی تاریخی روز مادر نگاه کنید به نوشته ای از همین نگارنده به زبان انگلیسی در تارنمای ایرانیان. ۲-  بی تردید اشعار دیگری نیز در شرح صفات نیکو وخصا ئل شایان تحسین و همچنین  آداب و عادات سنتی مادر ، توسط شاعران پارسی گوی سروده شده است که نقل همه ی آن ها در این مقال نمی گنجد . از دوستداران شعر درخواست می شود در صورت تمایل ، اینگونه اشعار را در بخش نظریه یا کامنت این وبلاگ  وارد و" زنجیر سروده های مادر " را پر بار تر سازند .                             دکتر منوچهر سعادت نوری

  مجموعه ی گل غنچه های پندار

 xxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Dear Shazde Asdola Mirza

by M. Saadat Noury on

Thank you for your wonderful comment, and Happy Mother's Day to you too. We were supposed to post some Persian poetry on this blog but your English poem was also nice, touching and had some sweet imagery. Here is also an English poem on Mother dedicated to you and I hope you enjoy it:

"M" is for the million things she gave me,
"O" means only that she's growing old,
"T" is for the tears she shed to save me,
"H" is for her heart of purest gold;
"E" is for her eyes, with love-light shining,
"R" means right, and right she'll always be,
Put them all together, they spell
"MOTHER," A word that means the world to me:
Howard Johnson (c. 1915)


M. Saadat Noury

Dear Homan

by M. Saadat Noury on

Thank you for your supporting comment and for your beautiful conribution to this anthology.


M. Saadat Noury

فرح بانوی گرامی

M. Saadat Noury


بر گزیده سروده های بسیار پر بار شما ( بانو فرح روستا ) هیچگاه ملال آور نیست. دلنشین و زیباست. با درود و سپاس فراوان.


Ladan Farhangi

چون طفل می‌شناسم، پستان مادر خویش

Ladan Farhangi


از هر صدا نبازم، چون کوهٔ لنگر خویش
بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست
بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش
از خشکسال ساحل، اندیشه‌ای ندارم
پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش
روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم
دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید
در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر، هر چند بی‌شعورم
چون طفل می‌شناسم، پستان مادر خویش
کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب
در زخم می‌نمایم، چون تیغ جوهر خویش: صائب تبریزی


Ladan Farhangi

Great piece of work

by Ladan Farhangi on

Thank you for sharing.


Homan Mohabadi Ebrahimi

که من از بهر همین کار ز مادر زادم

Homan Mohabadi Ebrahimi


تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم: فروغی بسطامی


Farah Rusta

مادر در شعر پروین

Farah Rusta


 

دو نمونه تقدیم میشود:

 

تيره بخت

دختري خرد شکايت سر کرد
که مرا حادثه بي مادر کرد

ديگري آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره ديگر کرد

موزه ي سرخ مرا دور فکند
جامه ي مادر من در بر کرد

ياره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سيم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب
او به انگشت خود انگشتر کرد

دختر خويش به مکتب بسپرد
نام من ، کودن و بي مشعر کرد

به سخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهيده شدم
او جفا و ستم افزون تر کرد

اشک خونين مرا ديد و همي
خنده ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش به مهماني برد
هر دو را غرق زر و زيور کرد

آن گلوبند گهر را چون ديد
ديده در دامن من ، گوهر کرد

نزد من دختر خود را بوسيد
بوسه اش کار دو صد خنجر کرد

عيب من گفت همه نزد پدر
عيب جوييش مرا مضطر کرد

همه ناراستي و تهمت بود
هر گو اهي که در اين محضر کرد

هر که بد کرد بد انديش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبيند پدرم روي مرا
دست بگرفت و به کوي، اندر کرد

شب به جارو و رفويم بگماشت
روزم آواره ي بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من ، باور کرد

چرخ را عادت ديرين اين بود
که به افتاده نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در يم دهر
چو يکي کشتي بي لنگر کرد

آسمان خرمن اميد مرا
ز يکي صاعقه ، خاکستر کرد

چه حکايت کنم از ساقي بخت
که چو خونابه در اين ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ پرواز به بال و پر کرد


من سيه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد ، اين فلک اخضر کرد

تهيدست.

دختري خرد به مهماني رفت
در صف دخترکي چند خزيد

آن يک افگنده بر ابروي گره
وين يکي جامه به يک سوي کشيد

اين يکي وصله زانوش بنمود
وان به پيراهن تنگش خنديد

آن ز ژوليدگي مويش گفت
وين ز بيرنگي رويش پرسيد

گر چه آهسته سخن مي گفتند
همه را گوش فرا داد و شنيد

گفت: خنديد به افتاده ، سپهر
زان شما نيز به من مي خنديد؟

ز که رنجد دل فرسوده من
بايد از گردش گيتي رنجيد

چه شکايت کنم از طعنه خلق
به من از دهر رسيد آنچه رسيد

نيستيد آگه ازين زخم ، از آنک
مار ادبار ، شما را نگزيد

درزي مفلس و منعم نه يکي است
فقر از بهر من اين جامه بريد

مادرم دست بشست از هستي
دست شفقت بر سر من نکشيد

شانه ي موي من ، انگشت من است
هيچکس شانه برايم نخريد

تلخ بود آنچه به من نوشاندند
مي تقدير ، ببايد نوشيد

خوش بود بازي اطفال وليک
هيچ طفليم به بازي نگزيد

بهره از کودکي آن طفل چه برد؟
که نه خنديد و نه جست و نه دويد

جامه ي سبز مرا بند گسست
موزه سرخ مرا ، رنگ پريد

جامه عيد نکردم در بر
سوي گرمابه نرفتم ، شب عيد

اين ره و رسم قديم فلک است
که توانگر ز تهيدست بريد

خيره از من نرميديد شما
هر که آفت زده اي ديد رميد

به نويد و به نوا طفل خوشست
من چه دارم ز نوا و ز نويد

کس به رويم در شادي نگشود
آنکه در بست ، نهان کرد کليد

دوش تا صبح توانگر بودم
زان گهر ها که ز چشمم غلطيد

مادري بوسه به دختر مي داد
کاش اين درد به دل مي گنجيد

من کجا بوسه ي مادر ديدم
اشک بود آنکه ز رويم بوسيد



خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن ديده که رويش مي ديد


مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي ، گهرم را دزديد

 

FR


Homan Mohabadi Ebrahimi

Dear Ostad Saadat Noury

by Homan Mohabadi Ebrahimi on

You did an excellent job as always. This is a great collection of poems on Mom. Thank you for the post, and happy mother day to all.


Shazde Asdola Mirza

Happy mother's day to IC, Mr. Nouri and Ms. Rusta

by Shazde Asdola Mirza on

If I were hanged on the highest hill,
   Mother o’ mine, O mother o’ mine
I know whose love would follow me still,
   Mother o’ mine, O mother o’ mine!

If I were drowned in the deepest sea,
   Mother o’ mine, O mother o’ mine
I know whose tears would come down to me,
   Mother o’ mine, O mother o’ mine!

If I were damned of body and soul,
I know whose prayers would make me whole,
   Mother o’ mine, 0 mother o’ mine!

Rudyard Kipling


Farah Rusta

جناب دکتر سعادت نوری

Farah Rusta


با تشکر از فراهم آوردن فرصتی که بار دیگر  به مقام مادر به زبان شعر ارج گذارده شود و عذر خواهی‌ از اینکه شعر شهریار تکرار قطعه اهدایی شما بود امیدوارم از طویل بودن برخی‌ از اشعار ملول نگشته باشید.


M. Saadat Noury

Dear Miss Rusta

by M. Saadat Noury on

It is very nice of you. Thank you for your great contributions to this blog.


Farah Rusta

مهر مادر (بهار)

Farah Rusta


 

 

شنيدم     پسری    را    جنايتی     افتاد

                    از اتفاق  ،  كه  شرحش   نمی توان  دادن
قضات   محكمه   دادند   حكم   قتلش  را

                    كه  رسم نيست به  بيچارگان  امان   دادن
به  دست و پای در  افتاد مادرش  كه  مگر

                   توانِ  نجاتش  از  آن  مرگِ   ناگهان    دادن
بُود    علاقه ی    مادر  به    حالت   فرزند

                    حكايتی  كه  محال  است  شرح  آن  دادن
از  آنكه بود  مقصر  جوان  و  دشوار  است

                    رضا  به   فاجعه ی    مرگ   نوجوان   دادن
به صورتش دم تيغ آشنانگشته، جفاست

                      گلوش  ر ا به  دم  تيغ  خون  فشان  دادن
بهار    زندگيش     ناشكفته    حيف  بُود

                         گلش  به  دست    جفاكاری   قران   داد
ولی  دريغ  كه  قانون  حرام   می دانست

                     چنان   شكار  حلالی‌  ،  به   رايگان  دادن
فقير   بود  زن  و   ناله اش   نداشت   اثر

                      كجا  به   ناله توان  سنگ  را تكان دادن ؟!
همه رسوم و قوانين نوشته بر فقر است

                       به  جز  مراتب  احسان و   رسم  نان دادن
گرفت  رُخصت و  در حبس گه پسر را ديد

                       چه مشكل است تسلی در آن مكان دادن
بگفت : غم مخور نور ديده ،كآسان آست

                      تو  را  نجات   از  اين  بحر    بيكران   دادن
به  رهن  داده ام  اسباب  خانه  ر ا امروز

                       كه  لازم  است تعارف  به اين  و  آن  دادن
ز   پای دار   به   آن   غرفه ی   بلند  نگر

                        مرا ببينی  از  آن  جا   به   امتحان   دادن
گرم  سپيد  بُود  رخت  ، مطمئن  گشتن

                       و  گر  ، سياه ، به چنگ  اجل  عنان دادن
شبی گذشت پسر دراميدو گفت:رواست

                        زمام   كار   به   اشخاص    كاردان   دادن
صباح   مرگ   يكی  دار  ديد   و   ميدانی

                       پر  ازدهام   چو  لشكر به وقت سان دادن
به  غرفه  مادر  خود  ديد  با لباس سفيد

                        دلش قوی شد از آن عهد و  آن زبان دادن
نشاط  كرد  و  بشد شادمانه  تا  در مرگ

                        چو  داد  بايد  جان ،  به كه شادمان دادن
فتاد  رشته ی  دارش  به گردن و جان داد

                         به  رغم  مادر و  آن  وعده ی  نهان  دادن
يكی  بگفت  به  آن  داغ  ديده   مادرِ  زار

                         به  وقت  تسليت  و  تعزيت  نشان  دادن
چرا  تو   وعده ی   آزادی   پسر   دادی ؟ 

                        مگر  نبود  خطا  وعده ای  چنان  دادن ؟!
جواب  داد  چو  نوميد  گشتم  اين  گفتم

                         كه بچه ام نخورد غم ، به وقت جان دادن

FR


Farah Rusta

ای وای مادرم (شهریار)

Farah Rusta


 

 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است کوچه ها
او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بود وکيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يک زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي که مرد ، روزي يکسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .
پس اين که بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي که ميسرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که ياد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يکروز هم خبر : که بيا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سياه
طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم بسوره ياسين چکيد
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، که بدرقه اش ميکند بگور
يک قطره اشک ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي که بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پي من باز ميکشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
ميآمديم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه ميگريختند
ميگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهکار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريو باد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود :
بردي مرا بخاک کردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم

FR