در پریشان حالی و درماندگی
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی : سعدی
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود : حافظ
غم چندین پریشان حال
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت ، کرمان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردنزنان است
سراسر ملک ، ویران اوفتاده : سیف فرغانی
قربان حالتی که پریشان کند تو را
گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبحدم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچکس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را : فروغی بسطامی
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی : وحشی بافقی
حال پریشان وطن
روزگاری ست که آزاد سخن نتوان گفت
سخن آزاد چو مرغان چمن نتوان گفت
همچو بلبل سرقول و غزلم نیست و لیک
ذوق این مساله با زاغ و زغن نتوان گفت
گل به بار آمد و چون غنچه از آن تنگ دلم
که حدیث از لب آن غنچه دهن نتوان گفت
یار در پرده چنان پرده عشاق درید
کز بد حادثه بی پرده سخن نتوان گفت
عهد پیمان شکنان است و به پیمان درست
راز پیمانه بدان عهد شکن نتوان گفت
چون بجز تفرقه در جمع و طنخواهان نیست
سخن از حال پریشان وطن نتوان گفت
پرچم افراشتن و تکیه بر اسلاف زدن
آرزویی ست که با لاف زدن نتوان گفت
بردن از چنگ حریفان دغل گوی نبرد
داستانی ست که بی تیغ و کفن نتوان گفت
نکته سنج است بلی طبع توسرمداما
باهمه گفتی اگرنکته به من نتوان گفت : صادق سرمد
پریشا ن تو
تو می سا ز ی مرا ، آ خر ر و ا نه
میا ن _ خلو ت _ جمع _ پر یشا ن
که تا بینی مرا در آ ن میا نه
یقین د ا نی یکی با شم از ا یشا ن : دکتر منوچهر سعا دت نوری
بر گرفته از مجموعه سرودههای زنجیرها
xxx
Recently by M. Saadat Noury | Comments | Date |
---|---|---|
برای نسرین ستوده : در زنجیری از سرودهها | 11 | Dec 01, 2012 |
ای دوست : در زنجیر اشاره | 1 | Dec 01, 2012 |
آفریدگار | 7 | Nov 04, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Shazde Asdola Mirza
by M. Saadat Noury on Wed Oct 06, 2010 03:35 AM PDTThanks and please accept this in return
آتش عشق سعدی
//www.youtube.com/watch?v=TlHvhfbk1L8
سعدی پریشان
Shazde Asdola MirzaTue Oct 05, 2010 05:57 PM PDT
من ندانستم از اول، که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی!
دوستان عیب کنندم، که چرا دل به تو دادم؟
باید اول به تو گفتن، که چنین خوب چرایی؟
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه،
ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی!
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد، که سریست خدایی.
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند،
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی!
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان،
این توانم که بیایم به محلت به گدایی.
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی!
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا،
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم،
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی!
شمع را باید از این خانه بدر بردن و کشتن،
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی.
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که، در بند تو خوشتر که رهایی!
Dear Homan
by M. Saadat Noury on Tue Oct 05, 2010 06:24 AM PDTThanks and please accept this in return:
//www.youtube.com/watch?v=Y7GXvP5Vyho
دیوانه ی خردمند
M. Saadat NouryTue Oct 05, 2010 03:16 AM PDT
اشتباه نفرمودید از رهی معیری ست:
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینهی سوزانم مستوری و مهجوری
در دیدهی بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمهی عودم تو زمزمه پردازی
من سلسلهی موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی : رهی معیری
خسته جان و پریشان
Homan Mohabadi EbrahimiMon Oct 04, 2010 06:08 PM PDT
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
فروغ فرخزاد
پریشانی
divanehMon Oct 04, 2010 03:13 PM PDT
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
(اگر اشتباه نکنم از رهی معیری است)
Dear Red Wine
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 01:12 PM PDTPlease accept this in return
//www.youtube.com/watch?v=_O_nUPq3pjg
Dear Anonymouse
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 11:47 AM PDTThanks and please accept this in return
ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
خواجوی کرمانیDear Red Wine
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 01:14 PM PDTThanks.
Dear Ms Farah Rusta
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 11:38 AM PDTThanks and please accept this in return
کفر سر زلف تو ایمان ماست
درد غم عشق تو درمان ماست
مجلس ما بی تو ندارد فروغ
زان که رخت شمع شبستان ماست
ای که جمالت ز بهشت آیتیست
آیت سودای تو در شان ماست
تا دل ما در غم چوگان توست
هر دو جهان عرصهٔ میدان ماست
زلف سیاه تو در آشفتگی
صورت این حال پریشان ماست
چون نرسد دست به لعل لبت
خاک درت چشمهٔ حیوان ماست
گفت خیال تو که خواجو هنوز
عاشق و سرگشته و حیران ماست
خواجوی کرمانیبا تعذیر
Farah RustaMon Oct 04, 2010 10:37 AM PDT
با تعذیر در تطویل و تشکر از استاد معظم در حسن انتخاب آن جناب
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد
طوطي اي را به خيال شكري دل خوش بود
ناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد
قره العين من آن ميوه دل يادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
(حافظ)
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
(حافظ)
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم درین بحر تفکر ، تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید ازین خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند:برو،دل به هوای دگری ده
نکنم،خاصه در ایام اتابک دو هوایی
( سعدی )
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
(مولوی)
FR
شراب قرمز جان چرا ناشکری میکنی؟! پریشان احوال یعنی چی؟!
AnonymouseMon Oct 04, 2010 09:57 AM PDT
Everything is sacred
...
by Red Wine on Mon Oct 04, 2010 09:53 AM PDTاُستاد ..مگر آنکه شما یادی از ما پَریشان اَحوالانْ کُنیدْ ! ما که سوختیم و و فریادِمان به جایی نرسید،بی تعارف گوییمْ که حالِ شعر گویی هم دیگر نَداریم !
حالْ تنها قطعه یی اَفشاری به دِلمان نشیند و اَندک تنهایی ..بلکه گرْ دل خرابْ حالْ است..روانِمان آرامش گیرد.
عِزّت زیادْ.
//www.youtube.com/watch?v=zX6ANjw7h4M
ببخشید
Farah RustaMon Oct 04, 2010 10:42 AM PDT
با تعذیر در تعجیل
Dear divaneh
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 04:39 AM PDTThanks and please accept this in return
هر که را باغچهای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روی در قبله معنی به بیابان نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
سعدی
Dear Rad Lanjani
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 04:32 AM PDTThanks and please accept this in return
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایههاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز میرانی
به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بیسری و سامانی
بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحیکنان که تا من مست
ستاده بر در میخانهام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی
مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی
حافظ
Dear Ladan Farhangi
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 04:27 AM PDTThanks and please accept this in return
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
سعدیDear Souri Baano
by M. Saadat Noury on Mon Oct 04, 2010 04:22 AM PDTThanks and please accept this in return
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن
نمیآید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن
مولوی
مجموعه ای بسیار زیبا
divanehSun Oct 03, 2010 06:07 PM PDT
دکتر سعادت نوری عزیز، با سپاس از این مجموعه اشعار دلنشین و انتخاب استادانه شما
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه چه عمرست این که حال ما نمی دانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
هلالی جغتائی
زلف تو و حال پریشان من
Rad LanjaniSun Oct 03, 2010 05:48 PM PDT
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو و حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من
مولوی
شرح پریشانی وحشی بافقی
Ladan FarhangiSun Oct 03, 2010 05:34 PM PDT
شرح پریشانی وحشی بافقی ترکیب بندی منحصر به فرد در زبان فارسی است. ارزش ادبی آن به خاطر آرایه های ادبی بسیاری است که در آن به کار رفته است
//fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B4%D8%B1%D8%AD_%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D8%B4%D8%A7%D9%86%DB%8C
Beautiful Selections
by Ladan Farhangi on Sun Oct 03, 2010 05:27 PM PDTThank you for sharing.
Excellent!
by Souri on Sun Oct 03, 2010 01:54 PM PDT;Dear Dr Saadat Noury
.That was an excellent choice for today's situation
:Thank you and I agree with you. Here I add this one from Nima
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.