تپق

persian westender
by persian westender
02-Aug-2012
 

کودکی بود که قلبش در انگشت اش می تپید و هربار که میگفت: "آقا اجازه"؟ کمی‌ تا قسمتی‌ هیچکس میشد... کودکی بود که ابری بود با رگبار‌های پراکنده، و کمی‌ تا قسمتی‌ انشا می‌خواند "از بر"، و مثل باران پاییز شمال، معادلهٔ دو مجهولی می‌بارید. کودکی که هربار که عاشق میشد، مثلِ دختر‌های تازه باردار، یواشکی عق میزد، و هر بار که از روی کتاب فارسی می‌خواند، یه عالمه تپق میزد. کودکی که با کاردستی، فاصله خانه تا مدرسه را مثل برق میساخت. کودکی بود که مثل نیچه، انسان را میشناخت. همان نیچه را میگویم، بقال معروف سر گذر... که قره قوروت و آلبالو خشک می‌فروخت و زغال اخته را لای قیفهای کاغذ‌یِ مشقِ بچه - مدرسه‌ای‌های رفوزه می‌ریخت. و قلب کودک، در سرانگشتش به رنگ خون میشد و تا به خانه برسد دوباره کمی‌ تا قسمتی‌ ابری.....

***

خلاصه که تصمیم گرفتم این نوشته رو به خدا تقدیم کنم. برای همین رفتم به عرش، ولی‌ خدا سر جای همیشگیش نبود. از مقربین درگاه که همگی‌ `فور سام ریزن` خیلی‌ مسن, و با عبا و ریشهای سپید بودند پرسیدم "ببخشید، خدا کجاست؟" در جواب گفتن: "جدیداً یه ماساژور خوب اینطرفا پیدا شده، خدا رفته یه سر پیشش، حدودا ده دقیقه دیگه بر می‌گرده....."

من الان رو یکی‌ از این ابرها نشستم منتظر خدا ام،

فعلا خداحافظ


Share/Save/Bookmark

Recently by persian westenderCommentsDate
مغشوش‌ها
2
Nov 25, 2012
میهمانیِ مترسک ها
2
Nov 04, 2012
چنین گفت رستم
1
Oct 28, 2012
more from persian westender
 
persian westender

ممنونم سوری...

persian westender


 اگه دست من بود که به جای بارون برف میفرستادم..مردیم از گرما...! 

 


Souri

کمی‌ تا قسمتی‌ زیبا بود

Souri


بسیار لطیف و شاعرانه شروع شد، اما نفهمیدم چرا یه دفعه خدا کمی‌ تا قسمتی‌ سر جای همیشگیش نبود؟

حالا که بالای اون ابرا نشستی، لطفا کمی‌ تا قسمتی‌ باران بفرست که زمین دیگه خشک خشک شده.