انتری که لوطيش مرده بود


Share/Save/Bookmark

Noosh Afarin
by Noosh Afarin
18-Nov-2009
 

دادستان کوتاهی از صادق چوبک


راست است که ميگويند خواب دم صبح چرسی سنگين است. مخصوصا خواب لوطی جهان که دم دم‌های سحر با انترش مخمل از «پل آبگينه» راه افتاده بود و تمام روز «کَتل دختر» را پياده امده بود و سرشب رسيده بود به «دشت برم» و تا امده بود دود و دمی علم کند و ترياکی بکشد و چرسی برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت اين بلوط خوابيده بود. اما هر چه خسته هم که باشد نبايد تا اين وقت روز از جايش جنب نخورد و از سرو صدای ان همه کاميون که از جاده ميگذشت و ان همه داد و فرياد زغال‌کشهايی که افتاده بودند تو دشت و پشت سرهم بلوط‌ها را ميسوزاندند و زغال ميکردند بيدار نشود.

بسکه مخمل گردن کشيده بود و سر دو پا ايستاده بود که ببيند ايا لوطی‌ش بيدار شده يا نه. پکَر شده بود و حوصله‌اش سر رفته بود. و حالا او هم گوشه‌ای کز کرده بود و منتظر بود لوطیش از خواب بيدار شود، او هم تمام روز را پا بپای لوطیش راه امده بود. گاهی دو پا و زمانی چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک ميکشيد، لوطیش از جايش تکان نميخورد. خُرد و خسته شده بود. کف دست و پايش درد ميکرد و پوست پوست شده بود. هنوز هم گرد و خاک زيادی از ديروز توی موهايش و روی پوست تنش چسبيده بود. چشم‌های ريز و پوزه سگی و باريکش را به طرف بلوطی که لوطيیش زير ان خوابيده بود انداخته بود و نشسته بود. دستهايش را گذاشته بود ميان پايش و مات به خفته ی لوطيش نگاه ميکرد. دو باره حوصله‌اش سر امد و پا شد چند بار دورخودش گشت و زنجيرش را که با ميخ طويله‌اش تو زمين کوفته شده بود گرفت و کشيد و دوباره مثل اول چشم براه نشست. بلاتکليف چشمهايش را به هم ميزد و به لوطی‌اش نگاه ميکرد.

هنوز افتاب تو دشت نيفتاده بود و پشت کوههای بلند قايم بود. اما برگردان روشنايی ماتش از شکاف کوه‌های «کوه مره» تو دشت تراويده بود. هنوز کوه‌ها دور دست خواب بودند. نور خورشيد انها را بيدار نکرده بود.

دشت سرخ بود. رنگ گل ارمنی بود و مه خنگی رو زمين فروکش کرده بود. بلوط‌های گنده‌ی گردالود و پهن و کهن تو دشت پخش و پرا بود.

جاده دراز و باريکی مثل کرم کدو دشت را به دو نيم کرده بود. از هرطرف دشت ستون‌های دود بلوطهايی که زغال میشد تو هوای ارام و بی‌جنبش بامداد بالا ميرفت و ان بالا بالاها که ميرسيد نابود ميشد و با اسمان قاطی ميشد.

لوطی جهان تو کنده‌ی بلوط خشکيده‌ی کهنی که حتی يک برگ سبز نداشت خوابيده بود. شاخه‌های استخوانی و بيروح و کج و کوله ان تو هم فرو رفته بود. از بس کاروان‌ها زيرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کنده‌اش الو کرده بودند شکاف بيريخت دخمه مانندی تو کنده‌اش درست شده بود که ديوارش از يک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشيده شده بود. سالها ميگذشت که اين بلوط مرده بود.

لوطی جهان تو ی اين شکاف، زير شولای خود خوابيده بود. تکيه‌اش به ديواره‌ی تويی کنده بود و به ان لم داده بود. جلوش رو زمين، کشکولش بود، چپق‌ش بود، وافورش بود، توبره‌اش بود، کيسه‌ی توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفته‌ی خاکستر شده هم جلوش ولو بود. صورت ابله‌ايش و ريش کوسه‌اش از زير شولا يک وری بيرون افتاده بود. مثل اينکه صورتکی در شولا پيچيده شده باشد.

مخمل رو دو پايش بلند شد و بسوی لوطیش سر کشيد چهره‌ی اخمو و سه گره ابروهاش تو هم پيچ خورده بود. پره‌های بريده‌ی بينی درازش رو پوزه‌ی باريکش چسبيده بود و ميلرزيد. خلقش تنگ بود. هيچ دل و دماغ نداشت. چهره مهتابی و چشمان وردريده لوطی برايش تازگی داشت. اينطرف و انطرف خودش را نگاه کرد و باز نشست رو زمين. چشمانش رو زمين مید‌ويد. گويی پی چيزی ميگشت.

او را لوطیش‌ زير درخت کهن بزرگی بسته بود ميخ طويله‌ی بلند و زمختش تو خاک چمن پوشيده‌ی نمناک دفن شده بود و مرکز دايره‌ای بود که او را به زمين وصل کرده بود. جوی صاف باريکی ميان او و بلوطی که لوطی زيرش خوابيده بود جاری بود.

به لوطيش خيره نگاه ميکرد. گويی چيز تازه‌ای در او ديده بود. يکبار خيال کرد که لوطيش از خواب بيدار شده. اما در پوست صورتش هيچ جنبشی نبود. چشم او ان نور هميشگی را نداشت. صورت او بیر‌نگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطی باز بود ، و خيره  به جلوش، به کلا پيسه و وق‌زده نگاه ميکرد. معلوم نبود مرده است يا تازه از خواب بيدار شده بود و داشت فکر ميکرد. چهره‌اش صاف و رک، و مرده‌وار خشکيده بود. چشم ‌خانه هايش دريده و گشاد بود. از گوشه‌ی دهنش اب لزجی مثل سفيده‌ی تخم‌مرغ سرازير شده بود.

مخمل ترسيده بود. چند بار پشت سرهم با تمام زوری که داشت هيکل درشت. نکره‌ی خود را از زمين بلند کرد و پريد تو هوا. اما قلاده‌اش گردنش را ازار ميداد. همه‌ی نگاهش به لوطیش‌ بود. يک چيزی فهميده بود. صورت او  برايش جور ديگر شده بود. ديگر ازش نمیترسيد. او برايش بيگانه شده بود. هرچه به ان نگاه ميکرد چيزی از ان نمی فهميد چه شده. تا ان روز لوطيش را با اين قيافه نديده بود. تا ان روز ادم را چنان زبون و بی ازار نديده بود. او ديگر از اين قيافه نمی تر‌سيد. صورتی که تکان خوردن هرگوشه‌ی پوست ان جانش را ميلرزاند اکنون ديگر به او چيزی نميگفت. چشمانی که هر گردش ان رازی از همزاد دنيای ديگرش را به او ميفهماند اکنون دريده و خاموش و بی‌نور باز بود.

به ناگهان وحشت تنهايی پرشکنجه‌ای درونش را گاز گرفت. تنهايی را حس کرد. لوطيش برايش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در ان دشت گل و گشاد تنهاست و هيچکس را نميشناسد. دايم اينسو و انسو تکان ميخورد و دور خودش ميچرخيد. بعد ايستاد و به ادم‌هايی که دورادور دشت پای دودهايی که به اسمان ميرفت و در تکاپو بودند نگاه کرد. انوقت بيشتر ترسيد. کتکهايی که هميشه از لوطيش خورده بود و زهر چشمهايی که از او ديده بود پيش چشمش بود. باز نشست روی زمين و تو صورت لوطيش ماهرخ رفت . بعد چشمان ريز و پر تشويش‌ش را به برگهای تيره‌ی گرد گرفته‌ی وز کرده‌ی درخت پهنی که خودش زيرش بسته شده بود دوخت. سپس چشمها را بسوی لوطيش که تو کنده بلوط کنجله شده بود گرداند. مثل اينکه تکليفش را از او ميپرسيد.

لوطی اتفاقا خواب به خواب شده بود و مخمل هم خيلی زود حس کرده بود که لوطيش فرسنگها از او فرار کرده و ديگر او را نمی‌شناسد.

ديشب که از راه رسيدند زير همين بلوط منزل کردند. لوطی جهان به رسيدن انجا زنجير مخمل را رو زمين، زير همين بلوط، ول کرد و خودش هول هولکی اتشی روشن کرد و قوری و استکان و دم و دستگاهش و قوطی جرسش و وافورش و ترياکش را از توبره اش در اورد و کنار اتش گذاشت. بعد هم چهار تا گنجشک پخته چرزيده و پرزيده که روز پيشش در «کازرون» خريده بود و لای نان پيچيده بود از توی توبره‌اش در اورد و با مخمل مشغول خوردن شد. و بعد هولکی، شام خورده نخورده، وافور را پيش کشيد و چند بستی پشت سرهم زد و اخرهای بستش هم مانند هميشه به مخمل دود داد.

مخمل روبرويش نشسته بود و ذرات دود را ميبلعيد. پره‌های بينی‌اش مانند شاخک سر مورچه حساس و گيرنده بود. اما لوطی بست‌های اول را برای خودش ميکشيد و دودش را تو ريه‌اش نابود ميکرد و اعتنايی به مخمل نداشت. هرچند مید‌انست او هم مانند خودش دود ميخواهد، اما به او محل نميگذاشت. لوطی وقتی که خلُقش تنگ بود،  کيفش دير ميشد خدا را بنده نبود. در شهر هم همينطور بود. مخمل در قهوه‌خانه‌ها و شيره‌کش خانه ها بيشتر از دود ديگران بهره ميبرد تا از دودی که لوط‌یش بيرون ميداد.

در شهر وقتی که معرکه‌اش ميگرفت و چراغها‌ را يکی يکی جمع کرده بود و ميخواست سر مردم را شيره بمالد و جيم بشود، خماری مخمل را بهانه میکرد و با صدای مودارش به مخمل ميگفت: «مخمل؛ مخمل جونم، خماری هندی لامسب! شيره‌ای مبتلا!  خماری؟ غصه نخور همين حالا میبرم‌ دودت مید‌م سر حال ميای.»

اما تو قهوه خانه‌ها که ميرسيدند به او محل نميگذاشت و خودش مينشست و سير ترياکش را ميکشيد و بعد چند پُک دود تنگ بيرمق که لعاب و شيره‌ی ان توی ريه‌ی خودش مکيده شده بود بسوی مخمل ول مید‌اد. حالا هم که تو بيابان بودند همين‌طور بود. و ديشب هم دود حسابی به مخمل نرسيده بود وحالا خمار بود.

ديشب پيش از خواب لوطی جهان پس از انکه از ترياک سير شد چند تا سرچپق حشيش چاق کرد و پی در پی با قلاج کشيد. به مخمل هم دود داد. سپس بی‌شتاب از جايش بلند شد و زنجير مخمل را گرفت و برد سوی ديگر جو، زير يک درخت بن، ميخ طويله‌اش را تا ته تو زمين کوفت و برگشت خوابيد.

اما خواب به خواب شد. و صبح گاه که مخمل چشمش را باز کرد، از تو هوای فلفل نمکی بامداد دانست که لوطيش حالت همان کنده بلوط را پيدا کرده و خشکش زده و چشمانش بينور است و به او فرمان نميدهد و با او کاری ندارد و او تنهاست و ازاد است.

ديگر لوطيش انجا برايش وجود نداشت. نمید‌انست چکار کند، هيچ ‌وقت خودش را بی لوطی نديده بود. لوطی برايش همزادی بود که بی او، وجودش ناقص بود. مثل اين بود که نيمی از مغزش فلج شده بود و کار نمی‌کرد. تا يادش بود از ميان ادم‌ها، تنها لوطی جهان را ميشناخت، و او بود که همزبانش بود و به دنيای ادمهای ديگر ربطش مید‌اد. زبان هيچکس را به خوبی زبان او نمی‌فهميد. يک عمر برای او جای دوست و دشمن را نشان داده بود و کونش را هوا کرده بود، اما هرکاری که کرده بود به فرمان و اشاره‌ی لوطی جهان کرده بود.

در جنده خانه‌ها، در قهوه خانه‌ها، در ميدان‌ها، در تکيه‌ها، در گاراژها، درگورستان‌ها، در کاروانسراها، زير بازارچه‌ها که لوطی بساط معرکه‌اش را پهن ميکرد همه جور ادم دور او و مخمل جمع ميشدند. و از ادمها هميشه اين خاطره در دلش بود که برای ازار و انگولک کردن او بود که دورش جمع میشدند. اينها بودند که سنگ و ميوه‌ی گنديده و چوب و استخوان و کفش پاره و پوست انار و سرگين و آهن پاره بسوی او ميانداختند و همه ميخواستند که او کونش را هوا کند وجای دشمن را به انها نشان دهد.

اما مخمل سنگسار ميشد و حرف هيچکس را گوش نميداد. فقط گوش بزنگ لوطی بود که تا زنجيرش را تکان ميداد هرچه او ميخواست برايش ميکرد. گاه میشد‌ که ادمها برای اينکه او ادای‌شان را دربياورد کون‌شان را کج ميکردند و به او جای دشمن را نشان مید‌ادند. اما او بشان لوچه پيچک و دندان غرچه ميکرد، و بعد پشتش را به انها ميکرد و کون قرمز براقش را که مثل يک دمل گنده باد کرده و زير دم منگوله دارش چسبيده بود را به انها نشان مید‌اد. و اين حرکتی بود که لوطی به او ياد داده بود که برای اشخاص ناتو خرمگسهای معرکه بکند. انهايی که به او  و لوطی متلک ميگفتند و ميخواستند مردم را از دور و ورش دور کنند لوطی زنجير مخمل را تکان ميداد و با صدای چسب ناکش ميگفت:

«مخمل جای خر مگس معرکه کجاس؟»
مخمل سرش را ميگذاشت زمين و کونش را هوا ميکرد و دستش را با بيچارگی ميگذاشت روی ان و صدای خام و اندوهباری از گلويش بيرون میپريد.      «اوم. اوم. اوم.»

دوباره لوطی جهان ميگفت: «جای ادمای مردم ازار کجاس؟»

دوباره همانطور که کونش هوا بود با دستش بروی ان فشار مياورد و همان صدای نارس از گلويش درميامد. «اوم. اوم. اوم.»

همه را با ترس و نگاههای دزدکی برای لوطيش انجام ميداد. «دشمن» لعنتی بود که تو گوشش قالبی داشت و هرگاه از زبان لوطيش بيرون میپر‌يد ميرفت تو گوشش و تو ان قالب جا ميگرفت و انجا را لبريز ميکرد و انوقت بود که سرش را ميگذاشت زمين و دست ميگذاشت رو کونش. اين کارش بود. برای همين به دنيا امده بود.

اما از هر چه ادم که ميديد بيزار بود. چشم ديدن انها را نداشت. نگاه لوطيش پشتش را ميلرزاند. از او بيش از همه کس ميترسيد. از او بيزار بود. ازش میتر‌سيد. زندگيش جز ترس از محيط خودش برايش چيز ديگر نبود. از هرچه دور و ورش بود وحشت داشت. با تجربه دريافته بود که همه دشمن خونی او هستند. هميشه منتظر بود که خيزران لوطی رو مغزش پايين بياييد يا قلاده گردنش را بفشارد، يا لگد تو پهلويش بخورد. هرچه ميکرد مجبور بود. هر چه ميديد مجبور بود و هرچه ميخورد مجبور بود.

زنجيری داشت که سرش به دست کس ديگر بود و هر جا که زنجيردار ميخواست ميکشيدش. هيچ دست خودش نبود. تمام عمرش کشيده شده بود. اما حالا ناگهان ديد که تمام ان نيرويی که تا پيش از اين از هيکل لوطيش بيرون میز‌د و او را تسخير کرده بود، بکلی از ميان رفته. ديگر پيوندی وجود نداشت که او را به لوطيش بچسباند. لوطی لاشه‌ی تاريک و بينوری بود که هيچگونه بستگی با مخمل نداشت. مثل زمين بود. حالا ديگر تنفری که مخمل به او داشت کاهش يافته بود و به درجه‌ای رسيده بود که او به زمين و محيطی سفت و زمخت و پر دوام دور و ور خودش داشت.

چندک نشست و سرش را خاراند. سپس گيج، چند بار دور خودش چرخيد. ناگهان چشمش به زنجيرش افتاد. ان را ديد. تا ان زمان اين‌گونه پرشگفت و کينه‌جو به ان ننگريسته بود. خشن و زنگ خورده و سنگين بود. هميشه همانطور بود. و تا خودش را شناخته بود مانند کفچه ماری دور او چنبره زده بود. هم او را کشيده بود، و هم او را در ميان گرفته بود، و هم راه فرار را بر او بسته بود. يک سويش با ميخ طويله ی درازی به زمين گير بود و سر ديگرش به دور گردن او پرچ شده بود. هميشه همينطور بود. تا خودش را ديده بود اين بار گران بگردنش بود. مانند يکی از اعضای تنش بود. ان را خوب ميشناخت و مانند لوطيش و همه چيز ديگر ازش بيزار بود. اما مید‌انست که با اعضای تنش فرق دارد. از انها سختتر‌ بود. جز گران ‌باری و خستگی و زيان و ازار از ان چيزی نديده بود.

زنجير را با هر دو دستش گرفت و از روی زمين بلندش کرد. دستش را اورد بالا. رسيد زير گلويش، همانجا که قلاب و قلاده بهم پرچ شده بود. انرا تکان تکان داد و با ناشيگری با ن ور رفت.

با گيجی و نافهمی دستهايش را اورد پايين زنجير، بسوی ميخ طويله‌ای که به زمين گير بود ميرفت، مثل اينکه از بندی اويزان شده بود و با دست روی ان راه ميرفت. رسيد به اخر زنجير که ديگر از ان او نبود و يک دنيای ديگر بود که او را گرفته بود و به خودش گير داده بود.

لوطی جهان ميخ طويله ی زنجير مخمل را تا حلقه‌اش قرص و قايم تو زمين ميکوبيد. ميگفت: «از انتر حيونی حروم‌زاده‌تر تو دنيا نيست. تا چشم ادمو میپاد‌ زهرش را ميريزه. يکوخت ديدی ادمو تو خواب خفه کرد.»

کوبيدن ميخ طويله زنجيرش به زمين برای او عادی بود. هميشه ديده بود وقتيکه لوطی انرا تو زمين فرو ميکرد او ديگر همانجا اسير ميشد و همانجا وصله‌ی زمين ميشد. هيچ زور ورزی نميکرد. عادت و ترس او را سرجايش ميخکوب ميکرد. گاه حس ميکرد که ميخ طويله‌اش شل است و تو خاک لق لق ميزد. اما کوششی برای رهايی خود نميکرد. اما حالا يک جور ديگر بود. حالا ميخواست هرطوری شده انرا بکند.

حلقه‌ی ميخ طويله را دو دستی چسبيد و با خشم ان را تکان داد. غريزه‌اش به او خبر داده بود خطری برايش نيست و کتکی در کار نيست. نيرويی که او برای کندن ميخ طويله بکار انداخته بود خيلی زيادتر از ان بود که لازم بود. او هم بلد بود که چگونه دستهايش را بکار بيندازد و با شست و انگشتان نيرومندش دور ميخ طويله را بگيرد. پس با هر چه زور داشت ميخ طويله را تکان داد و سرانجام ان را از تو ی خاک بيرون کشيد.

خيلی ذوق کرد. ورجه ورجه کرد.

از رهايی خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجير هم به دنبالش راه افتاد و ان هم با او ورجه ورجه ميکرد. انهم با او شادی ميکرد. ان هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و ايند‌فعه هم زنجير با صدای چندش‌اور و تنهايی برهم زنش، دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکَر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت.

راه افتاد به سوی لاشه‌ی لوطيش. با يک خيز کوچک از جا پريد يک خرده راست ايستاد و با ترديد به لوطيش نگاه کرد و سپس پيش رفت اما همين که نزديک او رسيد شکش برداشت. پس همانجا دور از او، رو به رويش چندک نشست. هنوز هم ميترسيد که بی‌اشاره‌ی او نزديکش برود.

لاشه، نيم‌خيز به بلوط تکيه خورده بود. دورا دورش شولای زهوار در رفته‌ای پيچيده بود. جلوش خاکسترهای اتش ديشب و اجاق خاموش و قوری  و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود.

مثل اين بود که داشت به مرده ريگ خودش نگاه ميکرد.

مخمل حالا خوب مید‌انست که او مثل تکه سنگی افتاده بود و تکان نميخورد. نگاهش را از روی او برداشت. بعد برگشت به ستونهای دودی که در دشت بالا ميرفت نگاه کرد. به ادم‌های دور و ور انها نگاه کرد. از انها ميترسيد. همه‌ی انها برايش بيگانه بودند.

از جايش پا شد و رفت پيش لوطيش و خيلی نزديک به او نشست. صورت لوطیش‌ به او هيچ نميگفت، نميگفت برو، نميگفت بنشين، نميگفت چپق چاق کن، نميگفت لنگت را دور سرت به پيچ، نميگفت شمع شو، نمیگفت جای دوست و دشمن کجاست، نميگفت چشمهات‌ رو نبند. نميگفت «بارک الله شمشيری، دس بگيری شمشيری» نميگفت «سوار سوار اومده، چابک سوار اومده» نميگفت «آی حلوا حلوا حلوا، داغ و شيرينه حلوا.» به او هيچ نميگفت. هرچه تو چهره‌ی او دقيق ميشد چيزی ازش دستگيرش نميشد. برای همين بود که هيچگونه ترسی از او در دلش راه نداشت. ان نيش و گزندگی هميشگی که جزء فرمانروايی لوطی بود از صورتش پريده بود. غريزه‌اش باو گفته بود که اين ريخت و قيافه ديگر نمیتو‌اند کاری با او داشته باشد.

مخمل از دست لوطيش دل ُپری داشت. زيرا هيچ کاری نبود که او بی تهديد ان را از مخمل بخواهد. جهان در انوقت که از دست همکاران و خرمگسهای معرکه‌اش برزخ ميشد تلافيش را سر مخمل درمياورد. و با خيزران و چک و لگد و زنجير او را کتک ميزد و هر چه ناسزا به دهنش ميامد ميگفت. و مخمل هم فحشهای لوطیش‌ را میشناخت و اهنگ تهديداميز انها به گوشش اشنا بود. از شنيدن ناسزاهای لوطيش اين حالت به او دست ميداد که بايد بترسد و کاری که خواسته شده زود انجام دهد و پايين پای لوطی گردنش را کج کند و با التماس و اطاعت و به او نگاه کند تا کتک نخورد. اما با همه‌ی اينها گاهی اتشی ميشد و سر لج ميرفت و بد دهانی ميکرد و چنان زنجير را از دست لوطيش ميکشيد که او را ناچار ميکرد که شل بيايد و مدتی خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش به نافش ببندد تا رام شود. و او هم هر چند رام ميشد، ولی گاهی سربزنگاه که لوطی معرکه‌اش گرم ميشد و زياد از مخمل کار ميکشيد او هم رکاب نميداد و هر چه لوطی تو سرش ميزد بيشتر جری ميشد و زير بار نميرفت و فرمان او را نميبرد.

انوقت لوطی جهان هم ميبستش به درختی یا تيری و انقدر ميزدش تا ناله‌اش در ميامد و از ته جگر فرياد ميکشيد و صدا هايی تو گلويش غرغره ميشد. اما هيچکس به دادش نميرسيد. هيچکس زبان او را نمی‌فهميد. همه می‌خنديدند و به او سنگ میپراندند. گاهی از زور درد خودش را گاز ميگرفت و توی خاک و خل غلت ميزد و نعره ميکشيد و دهنش چون گاله باز ميشد و ته حلقش پيدا ميشد و زبان خودش را ميجويد. و مردم ذوق ميکردند و می‌خنديدند. چونکه «حاجی فيروز کتک ميخورد.»

اما بدترين کيفر برای مخمل گرسنگی و بی دودی بود. لوطی وقتیکه کينه‌‌ی تُرشش گل میکرد‌ او را گرسنه و بيدود ميگذاشت و بهش خوراک نميداد. او را می بست تا نتواند برای خودش چيزی پيدا کند بخورد. اگر ازاد بود، ميرفت سرخاکروبه‌ها و زرت و زبيل‌هايی که رو زمين پر بود برای خودش دهن گيره‌ای پيدا ميکرد. يا اگر دود ميخواست، مثل ادم‌ها می نشست تو قهوه‌خانه و از بوی دود ديگران کيف ميبرد. اما ازاد نبود.

اهسته و با کنجکاوی بسيار دست برد و شولا را از رو سر لوطی پائين کشيد. شب‌کلاه کوره بسته‌ای که از لبه‌اش چرک براقی چون قير پس داده بود نمايان شد. صورت ورچرکيده لوطی‌اش مانند مجسمه‌ی اهکی که روش اب ريخته باشند از هم وا رفته بود.

خوشی و لذت ناگهانی به مخمل دست داد، مثل اينکه انتر ماده‌ای را ديده باشد. گويی لوطيش از راه خيلی دوری که ميانشان رود بزرگی بود و به او نگاه ميکرد و به او دسترسی نداشت. کيف شهوانی لرزننده‌ای تو رگ و پی‌اش دويد. حس کرد بر لوطيش پيروز شده. تو صورت او خيره شده بود و داشت خوب تماشايش ميکرد. چند صدای بريده خشک از تو گلويش بيرون پريد. «غی، غی،  غی، غی»

بعد دست برد و از توبره سفره نان را بيرون کشيد و دو تا گنجشک پخته از توی ان بيرون اورد و فوری بلعيدشان. سپس نان‌ها را ـ هر چه بود ـ خورد. هيچ دلواپسی نداشت. کيفور و سرحال بود.

چپق لوطی را از زمين برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشيگری با ان ور رفت. و ان را به دهنش گذاشت. وقتیکه لوطيش زنده بود به دستور او برايش چپق را تو کيسه توتون ميکرد و سرش را توتون ميگذاشت. حالا هم با ولنگاری کيسه را از روی زمين برداشت. ان را سرته گرفته بود. توتون‌ها رو زمين پخش شد. او هم با انگشتانش انها را رو خاک شيار کرد. و با لج بازی به لوطیش‌ نگاه کرد. بعد چپق را انداخت دور. باز بِر بِر به لوطيش خيره شد.

ميل سوزنده‌ای به دود وادارش کرد. که وافور را از کنار اجاق خاموش بردارد و زير دماغ خود بگيرد. پره‌های بينی ا‌ش تراشيده شده بود. مثل اينکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوری تو انگشتان سياه چرب خاک ‌الودش چرخاند و سپس انرا بو کرد و پستانکش را کرد تو دهنش و ان را جويد و خردش کرد. تلخی سوخته ميان نی بيزارش کرد. اما بو شيره تو دماغش پيچيد و ميلش را تحريک کرد. خرده‌های چوب وافور را که جويده بود تف کرد. از تلخی ان زده شده بود. بعد انرا قايم کوفت روی سنگ پای اجاق و سپس چند بار از روی دستپاچگی دامن شولای لوطی جهان را کشيد. ازش ياری ميجست. ميخواست بيدارش کند. سپس با نااميدی اهسته از جايش پا شد و به لوطيش پشت کرد و رو به دشت را ه افتاد.

دشت روشنتر‌ شده بود. افتاب تويش پهن شده بود. رنگ مس گداخته‌ای را داشت که داشت کم‌کم سرد ميشد. صدای وور  وور کاميونها تو ان پيچيده بود. هيچ نميدانست کجا میر‌ود. هميشه لوطیش‌ مانند سايه بغل دست او راه رفته بود، مانند يک ديوار. اما حالا صدای سريدن زنجير به روی خاک و سنگلاخ بود که کلافه‌اش کرده بود. زنجيرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجيرش. و زنجيرش از هميشه سنگين تر شده بود و توی دست و پايش ميگرفت و صدای ازار دهنده‌اش تنهايی‌اش را ميشکست.

از چند تخته سنگ گذشت. حالا ديگر از لوطی‌اش دور شده بود. روی دو پا راه ميرفت. دمش کوتاه و سرش منگوله داشت. هيکل گنده‌اش زنجيرش را ميکشيد و خميده راه ميرفت قيدی نداشت، هرجا ميخواست ميرفت. کسی نبود زنجيرش را بکشد و خودش زنجير خود را ميکشيد. از لوطی‌اش فرار کرده بود که ازاد باشد. به سوی دنيای ديگری ميرفت که نميدانست کجاست، اما حس ميکرد همين قدر که لوطی نداشته باشد ازاد است.

امد به چراگاهی که گله گوسفندی تو ان ميچريد. همه انها سرشان زير بود و داشتند علفهای کوتاه را نيش ميکشيدند. تو هم ميلوليدند و سرشان به کار خودشان بند بود. بچه چوپانی تو علف‌ها پاهايش را دراز کرده بود و نی ميزد. توی چراگاه تک‌تک بلوطهای گنده‌ی گرد گرفته سنگين و خاموش پراکنده بودند. مخمل در حاشيه چراگاه زير بلوطی نشست و به بچه چوپان و گوسفندها نگاه کرد.

کمی ارام گرفته بود. همين مسافت کوتاهی که به اختيار خودش راه امده بود زنده‌اش کرده بود. از گله‌ی گوسفند خوشش امد. حس ميکرد بچه چوپانی که در انجا نشسته از گوسفندها به او اشناتر و نزدیکتر‌ است. سرگرمی تازه‌ای برايش پيدا شده بود. به کسی کاری نداشت، اما پی‌درپی دور و ور خودش را میپا‌ييد. ترس تو تنش ول ول ميزد.

در اين هنگام خرمگس پر طاوسی گنده‌ای هردم خودش را سخت به چشم و صورت او ميزد و آزارش ميداد. مینشست  گوشه‌ی چشمش و او را نيش ميزد. مخمل با مهارت و حوصله دزد کرد و به چالاکی ان را ميان انگشتانش گرفت. کمی به ان نگاه کرد و سپس گذاشتش تو دهنش و خوردش. گله ا‌‌‌ی گوسفند فارغ میچريد. بچه چوپان تا مخمل را ديد از جايش پا شد و امد به سوی او. چوبش را گذاشته بود پشت گردنش و از زير، دو دستش را اورده بود بالای ان و ان را گرفته بود. اين کاری بود که هميشه مخمل در معرکه‌های لوطی انجام ميداد. لوطی خيزرانش را ميداد به مخمل و ميخواند «بارک الله چوپانی، دس بگير چوپانی.» مخمل هم چوب را ميگذاشت پشت گردنش و دستهايش را از دو طرف زير ان بالا مياورد و ان را ميگرفت و راه ميرفت و ميرقصيد، درست مانند همين بچه چوپان.

از بچه چوپان خوشش امد. مثل خود او بود که ادا در میاورد. از جايش تکان نخورد. برای خودش نشسته بود و دستهايش را گذاشته بود ميان پاهايش و به بچه چوپان که به سوی او ميامد نگاه ميکرد.  بچه چوپان وقتیکه نزديک شد با احتياط پيش او امد و در چوب رس او ايستاد.

با شگفتی و نديد بديدی زياد به اين جانوری که تا ان زمان مانندش را تنها يک بار از دور در ده ديده بود نگاه ميکرد. به گوشها و دست و پا و چشمان و صورت او که مثل خودش بود نگاه ميکرد. دستش را پيش اورد و مات و واله به انگشتان خودش نگاه کرد و بعد با سرگرمی و بازيگوشی به دستهای مخمل نگاه کرد. دلش میخواست نزديک او برود و بگيردش تو بغلش و باش بازی کند. ميان او و خودش رابطه‌ای ديد که با گوسفندانش نديده بود. دست کرد توی جيبش و يک تکه نان بلوط که خشک، خشک بود و مانند تکه گچی بود که از ديوار کنده شده بود بيرون اورد و انداخت تو دامن مخمل و سرگرم تماشای ايستاد.

مخمل با شک نان را برداشت و بو کرد و بعد با بی‌اعتنايی انداختش دور. با ترديد و احتياط به بچه چوپان نگاه ميکرد و هيچ ترسی از او نداشت. هيچ خطری از او حس نميکرد. کينه‌ای از او در دل نداشت. اما هوشيار بود بيند که او با چوب درازش با او چه میخو‌اهد بکند. او چوب را، و کارهايی که از ان ميامد خوب در زندگی‌اش شناخته بود. دشمن چوب بود.

چشمان ريزش مانند نور افتابی که از زير ذره‌بين بتابد، تيز و سوزنده از زير ابروان برامده و بالهای خار خاريش به سراپای بچه چوپان افتاده بود. با احتياط و شک بيشتری به چوپان نگاه میکرد. چونکه او چوب گره‌گره ارژنش را تو دستش تکان ميداد. و مخمل هميشه از حيوانات اينجوری ازار و رنج ديده بود. او حيوانی را که مثل خودش بود و به خودش شباهت داشت خوب می‌شناخت. اينگونه حيوانات را زيادتر از جانوران ديگر ديده بود.

بچه چوپان گامی جلوتر گذاشت. مخمل باز از جايش نجبنيد. تنها چشمانش با حرکات او ميگرديد. پسرک از تنهايی و خجالتی که در خودش يافته بود ميخواست بداند او چيست و چکار ميخواهد بکند. ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او زخمه رفت. اما فورا خودش زودتر ترسيد و پس رفت. چوب به مخمل نخورد.

حالا ديگر مخمل با ترديد زياد به بچه چوپان نگاه ميکرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پايش می‌سوخت. تنش از زور بی دودی مورمور ميکرد. منظره‌ی لوطی‌اش که جلو منقل نشسته بود و ترياک ميکشيد و به او دود ميداد، پيش چشمش بود. اين خاطره‌ای بود که از گذشته داشت. هرچه پره‌های لب بريده تيز و نازک بينی‌ا‌ش را تکان ميداد و نفس ميکشيد بوی ترياک را نميشنيد. تند تند نفس ميزد. از بودن  بچه چوپان کلافه شده بود. ميخواست پا شود برود اما حس ميکرد که نبايد پشتش را به بچه چوپان کند.

پسرک از خون سردی و بیا‌زاری مخمل شير شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کله‌ی مخمل. مخمل هم يکهو خودش را مانند پاچه‌خيزک جمع کرد و پريد به بچه چوپان و دستهايش را گذاشت روی شانه های او و در يک چشم برهم زدن گاز محکمی از گونه پسرک گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرک وحشت زده به زمين افتاد و خون شفاف سنگينی از صورتش بيرون زد. مخمل تا انروز هيچگاه فرصت نيافته بود که ادميزادی را چنان بيازارد.

همچنان که پسرک به خود می‌پيچيد و ناله می‌کرد مخمل با چند خيز از انجا دور شد و بی‌انکه خود بداند، همان راهی که امده بود پيش گرفت. اين تنها راهی بود که می‌شناخت. از همان سنگلاخی که امده بود گذشت. هيچ نميدانست چه کند.

يک دشت گل و گشاد دور ورش را گرفته بود که در ان گم شده بود. راه و چاه را نميدانست. نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملی که بتواند با ان با محيط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش در برابر محيط  زمخت و اسيب رسان، زبون و بی‌مقاومت و از بين رونده بود. گوشهايش را تيز کرده بود و از صدای کوچکترين سوسکی که تو سبزه‌ها تکان ميخورد می هراسيد و نگران ميشد. هر چه دور و ورش بود پيشش دشمن ستمگر و جان سخت جلوه مینمود.

خستگی و کرختی تن، زبونش ساخته بود. امد در پناه سنگی کز کرد و تا ميتوانست خودش را در گودی‌ای که ميان دو سنگ پيدا شده بود جا کرد، اشفته و درهم بود. حواسش پرت شده بود. غريزه‌هايش کند شده بود و زنگ خورده بود. جلو خودش را نگاه ميکرد و شبح ادمها و تبر دارانی که درختها‌ را می‌بريدند ميپاييد، ادم‌ها برايش حالت لو لو داشتند. ازشان بيزار بود. ازشان می‌ترسيد. يک وحشت ازلی و بی‌پايان از انها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا می‌توانست از انها پنهان ميکرد.

چندتا تيغه علف از روی زمين کند و بو کرد و خورد. مزه‌ی دبش و تازه‌ی انها، او را سرحال اورد. مزه‌ی دهنش عوض شد. باز هم از ان علفها خورد، گلويش تر و تازه شد. افتاب تنگ و خواب خيز ارديبهشت به موها سينه و شکمش ميخورد و پوست تنش را غلغلک شيرين و خواب‌اوری ميداد. پشتش را به سنگ تکیه داده بود و به گلهای گندم و هميشه بهار که فرش زمين بود نگاه ميکرد، لب پايين‌اش را اورد جلو و کمی انرا لرزانيد، و صدای لغزنده‌ای تو گلويش غرغره شد. گويی ميخنديد.

بعد خودش را بيشتر تو سوراخی که کز کرده بود جا کرد. پشتش را به تخته سنگ عقبش فشار ميداد و خستگی در ميکرد. يکدفعه خوشش امد و ازادی خودش را حس کرد. راضی بود. مثل اينکه بار سنگين و ازار دهنده‌ی غربت از گرده‌اش برداشته شده بود.

دستش را برد زير بغلش و انجا را خرت خرت خاراند. سرش به حالت کيف رو گردنش کج بود. گويی کسی مشت و مالش ميداد. بعد شکمش را خاراند. انوقت شق نشست و با شکم و ران و ميان پای خودش ور رفت. کک و شپش‌های تنش را يکی ‌يکی با انبرک‌های تيز ناخنش ميگرفت و ميگذاشت زير دندانش و می‌خورد. پوست شکمش نقره‌ای بود و رگهای ابی توش دويده بود. او ناگهان خود راسخت ازاد می یافت و لذت عجیبی در خود احساس میکرد.

تمام تنش از اتش يک خواهش طبيعی گُر گرفته بود. مثل اينکه يک انتر ماده جلوش سبز شده بود و ميان پايش را باز کرده بود. چشمانش را دردناک به هم ميزد و خمار جلو خود نگاه ميکرد. دستش را برد لای رانش و ميان پايش را چسبيد . وقتی لوطی داشت تا ميخواست با خودش بازی کند لوطی‌اش قرص و قايم با خيزران ميکوبيد رو انگشتانش. اما چون گردن کلفت بود لوطيش هر وقت دستش ميرسيد و طالب پيدا می‌شد او را برای تخم‌کشی به لوطیهايی که ميمون ماده داشتند کرايه میداد.*[١]*

اين زناشويهای مشروع که تک و توک در زندگی مخمل روی داده بود تنها خاطره‌های شهوانی بود که از جنس ماده‌اش برای او مانده بود. اما لوطی جهان بی‌دريافت اجاره هيچ وقت نميگذاشت او با انترهای ماده‌ی جفت شود. اين بود که مخمل ميمون ماده‌ها را از دور ميديد که انها هم زنجير گردنشان بود و لوطیهايشان انها را ميکشيدند. و نميگذاشتند بهم برسند و تا ميخواستند و به هم نزديک شوند زنجيرهايشان از دو سو کشيده ميشد و خيزران بالای سرشان به چرخش در ميامد.

چشمانش نيم بسته شده بود. که ناگهان هيولای شاهين نيرومندی از ته اسمان تند و تيز به سويش يله شد. شاهين خونخوار و کينه‌جو با چنگال و نوک‌ باز به سوی مخمل حمله برد. دردم غريزه‌ی حفظ جان مخمل بر او غلبه يافت. هراسان از جايش پريد و روی دو پا بلند شد. خطر را حس کرده بود. گويی ديوانه شد. نيش دندان و چنگالهايش برای دفاع باز شد. دستهايش را بالای سرش بلند کرد و دندانهای نيرومندش بيرون زد اما زنجير مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوی زمين ميکشيديش. شايد در تمام ان مدتی که خود را ازاد می‌دانست با زنجير از يادش رفته بود و يا چون مانند يکی از اعضای تنش شده بود و هميشه ان را ديده بود ديگر به ان اهميتی نميداد.

شاهين به تندی از بالای سرش گذشت و کوهی ترس و تهديدی بر سر او ريخت و به همين تندی که يله شده بود اوج گرفت. هردو از هم ترسيده بودند. کمی دور و ور خودش را نگاه کرد. از انجا هم سر خورد. انجا هم جای زيستن نبود. اسايش او بهم خورده بود. بازهم تهديد شده بود. کوچکترين نشان ياری و همدردی در اطراف خود نمی‌ديد. همه چيز بيگانه و تهديد کننده بود. . يک آن نمی‌شد درنگ کرد. زمين مثل تابه‌ی گداخته‌ای پايش را ميسوزاند و به فرار ناچارش ميکرد.

خسته و درمانده و بيم خورده و غمگين راه افتاد. باز هم از همان راهی که امده بود. از همان راهی که فرار پيروزمندانه و در جستجوی ازادی از ان شده بود برگشت. نيرويی او را به پيش لاشه‌ی تنها موجوی که تا چشمش روشنايی روز ديده بود او را شناخته بود می‌کشانيد. حس کرده بود که بودنش بی‌لوطی‌اش کامل نيست. با رضايت و خواستن پر شوقی رفت به سوی کهنه‌ترين دشمنی که پس از مرگ نيز او را به دنبال خود مي‌کشانيد. زنجيرش را به دنبال می‌کشانيد و ميرفت. ولی اين زنجير بود که او را می‌کشانيد.

لاشه‌ی لوطي دست نخورده سرجايش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که ديد خوشحال شد. دوستی‌اش به او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهايی‌اش برهم خورد. لاشه مانند يک اسباب بازی بديع او را گول ميزد و به خودش می‌کشانيد. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. در گير و دار فرار هم تهديد میشد.

مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجير زيادتر شده بود. او در دايره‌ای چرخ ميخورد که نميدانست از کجای محيطش شروع کرده بود چندبار از جايگاه شروع گذشته. هميشه سر جای خودش و در يک نقطه درجا ميزد.

اکنون ديگر کاملا خسته و مانده بود از همه جا نااميد بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مورمور ميکرد. دست و پايش کوفته شده بود. راه رفتن ديروز و تشويش بی دودی و زندگی نامأنوس امروز از پا درش آورده بود.

با ترديد و نااميدی امد زانو به زانوی لوطی‌اش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه  ميکرد. اندوه سرتاپايش را گرفته بود. نميدانست چکار کند. اما آمده بود که همان جا پهلوی لوطی‌اش باشد و نميخواست از پهلوی او برود. و لوطی‌اش که بجای زبانش بود و پيوند او با دنيای ديگر بود مرده بود.

دوتا زغال‌کش دهاتی با دو تير گنده که رو دوششان بود از دور به سوی مخمل و بلوط خشکيده و لوطی مرده پيش ميامدند. مخمل از ديدن انها سخت هراسيد. اما لوطی‌اش پهلويش بود. با التماس و به لاشه‌ی لوطيی اش نگاه کرد و چند صدای بريده تو گلويش غرغره بشد. تنش میلرزيد.

او نه ادم ادم بود و نه ميمون ميمون. موجودی بود ميان اين دو تا که مسخ شده بود. از بسياری نشست و برخاست با ادم‌ها از انها شده بود، اما در در دنيای انها راه نداشت. ادمها را خوب شناخته بود. غريزه‌اش به او ميگفت که تبردارها برای نابودی او امده‌اند. باز به مرده‌ی سرد و وارفته‌ی لوطی‌اش نگريست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشيد. از او ياری ميخواست. هرچه تبردارها به او نزديک‌تر ميشدند ترس و بيچارگی و درماندگی او بالاتر ميرفت. زغال کشها زمخت و ژوليده و سياه و سنگدل و بی‌اعتنا بودند، و بلند بلند می‌خنديدند.

تبردارها نزديک ميشدند و تبرهايشان تو افتاب برق ميزد. برای مخمل جای درنگ نبود. آنجا هم جايش نبود. آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابه‌ی گداخته بود و روی ان درنگ ممکن نبود. شتابزده پا شد فرار کند. ميخواست از مرده‌ی لوطی‌اش و تبردارهايی که تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگينی و زنجير نيرويش را گرفت و با نهيب مرگباری سرجايش ميخکوبش کرد. گويی ميخ طويله‌اش به زمين کوفته شده بود. به نظرش رسيد که لوطی‌اش دارد با قلوه سنگ انرا توی زمين ميکوبد. گويی هيچگاه اين ميخ طويله از زمين کنده نشده بود. هر قدر با دست و گردن زنجيرش را کشيد، زنجير کنده نشد. حلقه‌ی ميخ طويله‌اش پشت ريشه‌ی استخوانی سمج بلوط گير کرده بود و تکان نميخورد.

عاصی شد. ديوانه‌وار خم شد و زنجيرش را گاز گرفت و انرا با خشم تلخی جويد. حلقه‌های ان زير دندانش صدا ميکرد و دندان‌هايش راخرد ميکرد.

از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد ارواره‌ها را از ياد برده بود و زنجير را ديوانه‌وار ميجويد. خون و ريزه‌های دندان از دهنش با کف بيرون زده بود. ناله ميکرد و به هوا ميجست و صداهای دردناک خام تو حلقش غرغره میشد.

از همه جای دشت ستون‌های دود بالا ميرفت. اما اتشی پيدا نبود و ادم‌هايی سايه‌وار پای اين دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزديک ميشدند وتيغه‌ی تبرشان تو خورشيد ميدرخشيد، و بلند بلند ميخنديدند.

***[١]****توضیح: دو پراگراف را که از غرایض و تمایلات جنسی انتر در کتاب امده بود را تایپ نکردم.


Share/Save/Bookmark

more from Noosh Afarin
 
Noosh Afarin

آقای ج/د ارجمند؛

Noosh Afarin



بسیار خوشحالم که این داستان کوتاه را دوست داشتید، و سپاسگزار از لطف و محبت شما. چشم، چندین داستان کوتاه دیگر از صادق چوبک را در این راستا دارم که حتماً  انها را تایپ میکنم و در سایت میگذارم. شاد باشید.

***************

آقای امیر حسینی گرامی؛
ممنون از لطف شما. پایدار باشید

 

                         آنکه ناموخت از گذشت روزگار، پنجه ی مرگش شود آموزگار

 

 

 

 

 

 


ebi amirhosseini

Noosh Afarin Khanoum

by ebi amirhosseini on

Sepaas for sharing.

Ebi aka Haaji


Jeesh Daram

دست شما درد نکند

Jeesh Daram


عجب سورپریزی بود آخر شبی قبل از خواب -خواندن یک داستان فارسی.  سالها پیش آنرا خوانده بودم و این تکرار خاطره خوبی بود.  بازهم لطف کنید و از این داستانهای کوتاه چاپ کنید