در پاسخ به فراخوان Writing Young Love
هر دو حدود دوازده سالشون بود. پسره هر روز سر راه رفتن و برگشتن از مدرسه راهنمایی، این شانس رو داشت که از کنار خونه دختره رد بشه و در عین حال وانمود کنه که داره میره مدرسه و از مدرسه برمیگرده...خیلی عادی. ولی واقعیت غیر عادی برای پسره این بود که نمیتونست فکر این دختره رو از سرش بیرون کنه...فکر موهای کوتاش، چشمای سیاش، و خندهٔ کشدارش رو...برای همین هم بود که هر چی به خونه دختره نزدیکتر میشد، ضربان قلبش تندتر میزد، پاهاش شل تر میشد، و دسته کیف چرمی تو دستاش به عرق مینشست: یعنی میشد الان ..همین الان دختره رو ببینه؟
تا حالا دو سه بار همدیگه رو دیده بودن. خانوادههای تازه وارد جنوبی، توی این شهر کوچیک شمالی همدیگه رو زود پیدا کرده بودند. مهمونی اول خونه خودشون، دختره خودش رو قایم میکرد و زیاد محل نمیداد. مهمونی دوم خونهٔ دختره، نمیتونست چشم از دختره برداره، دختره هم دور از چشم بزرگترها، نگاههای معنا داری به پسره مینداخت. به بهانهٔ مرور درس و مشق مدرسه، میتونستن دور از چشم بزرگترها "درس و مشق"های نا نوشته و ناخوانده رو هم مرور کنن. شاید هم مامانها یک چیزایی دستگیرشون شده بود یا یک چیزایی رو پیش بینی میکردن....
به هر حال اون روز بعد از ظهر ابری و خاکستری پسره مثل این چند روز اخیر، تو راه برگشت از مدرسه چشم به خونه دختره دوخته بود. سر شاخههای یک درخت انجیر از پشت دیوار حیاط خانه دختره سرک میکشید و به عشق بی پیرایه پسرک میخندید.
- سلام، اینجا چیکار میکنی؟
دختره از پشت سر غافلگیرش کرد، در حالی که با لبخند بهش نگاه میکرد
پسره من و منی کرد و گفت:
- سلام، هیچی من که گفته بودم مدرسمون همین نزدیکیهاست
دختره با یه حالت شیطونی بانمکی گفت:
- میدونم، ولی چرا همینجوری به خونمون زل زده بودی؟
- هیچی همینطوری....من دیگه باید برم خدافظ
- صبر کن کجا؟ موسسه زبان اسم مینویسی؟ من عصری با مامان میرم که اسم بنویسم؟
- حتما، من عاشق زبان انگلیسی ام...
- پسره هفته بعد با دختره تو یک کلاس زبان بودن و فرصت داشتن همدیگر رو بیشتر ببینن
- پسره یک ماه بعد اولین نامه عاشقانهاش رو برای دختره نوشت
- دو ماه بعد برای اولین بار دستهای هم رو یواشکی گرفتن-
دو ماه و نیم بعد دختره میذاره پسره گونه ش رو ببوسه، در حالی که از شرم گل انداخته بود
- سه ماه بعد خانواده دختره باید از اون شهر میرفتن
-چهار ماه و نیم بعد پسره اولین تجدیدی رو تو درساش میگیره
..........
.سی سال بعد درخت انجیر پیر تو اون باغچه و دیوار نمور توی حیاط خاطره این عشق معصومانه رو مرور میکنن...
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Climbing the tree is funny!
by Anonymouse on Mon Oct 26, 2009 10:40 AM PDTI liked this part
. سر شاخههای یک درخت انجیر از پشت دیوار حیاط خانه دختره سرک میکشید و به عشق بی پیرایه پسرک میخندید.
- سلام، اینجا چیکار میکنی؟
!?Shouldn't she have said
اون بالا چه غلطی میکنی؟!
Everything is sacred
Dear Shirin Vazin
by persian westender on Sun Oct 25, 2009 01:01 PM PDTYekshanbeh sobh is a good timing for being nostalgic :-)
Thank you for taking time and reading my story.
Persian westender and JJ
by Shirin Vazin on Sun Oct 25, 2009 08:51 AM PDTBoth of your beautiful stories took me many years back and made me nostalgic sob-he yekshanbeh'ie!!
Dear JJ,
by persian westender on Sat Oct 24, 2009 02:16 PM PDTYour story was great! It was the first time I read a story from you in Persian. It specially was a bit nostalgic for me, because I have been in “Jolfaie esphahan” and I was involved in a romantic situation in jolfa...
I found it hard to write a short love story which its effects in fact has lasted long.
Thanks for sharing and thanks for reading mine.
Sigh...
by Jahanshah Javid on Sat Oct 24, 2009 01:35 PM PDTSo sweet. And I especially liked the inclusion of the fig tree. Reminded me of one of the few short stories I've ever written, about a boy who misses a girl who moved out of town:
//iranian.com/Jan96/Arts/SorkhSefid.html