سوار پنجم هراس است


Share/Save/Bookmark

سوار پنجم هراس است
by monsieurtarkovski
24-Mar-2009
 

حالا همه چیز خیلی تاریک است, یعنی نه آنقدر تاریک که چشم هایم جایی یا چیزی را نبینند.

اصلا چراچیزها باید دیده شوند. آیا به آن حد شیرینند که چشم هایم از دیدن او سیر شوند یا حتی...”

از اینجای صفحه به بعد را نمی خوانم. سرش روی شانه ی من است, خوابش برده. سه ساعت بود می دویدیم بدون اینکه بفهمیم از که یا چه می گریزیم. پشت سرمان همه فریاد می زدند, نعره هایی که با صدای تشویق جمعی که چند متر بالاتر ایستاده بودند ترکیب می شد. مزه داشت, همین چیزها را می گویم. دویدنمان, مزه قهوه ی تلخی که سه روز روی میز حیاط مانده باشد و قطرات ریز و درشت باران تویش دویده باشند و رد خط های سفید خودشان را بی خبر روی پس زمینه سیاه شده ی قهوه جا بگذارند. خیلی وقت است یک لیوان قهوه نخورده ام. اصلا بعد از باران تند آن روز دیگر دست از خوردن و نوشیدن کشیده ام, همه این چیزها به نظرم مسخره می آید. ساعت را نگاه می کنم, یک ساعت است اینجا هستیم. هنوز خواب است. هیچ وقت نفهمیدم چرا از اینجا سر در آوردیم, این خراب شده کلی جا غیر از این داشت. صاف آمدیم زیر این پستو نشستیم. خوب است سقفش چکه نمی کند. روبرویمان هم یک پرده سینما بزرگ هست که همیشه فیلم های قدیمی لهستانی پخش می کند,باران روزنامه چند روز پیش را چسبانده بود به سنگفرش خیابان.خبر های روزنامه مثل همیشه تکراریست. گوشه چپ با خط درشت نوشته: “ پستچی همیشه دو بار زنگ می زند: قتل به خاطر سه خط ارثیه باسمه ای.” چیز زیادی دستگیرم نمی شود, سینمای لهستان زمانی جذبم می کرد. شاید الان وضعیتمان خیلی با صحنه های آخر فیلم «کانال» فرقی نداشته باشد. گیر کرده ایم پشت میله ها, راه پس و پیش هم نیست, دستگاه پخش موسیقی هم خیلی عمر نخواهد کرد, باطری اش به زودی تمام خواهد شد.

برای بقیه شب باید به فکر مرور این همه کلمه ای باشم که شنیده ام. از وقتی آمدیم زیر این پستو چهار سوار از کنارمان گذشته اند. هر کدام پیامی داشتند, از زندگی, زندگی, زندگی, و زندگی. این کلام همینطور تکرار می شود. تا معنایش را بفهمیم؛ با موسیقی نیمه شب دل هایمان. , شاید روزی بفهمیم. شاید روزی سوار پنجم برسد. خیلی وقت است دیگر برایم ویولون نمی زند, از آخرین شبی که دیدمش دیگر هیچ قطعه ای را برایم اجرا نکرد. سه نفر بودند, آنهایی که دفتر یادداشتش را به من دادند. هیچ وقت نخواندمش؛ ذره ای از خط او مرا بر خاک می نشاند. هیچ وقت دفترش را نخواهم خواند.قرار بود دستگیرمان کنند, نامه اش را خودم خواندم. احمق ها آدرس را اشتباه نوشته بودند. رسیده بود به آدرس خانه ما. پستچی می پرسید آیا مطمئن هستم این نامه برای من است. پاسخش را دادم , پرسید چرا اینقدر تعجب کرده ام. گفتم نمی دانستم پستچی هم حق دخالت در این موارد را , دارد. خندید, گفت :” کجای کاری برادر! پریروز نامه یک دختر را برایش باز کردم, جوان بود. بیست و پنج سال بیشتر نداشت. دم در خواندمش؛ وصیت نامه اش بود. پست کرده بود برای خودش...چند خطش را که خواندم لبخند زد. چشم هایش درست و حسابی چیزی را نمی دید نمی دانم چرا. همانجا خودکاری که با آن رسید را امضا کرده بود فرو کردم توی گلویش و خیلی سریع بیرون کشیدم. خون پاشید روی صورتم. گرم بود. خیلی گرم.. و پر صدا. فش فش فش صورتم را سرخ می کرد...”

حرفش را قطع کردم, گفتم من را برادر خطاب نکند. نامه ام را قبلا باز کرده بود, جای زردی چسبی که خودش خیلی بی سلیقه دوباره روی در پاکت زده بود توی چشم می زد.کمی به کفش هایش نگاه کرد, بعد به چشم هایم خیره ماند. خیلی سرد و محکم گفت: “دنبالتن برادر! تو و اون دختره سلیطه که دنبالت می بری اینطرف اونطرف. دنبالتونن. مفهمی؟" دوباره گفتم که مرا برادر خطاب نکند. گفتم آن دختر هم به هیچ وجه آن چیزی که او فکر می کند نیست. گفت مایل است یک شب شام سه نفری برویم بیرون. در را به رویش بستم و صبر کرد صدای موتور گازی اش دور شود. بعد سه تا قفل در را زدم و نشستم روی مبل کنار کتابخانه. پیپم را روشن کردم .چرخش دود در میان پرتو نور که از پنجره در تو آمده بود هیچ معنی خاصی برایم نداشت. یادم می آید آن اوایل که با او این چهاردیواری را اجاره کرده بودیم این چیزها برایمان خیلی مهم بود. حالا خود او هم دیگر علاقه ای نداشت بنشیند و این چیزها را تماشا کند. نزدیک های سال نو است. هیچ نداریم. چند روز پیش برایش تعریف می کردم که جز این چند جلد کتاب و یک کوه فیلم و موسیقی چیز دیگری در بساط نیست. هفت سین نداریم. ممنوع است. البته آنقدر اشیای ممنوعه اینجا پیدا می شود که هفت سین مقابلش هیچ است.نمی دانم چرا نشد هفت سین بچینیم. احتمالا می ترسید در خیابان با یک سیب سرخ دستگیرش کنند.با تصور وجود من در کنارش, که هیچ نیست. حتا کمتر از من. کمتر از خاک پیش پایش.هیچ نیست...چقدر دوستش داشتم, چقدر دوست داشتم یادش می ماند که چقد دوستش داشتم. چقدر دوست داشتم که...چند ماه پیش نغمه موسیقی کسی دیوارهای این اتاق را لرزاند که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم.گفت این قطعه تا ابد برای ما خواهد ماند,

خیلی چیزها را عمدا نمی گفت تا من از چشمانش بخوانم. مجبورم می کرد خیره بمانم...حالا بعد از این همه سال روزگار صدها پیچ خورده. آنقدر پیچ خورده که ابتدای جاده را نمی توانم ببینم. انتهایش هم که همیشه در لحافی از مه پیچیده شده. بعضی روزها می شود که آن دورها چهره او را می بینم که کنار نگهبان شب ایستاده. نگهبان چراغ به دست است.چراغ خیلی بزرگ نیست, از دور همانند فانوس کم رمقیست که مادربزرگ کنار در خانه می گذاشت تا آن هایی که شب به سرشان می زند توی کوچه قدم بزنند کمتر احساس تنهایی بکنند.چند ساعت است کنارم افتاده . سرش روی شانه ام است و از بازو و گلویش خون می رود. خط خون را خیلی راحت از روی آستین سفید پیراهنش می گیرم تا برسم به انگشت هایش. خون روی دستش خشک شده و لایه جدیدی از آن می رود که خشکی دستانش را سرخ تر کند.احساس می کنم خیلی سنگین شده ام؛ سرم را کمی خم می کنم. حالا خیلی راحت می توانم لکه های سیاه روی پیراهنم را ببینم. خودم هم تیر خورده ام.یعنی آن مادر قح به امان نداد. نمی دانم چرا مرا نکشت. گفت بدن آن دختر را بردارم و بروم. می نویسم بدنش, کالبدش...اما الان هیچ نیست,برای خواندنش هیچ کلامی ندارم, هیچ چیز زیبایی اثیری او را توصیف نمی کند .اما حالا بدنش سفت شده. صورتش را که نگاه می کنم هیچ نمی یابم. گرم است.هنوز گرم است و سفید. نمی دانم چطور در سنگین خانه را شکسته بود. پسر رییس بود. نمی شد کاریش کرد. صبح ها نامه های گم شده را می رساند به صاحبانشان. حکم داشت. هرچه بود, دیگر مهم نیست. کشتمش, با همان خودکار. فرو کردم توی گلویش. سرم گیج می رفت . چیزی در من به هفت گلوله طلایی که در هفت نقطه بدنم دنبال چیزی می گشتند فکر می کرد؛دنیا چقدر سرخ بود. او سرش را بالا گرفته بود و با انگشتان دستش محل ورود خودکار به گلویش را فشار می داد. همه خشاب تفنگش را روی بدن هایمان خالی کرده بود و حالا سعی می کرد لبخند برند..

از در که به بیرون فرار کردیم آسمان تاریک بود. خیلی تاریک, دستش را گرفته بودم و فشار می دادم. از این به بعد هرچه پیش بیاید مهم نیست. مرگ باشد. زندگی باشد. خیلی ها بی دلیل زندگی می کنند. اکثریت آنهایی که موقعی که ما فرار می کردیم با انگشت ما را به یکدیگر نشان می دادند و سعی می کردند میان طعمی که از سیگار می گیرند معنی ای برای ما و خونی که از بدنمان بر سنگفرش خیابان جاری بود پیدا کنند جزو همان ها هستند. همان هایی که حالا سعی می کنند لبخند بزنند. اما حالا همه چیز خیلی تاریک است, یعنی نه آنقدر تاریک که چشم هایم جایی یا چیزی را نبینند.

اصلا چرا چیزها باید دیده شوند. آیا به آن حد شیرینند که چشم هایم از دیدن او سیر شوند یا حتی...

از اینجای صفحه به بعد را نمی خوانم.قطرات باران هنوز از روی صورت هایمان پایین می رود و چکه چکه با خون آمیخته می شود. سرش روی شانه ی من است, خوابش برده. سه ساعت بود می دویدیم بدون اینکه بفهمیم از که یا چه می گریزیم. مه پایان خیابان خیلی وقت پیش محو شده. سه نفر بودند, آنهایی که دفتر یادداشتش را به من دادند. هیچ وقت نخواندمش؛ ذره ای از خط او مرا بر خاک می نشاند. هیچ وقت دفترش را نخواهم خواند. سرش را روی شانه ام گذاشته, خیلی وقت است هیچ قطعه ای برایم اجرا نکرده.ما تا ابد زیر این پستو خواهیم ماند. من و تصور سفید او. به چشم های او فکر می کنم., که هیچ نبودند؛ و هیچ نخواهند بود. آرشه ویولون را روی سیم های سیاهش می کشم. عجیب است, دیگر هیچ صدایی ندارد .هیکل گنگی آن دورها منتظرمان است. صدایش پر است و سرشار از آرامش... می خواند: سوار پنجم هراس است

//oraclenights.blogspot.com


Share/Save/Bookmark

Recently by monsieurtarkovskiCommentsDate
ابله
-
Sep 30, 2009
Bullets can't swim
-
Jun 16, 2009
حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او
1
May 02, 2009
more from monsieurtarkovski
 
Azarin Sadegh

excellent!

by Azarin Sadegh on

I love the dark imagery in your work! Very imaginative and haunting...and the ending, amazing!

Looking forward to reading your next work, azarin