آدم ها : در زنجیری از سروده ها


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
05-Dec-2010
 

 

 

اول دفتر به نام ایزد دانا/صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم/صورت خوب آفرید و سیرت زیبا : سعدی

زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی : رودکی

سه روز اندر آن جایگه جنگ بود/سر آدمی سم اسپان به سود
چو بریان و گریان شدند از نبرد/گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد : فردوسی

از شبنم عشق خاک آدم گل شد/صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند/یک قطره از آن چکید و نامش دل شد : مولوی

چنان مست است از آن دم جان آدم/که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا/ز سرمستی او مست است عالم : مولوی 

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
آدمیزاده اگردرطرب آیدچه عجب/ سرودرباغ به رقص آمده وبید وچنار: سعدی 

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند : مولوی 

همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را می‌نوازد همچو یوسف
درون گرگی‌ست کو در قصد خونست : مولوی 

بر چرخ فلک، هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی ، زمین سیر نشد
مغرور بدانی، که نخورده ‌ست ترا
تعجیل مکن ، هم بخورد ، دیر نشد : خیام 

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری :  سعدی 

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد : حافظ 

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
من آدم بهشتی ام ، اما در این سفر
حالی اسیر_ عشق_ جوانان_ مه وشم : حافظ 

بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرينش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی  :  سعدی 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم : حافظ 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند : حافظ 

ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید : نظامی 

گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی : عطار

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت_ آل_ بنی آدم ، ندارد قیمتی
خاک ره باید شمردن دولت پرویز را : سنایی

آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا
تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود
هر باطلی که بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن وساحل همی رود: مسعود سعدسلمان

الهی گردن گردون شود خرد
که فرزندان آدم را همه برد
یکی ناگه که زنده شد فلانی
همه گویند فلان ابن فلان مرد : باباطاهر

لازم شده کسر حرمت تو/ ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود/ امروز شده‌ست نوبت تو
تو یک تن و دشمن تو خلقی/ یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کرده‌ست/ مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آد میت/ آدم نشوی به آد میت : وحشی بافقی

ای صبا غلغل بلبل به گلستان برسان
قصهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی
خبرآدم سرگشته به رضوان برسان : خواجوی کرمانی

عشق، شوری درنهاد ما نهاد/جان ما دربوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند/ جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد/ آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی ازاسرارباده کشف کرد/رازمستان جمله برصحرانهاد
ازخمستان جرعه‌ای برخاک ریخت/جنبشی درآدم وحوا نهاد: عراقی

بخور می، تا ز خویشت وارهاند/ وجود قطره با دریا رساند
شرابی را طلب، بی‌ساغر و جام/ شراب باده خوار و ساقی آشام
طهور آن می بود کز لوث هستی/ تو را پاکی دهد در وقت مستی
کسی کو افتد از درگاه حق دور/ حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را زظلمت صدمددشد/ز نور،ابلیس ملعون_ابدشد:شیخ محمودشبستری

درین دور، احسان نخواهیم یافت/ شکر، در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربه سرظلم وعدوان گرفت/ درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی ، رو ولایت پرست/ کسی، آ دمی سان نخواهیم یافت
به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم/ ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف/ درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافرگرفت/ دگراهل ایمان نخواهیم یافت: سیف فرغانی

آی آدم هاکه برساحل بساط دلگشا دارید:نان به سفره،جامه تان برتن؛ 
یک نفر در آب می‌خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد
باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه‌هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود
و هر زمان بیتابی ا ش افزون
می‌کند زین آبها بیرون ، گاه سر، گه پا
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید
می زند فریاد و امّید کمک دارد
و صدای باد هر دم دلگزا تر
در صدای باد بانگ او رها تر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها: "آی آدم ها"...: نیما یوشیج 

ای دوست، تا که دسترسی داری/حاجت بر آر، اهل تمنا را
زیراک، جستن دل مسکینان/شایان سعادتی است، توانا را
خودرای می‌نباش، که خودرایی/راند ازبهشت، آدم وحوا را
پاکی گزین، که راستی وپاکی/برچرخ، برفراشت مسیحا را: پروین اعتصامی

 

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
چو خیل مور ، گرد پاره ی شکر
فتد به جان آدمی ، عنای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او : ملک‌الشعرای بهار

 

من به آمار_ زمین مشکوکم
اگر این خاک ، پر از آدم هاست
پس چرا اینهمه آدم، تنهاست ؟ منسوب به سهراب سپهری

 

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه ، میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می اورند
جوی هزار زمزمه در من می جوشد:
ای کاش ، ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها ، در جعبه های خاکـ
یک روز میتوانست همراه خویش ببرد
هر کجا که خواست : در روشنای باران ،
در افتاب پاک : دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی

 

از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد ، گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود، بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت، قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ، آدمیت برنگشت
قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است:  فریدون مشیری

دلتنگی‌های آدمی را ، باد_ ترانه ‌ای می‌خواند،
رویاهایش را ، آسمان_ پرستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی، به اشكی نریخته می‌ماند.
سكوت، سرشار از سخنان_ ناگفته است؛
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.
در این سكوت، حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو و من : برگرفته از مجموعه ی "سکوت سرشار از ناگفته‌هاست"، سروده‌هایی ازمارگوت بیکل، ترجمه ی  احمد شاملو

دیدی که او چگو‌نه زما ' بی خبربرید/آنکه به گوش_ما ' سخن_عشق می دمید
ما گلشنی زعشق' گشودیم سوی او/گویی که هیچ غنچه گلی را از آن نچید
درحیرتیم ازاو ' و سکوت_مداوم اش/آ یا صد ای نا له ی ما را ' دمی شنید؟
آن قطره‌های اشک که ازگو‌نه ‌هاچکید/یاحالت_خراب وپریشان_ما' به دید
گو‌ینداگرکه کوه ' به کوهی نمی رسد/اما ' زآدم ست که آدم توان رسید
دانیم که روزگار بگردد به کام_ما/رنگ_شفق زبرهه ی خوش می دهد نوید 
  دکتر منوچهر سعادت نوری

 قلب ما ،  ا ز كجا ست می گیرد
زآ د میزا د گا ن_ بی فرهنگ/ خرقه پو شا ن_ صا حب_ ا ورنگ
ا ز مسلما نی_ فریبند ه
ا ز جها نی ، به ظلمت آ كند ه/ تهی از شعله های تا بند ه
کرکسا ن ، پیشتا ز و فرما ند ه/ نا کسا ن ،  د ر مقا م زیبند ه
عا لمی  کین  و  نفر ت  و تزویر/ منش_ نیک ،  گوهری ا کسیر
مرد ما ن سلیم ،  د ر ز نجیر/ قلب خونین  ،  د ر و ن  بس سینه
صد ترک خورد ه  ، چهر_  آ یینه/ جای تصو یر ، قا ب_ چوبینه
قلب ما ،  ا ز كجا ست می گیرد/ بغض_ عمق_ گلو ،  نمی میرد
دکتر منوچهر سعادت نوری

برگرفته از مجموعه سروده های زنجیرها

xxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
M. Saadat Noury

Dear SAM

by M. Saadat Noury on

 

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما ، در پاسخ سروده ای از سعدی تقدیم می شود:

رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمی‌دارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناهست
گناه اول ز حوا بود و آدم : سعدی


Shazde Asdola Mirza

دست شما درد نکنه

Shazde Asdola Mirza


 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد، بدین دیر خراب آبادم


M. Saadat Noury

Dear Comrade

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما ، در پاسخ سروده ای ازعطار ویادداشتی پیرامون اسطوره‌های آفرینش تقدیم می شود:
 
حدیث فقر را محرم نباشد
وگر باشد مگر زآدم نباشد
طبایع را نباشد آنچنان خوی
که هرگز رخش چون رستم نباشد : عطار
بنا به نوشته ی ویکی پدیا ، درباورهای  مسیحیان و یهودیان، در دو روایت راجع به آفرینش سخن به میان آمده‌است.روایت نخست در ابتدای کتاب آفرینش عهد قدیم است که در آن جا سخن از چگونگی آفرینش جهان بوسیله خداوند در طی شش روز به میان می‌آید. آفرینش با فرمان الهی صورت می‌پذیرد. برای مثال در نخستین روز هنگامی که خدا می‌گوید روشنائی باشد، روشنائی بوجود می‌آید. در روز دوم و سوم خدا ، آب‌ها، آسمان و خشکی را از هم جدا کرده و زمین را پر از گیاهان می‌کند. سپس نورهای آسمان را می‌آفریند تا فصول بوجود آیند و روشنایی بزرگتریا خورشید را حاکم بر روز و روشنایی کوچکتر یا ماه را حاکم بر شب می‌کند. در روز پنجم خداوند موجودات دریایی و پرندگان را می‌آفریند و به آن‌ها دستور می‌دهد تا زاد و ولد کنند. در روز ششم خدا موجودات خشکی را بوجود می‌آورد. انسان پس از کامل شدن تمام جهان آفریده شده‌است . انسان بر اساس تصویر خدا ساخته و بر سایر موجودات برتری داده می‌شود.سرانجام خداوند در روز هفتم به استراحت می‌پردازد و آن روز را مقدس می‌شمارد. در روایت دوم کتاب آفرینش، آفرینش انسان پس از بوجود آمدن آسمان و زمین ولی پیش از آفرینش سایر گیاهان و جانوران رخ می‌دهد. انسان از خاک زمین ساخته می‌شود و خداوند نفس خود را در او می‌دمد. خدا برای انسان باغ عدن را می‌سازد و در آن انواع درختان را قرار می‌دهد تا آدمی از میوه هایشان استفاده کند. با این وجود به انسان اجازه خوردن میوه درخت آگاهی از خوب و بد داده نمی‌شود. خدا می‌گوید که خوردن آن میوه کشنده‌است. خدا انواع جانوران را می‌آفریند تا همراه و کمک انسان باشند و آن‌ها را به نخستین مرد (آدم) می‌نمایاند. آدم آن‌ها را نامگذاری می‌کند ولی هیچیک را یاوری بسزا برای خود نمی‌یابد. خدا او را به خواب می‌برد و یکی از دنده‌های او را خارج می‌کند تا از آن برای ساختن نخستین زن استفاده کند.آدم هنگامی که همسرش را می‌بیند می‌گوید: این است استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم ، نام او نسا باشد، چون از(انسان)گرفته شده‌است. به گفته کتاب مقدس مسیحیان و یهودیان، از همین روست که مرد به خاطر همسر خود از پدر و مادرش جدا می‌گرددو به همسر خود می‌پیوندد، و از آن پس ، آن دو یکی می‌شوند.


M. Saadat Noury

Dear Red Wine

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما ، در پاسخ  بخشی از ویژگی های حضرت آدم تقدیم می شود:

حضرت آدم را زیباترین آفریده خداوند می‌دانند
عمر آن حضرت را بعد از نازل شدن بر زمین ۹۳۰ سال و برخی روایات ۱۰۳۰ سال می‌دانند
حضرت نوح استخوانهای حضرت آدم و حوا را قبل از طوفان به کشتی برد و بعد از طوفان آن را در بیت‌المقدس دفن کرد
برای آگاهی بیشتر نگاه کنید  به این نوشته


M. Saadat Noury

Dear Ms Anahid Hojjati

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما ، در پاسخ سروده ای ازصائب تبریزی تقدیم می شود:

ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
بی‌حاصلی نگر که حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم : صائب تبریزی


M. Saadat Noury

Dear Mr Hoshang Targol

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما ، در پاسخ سروده ای ازعلی صالحی تقدیم می شود:
پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است
دیگر دیده ه دست این بادهای بی هر کجا
نخواهد داشت
البته ما هم
از این حرفهای عاشقانه بسیار شنیده ایم
حقیقت این است
پرنده ای که به اعتماد یکی پیاله ی آب
آمده بود
میان این همه خانه این همه خواب
هیچ ایوان روشنی از رویای آدمی ندید : علی صالحی


Souri

Dear S. Noury, here's the answer :)

by Souri on

 

 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند     گل آدم بسرشتند به پیمانه زدند

 ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت    با من راه نشین باده مستانه زدند

!آسمان بار امانت نتوانست کشید        قرعه کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه     چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند

 شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد     صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع   آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

  کَس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب   تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

M. Saadat Noury

Dear Divaneh

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما، در پاسخ سروده ای از صائب تبریزی تقدیم می شود:

این رشتهٔ حیات که آخر گسستنی است

تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟

در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟

دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد

آدم به اختیار نیامد برون ز خلد

صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟


M. Saadat Noury

Dear Souri Banoo

by M. Saadat Noury on

با سپاس از یادداشت مهر آمیز شما، در پاسخ سروده ای از شهریار تقدیم می شود:

دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر
که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است
گنه از دور زمان است که از چنبر او
آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است : شهریار


M. Saadat Noury

Dear Ms Farah Rusta

by M. Saadat Noury on

با سپاس و با آرزوی تندرستی وبهبودی برای آن بانوی گرامی، در پاسخ سروده ای از حافظ تقدیم می شود:

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی : حافظ


Farah Rusta

Comrade jaan, I love Day 7 :)

by Farah Rusta on

 

Day 7:  By the seventh day God had finished the work He had been doing; so on
the seventh day He rested from all His work. And God blessed the
seventh day
and made it holy, because on it He rested  from all the
work of creating that He had done.

FR


Souri

مرسی فرح خانوم

Souri


من خودم هم خیلی‌ خوشم اومد از این انتخابم.

دست استاد سعادت نوری درد نکنه که این گنجینه زیبا رو فراهم آورد.


موفق باشید.

با آرزوی بهبودی و تندرستی برای شما،

 


Farah Rusta

My dear Anahid and Souri Khanom

by Farah Rusta on

Beautiful song by Tracy Chapman, one of my all time favorites. I love Parvin's poetry because she relates to some of the innermost hurts of us humans. This one is of special personal value to me. Thanks for your kind words.

Souri Khanom, excellent selection from "ostaade sokhan."

 

 

 

FR


Souri

که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت

Souri


تن آدمی شریف است، به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت


تن آدمی شریف است، به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟

خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد

که همی سخن بگوید، به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟

که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت


رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

طیَران  مرغ دیدی؟ تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی، َطیَران آدمیت


نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت

 
سعدی


Anahid Hojjati

Farah jan, you probably think this is weird but

by Anahid Hojjati on

Farah jan, your Parvin poem where it says

پدرم مرد ز بی‌ دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست

 

دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست

 

this reminded me of Tracy Chapman's song titled Fast Car. At first I could not even remember her name but it came to me in a minute.  Fast Car was a favorite song of mine in late 80s. Both Chapman's song and Parvin's poem have lines in which a daughter talks about her dad's problems, here is the link to her song(ending seems to have problems in this clip):

 

//www.youtube.com/watch?v=q4-8WE6YizE

 

Thanks for all great poems that you have shared on this thread.


comrade

Genesis

by comrade on

 

 

Day 6 - God created the animals to fill the earth. On day six, God also created man and woman(Adam, and Eve)in his own image to commune with him. He blessed them and gave them every creature and the whole earth to rule over, care for, and cultivate. 

Never increase, beyond what is necessary, the number of entities required to explain anything.

 


Hoshang Targol

بخش های از آخرین شعر مهدی اخون ثالث " ما ، من، ما " تقدیم به

Hoshang Targol


استاد نوری و دوستان ____________________________________________________________________________ ما ، من، ما

هیچیم

هیچیم و چیزی کم

ما نیستیم از اهل این عالم که میبینید

وز اهل  عالم های دیگر هم

یعنی چه پس، اهل کجا هستیم؟

از عالم هیچیم و چیزی کم.

.......................................................................................

از بام پایین آمدم ، آرام

همراه با مشتی غم و شادی

و با گروهی زخم ها و عده ای مرهم

گفتیم بنشینیم

نزدیک سالی مهلتش  یک دم

مثل ظهور اولین پرتو

مثل غروب آخرین عیسیای بن مریم

مثل نگاه غمگنانه ی ما  

مثل بچه آدم

آنگاه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم 

باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک

هیچم و چیزی کم


Farah Rusta

آدما

Farah Rusta


شعر از پرویز وکیلی، و اجرا از گوگوش

آدماازآدما زودسیرمیشن

آدماازعشق هم دلگیرمیشن

آدماروعشقشون پامیذارن

آدماآدموتنهامیذارن

منودیگه نمیخوای خوب میدونم

توکتاب دلت اینومیخونم

یادته اون عشق روزهایادته

اون همه دیونگیمویادته

تومیگفتی که گلامقدسه

اول وآخرهرعشق هوسه

آدماآخ آدمای روزگار

چی میمونه ازشماهایادگار

دیگه ازبگومگوخسته شدم

من ازاون قلب دروخسته شدم

نمیخوای بمونی توی این خونه

چشم تودنبال چشم های اونه

همه ی حرفای تویک بهونه است

اون جهنمی که میگن این خونه است

 

 

FR


Red Wine

...

by Red Wine on

امشب،مثل دیشب و مثل هر شب و حتما فردا شب..دل‌ خوشی از آدمها ندارم !

همین کافیست که گویم :

تا که از آن گل دور افتادم

خنده و شادی رفت از یادم

سیه شد روزم

بی مه رویت دمی نیاسودم

به سیل اشکم

گواهی ای شب...

***

از استاد کمال تشکر را دارم.

 


Farah Rusta

و نیز از پروین عزیزم

Farah Rusta


بی پدر

 

 

بر سر خاک پدر دخترکی * صورت و سینه به ناخن میخست

 

که نه پیوند و نه مادر دارم * کاش روحم به پدر میپیوست

 

گریه‌ام بهر پدر نیست که او * مرد و از رنج تهیدستی رست

 

زان کنم گریه که اندر یم بخت * دام بر هر طرف انداخت گسست

 

شصت سال آفت این دریا دید * هیچ ماهیش نیفتاد به شست

 

پدرم مرد ز بی‌ دارویی * وندرین کوی سه داروگر هست

 

دل مسکینم از این غم بگداخت * که طبیبش بر بالین ننشست

 

سوی همسایه پی نان رفتم * تا مرا دید ، در خانه ببست

 

همه دیدند که افتاده ز پای * لیک روزی نگرفتندش دست

 

آب دادم به پدر چون نان خواست * دیشب از دیده من آتش جست

 

هم قبا داشت ثریا ، هم کفش * دل من بود که ایام شکست

 

این همه بخل چرا کرد ، مگر * من چه میخواستم از گیتی پست

 

سیم و زر بود ، خدائی گر بود

آه از این آدمی دیوپرست

 

 

 

 

FR


Farah Rusta

باز هم از حافظ

Farah Rusta


 

فاش می‌گویم و از گفته خود دلـشادم
بـنده عشقـم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهـم شرح فراق
کـه در این دامگه حادثه چون افـتادم
مـن ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لـب حوض
بـه هوای سر کوی تو برفـت از یادم
نیسـت بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چـه کـنـم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکـب بخـت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چـه طالـع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو بـه مـبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
کـه چرا دل به جگرگوشـه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشـک
ور نـه این سیل دمادم بـبرد بـنیادم

با تشکر از لطف حوری خانم عزیز 

 

 

FR


Hoshang Targol

بخشی از " علی کوچیکه " فروغ فرخزاد ، تقدیم به استاد نوری

Hoshang Targol


به علي گفت مادرش روزي....

‫"علي کوچيکه‬ ‫علي کوچيکه‬
‫نکنه تو جات وول بخوري‬
‫حرفاي ننه قمرخانم‬
‫يادت بره گول بخوري‬
‫تو خواب، اگه ماهي ديدي خير باشه‬ ‫خواب کجا حوض پر از آب کجا‬
‫کاري نکني که اسمتو‬
‫توي کتابا بنويسن‬
‫سيا کنن طلسمتو‬
‫آب مث خواب نيس که آدم‬
‫از اين سرش فرو بره‬
‫از اون سرش بيرون بياد‬
‫تو چار راهاش وقت خطر‬
‫صداي سوت سوتک پابون بياد‬
‫شکر خدا پات رو زمين محکمه‬
‫کور و کچل نيسي علي، چي چيت کمه؟‬
‫ميتوني بري شابدوالعظيم‬
‫ماشين دودي سوار بشي‬
‫قد بکشي، خال بکوبي، جاهل پامنار بشي‬
‫حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه‬
‫الا کلنگ سوار نشه‬
‫شهر فرنگو نبينه‬
‫فصل، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس‬
‫چن روز ديگه، تو تکيه، سينه زنيس‬
‫اي علي اي علي ديوونه‬
‫تخت فنري بهتره، يا تخت مرده شور خونه؟‬
‫ .............................................................................................................................. ‫بگير بخواب، بگير بخواب ‬ ‫که کار باطل نکني‬
‫با فکراي صد تا يه غاز‬
‫حل مسائل نکني‬
‫سر تو بذار رو ناز بالش، بذار بهم بياد چشت‬
‫قاچ زينو محکم چنگ بزن که اب واري‬
‫پيشکشت."


Souri

Moshiri's Gorg talks about " Ensaan"...inam ghabouleh? :)

by Souri on

همه خوف آدمی را از درونست

ولیکن هوش او دایم برونست

برون را می‌نوازد همچو یوسف

درون گرگی‌ست کو در قصد خونست : مولوی

 

//bakegooyam.blogfa.com/post-11.aspx


Anahid Hojjati

استاد , اجازه , می توانیم از «انسان» هم بگوییم ؟

Anahid Hojjati


من بر آنم که درین دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کار است
و نمی دانم ,
که چرا انسان ,
تا این حد ,
با خوبی
بیگانه ست .
و همین درد مرا سخت می آزارد ,

از شعرِ «رنج » سروده فریدون مشیری


Anahid Hojjati

Ostaad Saadat Noury, thanks for an excellent collection

by Anahid Hojjati on

So many good poems. Thanks Ostaad. One of my favorites in your collection is the one from "Fereidoon Moshiri"

...

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود، بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت، قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ، آدمیت برنگشت

 

قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است :  فریدون مشیری

 

Yours is very beautiful too

ما گلشنی زعشق، گشودیم سوی او

گویی که هیچ غنچه گلی را از آن نچید

درحیرتیم ازاو ، و سکوت_مداوم اش

آ یا صد ای نا له ی ما را ، دمی شنید

وان قطره‌های اشک که ازگو‌نه ‌هاچکید

یاحالت_خراب وپریشان_ما، به دید

گو‌ینداگرکه کوه ، به کوهی نمی رسد

اما ، زآدم ست که آدم توان رسید

 


Hoshang Targol

مجموعه ای نفیس

Hoshang Targol


مجموعه ای نفیس ، طبق معمول. این هم یکی از آخرین آثار  شاملو : از  ‫حديث بي قراري ماهان"‬
' ___________________________________________________________________ ‫شرقاشرق شادِيانه
‫شرقاشرق ِ شاديانه به اوج ِ آسمان‬
‫شبنم ِ خستهگي بر پيشاني ِ مادر و‬
‫کاکل ِ پريشان ِ آدمي‬
‫در نقطهي ِ خجستهي ِ ميلادش.‬

divaneh

مجموعه ای زیبا

divaneh


این هم از صائب تبریزی. 

بر دانۀ ناپخته دویدیم چو آدم

ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم

 


Souri

قلب ما ا ز كجا ست می گیرد? زآ د میزا د گا ن بی فرهنگ

Souri


Very  nice poem,  Dr Saadt Nouri, thanks for this great choice of poems.
Also many thanks to Ms Rusta for the beutiful poem of Hafez.


Farah Rusta

شاهکار حافظ

Farah Rusta


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

در طریق عشقبازی امن آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی

 

 

 

 

FR