تو یک گذر کم رفت و آمد تو دل جنگل، یک راه فرعی هست که همش مه آلوده. این مسیر جنگلی، از اول دور افتاده بوده. این مسیر آخرش به کجا میرسه؟ نمیدونم، باید امتحانش کنم. این رو به خودم میگم و میزنم به این مسیر. بعد از ۲۰-۲۵ دقیقه راه رفتن تو انبوه جنگل، تو این مسیر ناشناخته و مه الود، به یک مسیر گنگی که معلوم بود مدتها کسی اونجا نرفته وارد میشم. تو این ۲۵ دقیقه یه نفر آدم هم ندیدم. اصلا قبلش هم هیچ آدمی تو این مسیر به پستم نخورد. عجییبه! اینطور نیست؟! این رو به خودم میگم و ادامه میدم. مسیر فرعی گل الود هست و پر از الوارهای افتاده و پوسیده درختها که حرکت به جلو رو مشکل میکنن، بعد که حس ماجراجوییام کمی فروکش میکنه، به خودم میگم کجا داری میری شیر پاک خورده؟ وقتی میایستم، همه جا سکوته و سکوته و سکوت. حتا دریغ از صدای پرنده ای... وقتی حرکت میکنم صدای خورد شدن شاخه ها و برگهای خشک و نفس نفس زدن خودم رو میشنوم. بخار دهانم با مهی که رفته رفته غلیظ تر میشه قاطی میشه. با خودم میگم من کجام؟ وقتشه برگردم...تا همین جاش هم حماقت کردم...خیلی راحت ممکنه گم بشم...بعد با خودم میگم هیچ موجود زندهای نیست این دور و ورا؟چرا! شاید یه حشرهٔ گمنام، پشت پوستهٔ تنههای پوشیده از خزه، داره من رو نگاه میکنه...
...حالا دیگه جدا وقت برگشتنه... باید حساب تاریک شدن هوا رو هم بکنم، آخه این روزها خیلی زود تاریک میشه... میدونم که این مسیر رو دارم برمیگردم، ولی مشکل اینجاست که تمام مسیر به نظرم تازه میاد، مطمئن نیستم که دارم میرم یا برمیگردم، تقصیر این مه لعنتی هم هست که گیجم کرده....لباس گرم بیش از اندازه پوشیدم، به خودم دلداری میدم که اگر گم شده باشم، لااقل از سرما یخ نمیزنم، شاید هم از ترسه که اینطور عرق کردم.سعی میکنم به خودم مسلط باشم...ولی هر چی میگذره بیشتر ترس برم میداره..حالا دیگه اصلا مطمئن نیستم که این مسیر رو دارم میرم یا برمیگردم...
از پشت مهها یه موجودی میبینم که از جهت مقابل به سمتم میاد، ممکنه یک حیوون وحشی باشه؟، هر چی سرعتم رو کم میکنم، اون هم سرعتش کم میشه..هر دومون از دیدن همدیگه وحشت زده شدیم، به نظرم هیبت یک آدم رو داره. حسابی ترسیدام، ولی شاید یک رهگذر مثل خود من هست، صدای ضربان قلبم رو میشنوم که بشدت میتپه.....
***
خیالم راحت شد، یک نفس راحتی میکشم و تازه متوجه میشم چه عرق سردی رو بدنم نشسته. بهش میگم: "تو که من رو نصفه جون کردی..." اون هم همین رو بهم میگه؛ اونهم معلوم هست که خیالش از دیدن من راحت شده...اون خود من هستم. دست هردوتامون یخ کرده. دستامون رو تو جیبم میکنیم و به راهم ادامه میدم...
Recently by persian westender | Comments | Date |
---|---|---|
مغشوشها | 2 | Nov 25, 2012 |
میهمانیِ مترسک ها | 2 | Nov 04, 2012 |
چنین گفت رستم | 1 | Oct 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Those jungles of Washington State are very beautiful
by Anahid Hojjati on Mon Dec 05, 2011 03:23 PM PSTI don't know about the Canadian ones.
توضیح
persian westenderMon Dec 05, 2011 03:18 PM PST
گم نویسی ( Lostography )، شاخهای از ادبیات است که به شرح آنچه
بر فرد گم شده رفته میپردازد. بنیانگذار این سبک ادبی، پرشین وستندر است که
همچنان در جنگلهای ایالت واشنگتن یا بریتیش کلمبیا مفقود میباشد.
یادش گرامی باد
Thank you Anahid...
by persian westender on Mon Dec 05, 2011 02:57 PM PST...for reading.
Nice story persian westender
by Anahid Hojjati on Mon Dec 05, 2011 08:19 AM PSTThanks for sharing.