`میم` صاحب یک پتوی کهنه است با طرحها یی وصف ناپذیر، اگرچه رنگ و رو رفته.
در حالیکه همگان از پتو برای پناه بردن از سرما استفاده میکنند، میم زیر این پتو میرود تا از هجوم غم و غصه و یکنواختی زندگی روزمره در امان بماند. رفتن زیر این پتو- فقط این پتوی خاص- آرامش خاصی برای 'میم' به ارمغان میاورد و وی میتواند لختی در خلوت تاریک و خفه آن در دنیای ذهنی خودش به زندگی خل- وضع گونه خویش معنا ببخشد.
نکته خاص در مورد این پتو این است که یادگار ایران است و سالها پیش با یک چمدان غول پیکر، همراه با بسیاری از خوراکی ها، از جمله زرشک، زعفران و سبزی خشک و کشک نسابیده، از ایران آورده شده. بوی همهٔ این چیزها در تار و پود این پتو نفوذ کرده و انسان را به یاد ایران میندازد. گذشته از این هنوز `تگ صنایع پتو بافی کاشان` به آن متصل و کمابیش قابل خواندن است. `میم` معتقد است هجوم غم و غصه به سطح خارجی پتو باعث شده که زودتر رنگ و رو رفته شود. با این همه به گفته او سطح داخلی آن در برابر نفوذ افسردگی خارجی مقاوم است و به واسطهٔ تماس مداوم با خاطرات ایران متعلق `میم` و نیز امیختگی با بوی محصولات نامبرده، کاملا عایق بندی شده است.`میم` در تاریکی مطلق زیر پتو هر آنچه که از خاطرات گذشته زندگی خویش فراموش کرده با کمال تعجب به خاطر میاورد. آیا این پتو به راستی جادوییست؟ کسی نمیداند...
در مواقع بسیاری، `میم` در زیر پتو اشکی هم ریخته. ولی این امر جنبهٔ درمانی داشته و باعث شده دل `میم` باز شود. حتا درچند مورد 'میم' یک بطر شراب شیراز هم به زیر پتو برده و تا آخر آن را سر کشیده، و از همین رو اندکی هم بوی شراب به جسم پتو نفوذ کرده است. بزرگترین مشکل `میم` در استفاده از پتو در تابستان است که رفتن زیر پتو برای او خفقان آور میشود. با این همه به گفته `میم` حتا این وضعیت ارزش تحمل کردن را دارد(او را به یاد هوای شرجی اهواز میندازد). این پتو درمانی برای `میم` بسیار با ارزش و موثر بوده است. او پتویش را بعد از استفاده با دقت خاصی تا کرده و در جای بخصوصی در داخل کمد جای میدهد.اگرچه رفتار `میم` برای اطرافیان عجیب مینماید، آنها به این عمل گاه به گاه او عادت کرده اند و آنرا `بخور ایرانی میم` نام نهاده اند. باری، این تنها خصیصهٔ عجیب `میم` نیست و نمیتوان برای خل وضع گونگی `میم` پایانی متصور شد. علی رغم این رفتارها، `میم` انسانی به غایت خوش قلب است. میزان خوش قلبی او را زمانی در میابیم که بدانیم او پس از دیدن یک پیرمرد ژولیده بیخانمان در خیابان که به سرخپوستها میمانست ، بی آنکه کلامی به زبان آورد، مستقیما به اپارتمانش رفته، پتوی محبوبش را از کمد برداشته، به خیابان برگشته، و بی هیچ سخنی آن را به پیرمرد که از سرما میلرزیده هدیه داده است. او هرگز دیگر به پتو فکر نکرده است.این پایان ماجرا نیست...
او پیرمرد را بر حسب اتفاق مدتها بعد و در یک شب سرد در کنار زبالهها میابد. پیرمرد در زیر پتو کاملا چمباتمه زده و در زیر لب چیزی نجوا میکرده است. در واقع`میم` پیرمرد را نمیبیند، بلکه پتوی خود را تشخیص میدهد. `میم` با تعجب در میابد که پیرمرد دارد به فارسی چیزی میخواند. `میم` سرش را به آرامی به پیرمرد نزدیک میکند تا سخنان او را از زیر پتو تشخیص دهد...
سپس به آرامی با لبخندی مرموز بر لب در دل تاریکی شب به سوئ خانه روان میشود.
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
آزاده، متشکرم.
persian westenderThu Dec 25, 2008 10:08 AM PST
آزاده، متشکرم.
Heartwarming
by Azadeh Azad on Wed Dec 24, 2008 06:58 PM PSTWhat a wonderful story. So specifically Iranian and so very universal at the same time. Thank you, dear Persian Westender.
Azadeh
ایراندخت و با جناق نقی
persian westenderWed Dec 24, 2008 05:18 PM PST
ایراندخت و با جناق نقی، از کامنتهای شما سپاسگزارم.
persian westender jan
by bajenaghe naghi on Wed Dec 24, 2008 02:53 PM PSTthat was a very nice story with a bitter sweet ending. i enjoyed reading it.
very nice!!
by IRANdokht on Wed Dec 24, 2008 01:36 PM PSTI loved your story, I could relate to M and his love for the blanket easily.
your story has a nice warm and fuzzy feeling to it...
Beautiful:0)
IRANdokht
از اینکه
persian westenderWed Dec 24, 2008 01:24 PM PST
از اینکه داستان مرا خواندید، ممنون هستم.
Wonderful
by Jahanshah Javid on Wed Dec 24, 2008 09:59 AM PSTLoved the story. Really beautiful and quite intriguing at the end. I did not expect M would give away such a precious, nostalgic, comforting object. Very touching. Well done.
Very nice and original. I
by Esmal Latte (not verified) on Tue Dec 23, 2008 05:07 PM PSTVery nice and original. I am like M. I love my pattoo. I have 2 of them and love them dearly. There are no pattoos like Iranian pattoos.
Let's get ready to rummmmmbbllleee ... The one and only .... comfortable ..... Iraaaaaniaaaaaannnnn .... paaaaattttoooooooo!