در بالای یکی از بلندیهای مشرف به دشت، روی یک تکه سنگ عظیم الجثه رو به آفتاب دراز کشیده بود. تخته سنگ به شکل یک هیولای کج و معوج و ناهنجار در آن بالاها لمیده بود و در میان صخرهها و تخته سنگهای دیگر خود نمایی میکرد. چونان روی این تخته سنگ لم داده بود که اگر کمی به سمت جنوب متمایل میشد، چشم اندازی از دشتهای بی انتها را میدید که آبادیهای کوچک پراکنده رادر پهنههای دوردست در بر گرفته بودند و اگر به سمت راست بر میگشت، سلسلههای بیشماری از کوهها و کوهپایهها را از نظر میگذراند که هر یک از پس دیگری سرک میکشیدند و در افق محو میشدند. با اینهمه ترجیح میداد همچنان رو به آفتاب دراز بکشد.
باد کوهستانی، بوی وحشی بوتههای اسرار آمیز را از لابه لای سنگها با خود میاورد. گیاهان و خارهای اعجاز و جادو که خاک را به کیمیا مبدل میساختند... ، بوهای ناب بازارهای عطاری در کوهپایهای ژرف آزادانه جولان میدادند...... آفتاب اگرچه کمی تند بود، میشد با آن کنار آمد و از رخوتی که به جان میبخشید نهایت استفاده را برد. باد با بازیگوشی از از میان آستینها و پاچهها و یقه ها وارد و خارج میشد.
در زیر لب آوای قدیمی از سرودههای فراموش شده را زمزمه میکرد، که از خاطرات بسیار دور و گمنام مایه میگرفتند، سالها بود آنها را نه خوانده بود و نه حتا شنیده بود. انگار باد لایههای زندگیش را یک به یک بر میداشت تا پدیده های نهفتهای را بر ملأ سازد:
از برت دامن کشان....رفتمای نامهربان
ترکیب باد وحشی و آفتاب و خود را به فراموشی و رخوت سپردن، آبشاری از غریزههای کشف ناشده بر وجود وی نثار میکرد. ذهن او از همه چیز دست شسته بود و انگار نوعی غریزه بدوی در وجود او بیدار میشد. طبیعت بکر کوهستان، شهوتی باستانی و غیر منتظره را در او بر میا نگیخت. این برای او عجیب بود، چون حتا یک خاطره یا هیچ تصویر ذهنی سکسی این انگیزش جنسی را ایجاد نمیکرد. آرام آرام دستانش را به پایین تنه اش برد. احساس عجیبی داشت از این رو که هرگز اینچنین جنسیت را در مکانی باز، ولی بی دغدغه تجربه نمیکرد. هدف او ارضائی بود که تمام مقدماتش را طبیعت فراهم کرده بود. نالههای لذتش در زوزهٔ خفیف باد میامیخت، گویی با آفتاب هم آغوش است. چشم بر آسمان آبی خالی از لکهای ابردوخته بود، و دستان و انگشتانش را بر اندام جنسی خویش نوازش میداد. در آرامشی که تنها بر هم زنندهٔ آن آوای کبک های کوهپایههای دوردست بودند، بهترین استمنا زندگی اش را تجربه نمود....
ساعتی بعد از خواب بیدار شد و دریافت آنچنان دیر است که که قبل از رسیدن به مزرعه میهمان شب خواهد بود. اینکه چگونه بر روی این صخره سنگ گرانیت، چنین خواب عمیقی او را در ربوده بود برایش تعجب برانگیز بود. در سراشیبی کوه به سرعت به پایین میآمد. احساس میکرد چون سنگ گردی به پایین میغلطد. افکار پریشان و هراسان، شب کوهستان... شب کوهستان...زوزهٔ شغالهای دوردست.
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Souri
by persian westender on Sat Apr 16, 2011 08:42 AM PDTThank you for the input...
Good read
by Souri on Fri Apr 15, 2011 07:46 PM PDTI find your short story very well written. Flawless and nice, very nice indeed. The theme and the images and the feelings, all are very well described.
Thanks for sharing.