ماه از پشت پنجره نظاره گرم بود،من در انبوه گامهای پیانو غرق بودم تا شاید در آهنگ شوپن.. پایانی برای یک روز خالی دیگر بیابم،بطری خالی و دستانم خیس! نت ها را اشتباه میزنم،روز خالی من، خاموشانه به پایان میرسد.
ترس از یک شب دیگر، شبی بهاری اما یک کابوس دیگر.. مرا افسرده میکند، نوکتورن شوپن من را به خواب وا میدارد بی آنکه شب قادر باشد حیله دیگر در بیداری به من زند.
***
خود را کوچک بینم،در یک رویای دیگر.. من خود را در عمارت بینم که در کنار حوض بزرگ ایستادهام و پسرکی در درون آنجا افتاده است و در آب غوطه میخورد و قادر به کمکش نیستم، فریاد میزنم. دوباره من بیداد میکنم، اما صدای از دهانم به بیرون نمیاید و در آخر خود را هم در آن حوض میبینم که قادر به دست و پا زدن نیستم و آرام آرام به ته حوض نزدیک شده، چشمانم بسته و ناگه از خواب بلند میشوم و با تمام قدرت، حنجره دریده... داد میزنم... اکبر... اکبر...
بی نفس.. گرفتار.. خسته .. وحشت از سایه ها.. من اینجور از خواب بر میخیزم! هنوز ساعت روز به دست خورشید تخسیر نشده است و طلوع آفتاب در حال خواب کردن ستاره گان است.
سالیان سال است که در روزهای اولین بهاری،همچین خشونتی را در خواب احساس میکنم، دیگر برایم مهم نیست که چرا من غم برای خوردن بسیار دارم. ریشههایم سست و من با غصه سالهاست که راز و نیازها دارم.
***
شب دوازدهم تیر ماه ،سال یک هزارو دویست و هشتاد و هفت شمسی بود،تهران از روزهای قبل.. قلقله از خون و آتش بود! بسیار از آزادی خواهان را کشته بودند و جلادان لیاخوف وحشت را به مردم تهران تحمیل کرده بودند.جنبش به شکست رسیده بود و آن لحظه فرخ خان دیگر جایز نمیدید که بیشتر در نزدیکی بهارستان باقی بماند،چند قزاق وی را شناختند و ایشان سریع اسبی را به سواری گرفت و به طرف شمیران حرکت کرد!
سر کرده وطن فروشان ... میرزا جلال خان قوچانی چند قزاق را به همراه کرد و به تعقیب فرخ خان پرداخت،به نزدیکی حسن آباد که رسیدند.. تیر به طرف ایشان میانداختند و در آخر فرخ خان از قوزک پا زخمی شد... خون میریخت و ایشان امید داشت که هر چه زودتر به بوستان شیر سنگی رسد تا آنجا عمو جانش نصر الله خان یراق دوز پناهش دهد.
به بوستان که رسید، نصر الله خان ایشان را پذیرفت و مداوایش کرد و قرار بر این شد که ۳۰۰ تومان به فردی دهند و ایشان را حمل بر قاطر کرده و به سمت قلمرو عثمانی،عراق فعلی فراری دهند.
بر سر ایشان دیگر آزادی خواهان فراری چندین کرور مژدگانی گذاشتند و زنی که امورات نصر الله خان را در بوستان بر عهده داشت،ایشان را فروخت و نشانی داد و از آنجا رفت تا قزاقها بوستان را به محاصره خود در آوردند و فرخ خان دلاورانه به مقابله پرداخت و ایشان را بعد از چند ساعت به شرط آنکه عمو جانشان را پناه دهند دستگیر کرده و در بند کشیدند.
جلال خان قوچانی که مست از پیروزی بود به فرخ خان وعده داد که اگر قبول نوکری کند و گوید که غلط کرده است و شاه قاجار را سایه خداوند داند،ایشان را چون از بزرگان است، خواهد بخشید و غائله با پرداخت چند صد تومان به پایان میرسد، اما فرخ خان زیر بار ظلم نرفت و مردانه به قبله عالم دشنام داد و قضیه که به این حال رسید جلال خان امر کرد که وی را همان طور که در بند بود به درون حوض بزرگ بوستان انداخته تا ایشان خفه شوند،قزاقان امر را اطاعت کردند و بوستان را غارت و سپس آتش زده .. از آنجا رفتند.
***
بوستان شیر سنگی مجموعه ۲ دستگاه خانه چوب ساز بود که در وست یک باغ دل انگیز قرار داشت،شیر سنگی اسمش از دو مجسمه شیر سنگی میآمد که آنان را بر سر در بوستان نصب کرده بودند و بعد از آنکه قزاقان آنجا را بی رحمانه آتش زدند، شیرها از آن بالا به پایین افتاده و صدمه فراوان دیدند.
از آن آتش سوزی تنها ۲ اتاق باقی مانده بود! بعد از این جریان نصر الله خان بدانجا باز گشت اما اندکی بعد از درد فراق برادر زادش به رحمت ایزدی پیوست و بوستان به دست افراد متفاوتی رسید، ساختمان که دیگر ارزش نداشت و تنها بوستان بود که هنوز نمایی از زیبائی هنر باغ داری قاجار را در خود نگاه میداشت. از آن به بعد آن جا تنها منزلی بود برای باغدارانی که موظف به نگاهداری و سرایداری آنجا بودند.
این جریان شد تا نوبه به سبز علی رسید... سبز علی هم آنجا سرایداری میکرد و هم جزو باغبانانی بود که در کاخ نیاوران کار میکردند. قوی هیکل.. مردی بود! وی در آنجا با پسر و مادر پیرش زندگی میکرد، اکبر را اتفاقی بنده شناختم، آن هم روزی داغ از تابستان شمیران بود که دیدیم پسرکی ژنده پوش و کثیف، بعد لباس و به دور از عقل و حکمت.. بر زمین نشسته.. خاک میخورد! طاقتم نیاوردیم و ایشان را به عمارت آوردیم، نمیدانیم چند سالش بود اما دانیم که بسیار از ما ترسیده بود و انگاری آدم ندیده بود و دنیای ما را نمیشناخت، به کنار حوض بزرگ که رسیدیم، دستش را به داخل حوض فرو کرده، به زور شستیم، فریاد میزد و ما در بهت و تعجب در این که مگر میشود کسی باشد که اینقدر از تمیزی به دور باشد! اندامی کوچکی داشت و نشستیم بر سر تخت حضرت والا و رفتیم از مطبخ هندوانه آوردیم و به ایشان دادیم تا بخورد و دلش شاد شود، در انتهای امر دایه جان ما آمد و از آن بچه وحشت کرد و ما را حسابی گوش مالی داد! بیچاره اکبر که وحشت کرد و از عمارت به بیرون رفت، بی آنکه تمام قاچ هندوانهاش را بخورد!
از آن به بعد دیگر کم اکبر را میدیدیم، بچهها اذیتش میکردند و وی دیگر کم به محله میآمد، چند سال دیگر از او خبری نبود و تنها سبز علی را میدیدیم که گاهی به عمارت میآمد و در امورات باغ به دیگر افراد کمک میکرد و بقیه به ایشان کمکی میکردند، گاه پول و گاهی دیگر خوراک به ایشان میدادند و ما سراغ اکبر را که از ایشان میگرفتیم وی میگفت که پسرش را به نزد فامیلش فرستاده است و دیگر هیچ!
چون مردی مسلمان و سخت مذهبی بود، به کمک خان بابا جانم و چند بازاری که از دوستان ما بودند ایشان را برای زیارت به مکه و مدینه فرستادند و از آن پس همگی ایشان را حاجعلی صدا میکردند و اگر کسی به وی سبز علی میگفت، سخت عصبانی میشد و دشنام میداد.
***
نوروز اوایل سالهای ۱۳۵۰ شمسی
شنبه اول سال بود و مثل هر سال مراسم ¨آش پزان¨ که رسمی از رسومات قجر زادگان بود، در عمارت سبز به خوش یمنی بزرگان و شازده گان به مبارکی برگزار شد.
در آن رسم که تنها مردان حضور به هم میرسانیدند، از اول اذان صبح.. به ترتیب سنّ و درجه شاه زادگی، اول ناصری، دویم مظفری و در آخر محمدی، آش را بهم میزدند و آرزوها میکردند، عرایض را اینجور به گوش هم میرسانیدند، در آخر برای خود شیرینی.. منّت بزرگان را میکشیدند و مطربها میزدند و آنان بی وزن شعر و مر میخواندند، در آخر همه مینشستند و مردی جلف که آنگاه زخرف بسته بود، به مانند نسوان میرقصید و انعام جمع میکرد.
سر ظهر که میشد، صرف آش انجام میشد، عده یی با کشک و دیگری با سرکه آش میخورد و بعد از آن تا به عصر، قبل از غروب.. یک سری دیگر میزدند و میخواندند.. باده نوشی و شیرینی خوری هم که باب طبع آن دوره مجلس بود.
زنان هم در درون عمارت به عیش و نوش خود سخت مبتلا...مشغول بودند! صدای دفع و تمبک، زف و زف... بادامک از آنجا میآمد! مجمع مجمع میوه، حلوا و باقلوا به درون میفرستادند و خالی به مطبخ باز میگشتند! مردان مست از شراب و زنان بیهوش از ساز رباب!
***
تنگ غروب شده بود که ما به دنبال بهانه یی بودیم تا بلکه به مجلس زنان وارد شده گوش و چشم خود را صفا دهیم! در اندیشه غرق بودیم و تکه تکه قطاب میخوردیم که خان بابا صدایمان کرد:
سبز علی ... این سبز علی را ندیدی؟ مگر قرار نبود که بیاید و به بقیه کمک کند؟!
ما ایشان را ندیدیم، ایشان اصلا ندیدیم! از قرارش هم چیزی نمیدانیم!
این را ما به پدر جواب دادیم.
-خیلی خوب.. به مطبخ رو، کاسه آش گیر و برایشان ببر.. شاید نا خوش است، حالی بپرس و اگر خوش بود، بگو که فردا به اینجا آید! امری با ایشان داریم.
این را خان بابا گفت.
با این مطلب، شعله دیدار زنان را در دل خاموش کردیم و به امر پدر سینی را با کاسه آش تحویل گرفته و به سمت بوستان شیر سنگی حرکت کردیم.
آن سال زمهریر نوروزی را تجربه میکردیم... لیل ولنهار باران میآمد و هوا بلغمی مزاج بود.
در آن هنگام که حرکت کردیم، دیگر از رخسار خورشید خبری نبود و بر تعداد ابرهای سیاه افزوده میشد.
***
در راه که بودیم، کم کم حضور سایه گان عجیبی در پشت و کنار خودمان احساس میکردیم، تا میتوانستیم،تند تند قدم بر میداشتیم و کوچه باغها را یکی پس از دیگری طی میکردیم تا دست سایهها به ما نرسد، آنگاه که به بوستان شیر سنگی رسیدیم.. باران شروع به ریزش کرده بود!
چند بار کلون سنگین درب بوستان را زدیم،دوباره زدیم.. این بار محکم تر.. بار دیگر ممتد زدیم اما صدائی از درون بوستان نمیشنیدیم، داد زدیم...: سبز علی.. سبز علی خان! آش شنبه اول سال است... آش برایتان آورده ایم! بار دیگر که کلون را محکم زدیم، دیدیم که درب صدائی کرد و آرام باز شد، دوباره به درون صدا زدیم..ما پا به تو گذاشته و این بار فریاد زدیم و باز جوابی نگرفتیم!
درب را کامل باز کردیم، ما به داخل وارد شدیم و آرام به جلو قدم گذاشته و اطراف را مشاهده کردیم، این بار اول بود که به داخل بوستان نظری میانداختیم و وارد آنجا میشدیم! جلوتر که رفتیم، نمای سوخته آن ۲ اتاق ما بر جلو رفتن باز داشت، هر قدر که بیشتر مشاهده میکردیم و بر اطراف خوره میشدیم، حس عجیبی و بیشتر از آن.. حس غریبی موهای بدن ما را سیخ میکرد و میترسانید! درختان بوستان خشک شده بودند و یا تنه آنان به پوکی میزد، از سبزه و گل هیچ خبری نبود! آنجا دیگر بوستان نبود، خرابه بود.. ویرانه بود.
در کنار یک ستون نیمه شکسته که به دو مجسمه زن نیمه برهنه حکاکی شده بود، متوقف شدیم تا آن سینی سنگین آش را بر آن گذاشته، ملتفت اوضاع شویم!
دیگر اوقات رخت شب بر تان کرده بود و نم نم باران تنها صدائی بود که آن سکوت مرگبار را در خود میشکست و ما که پسر بچه یی بیش نبودیم، ترسیده بودیم و دوباره سبز علی پدر سوخته را صدا کردیم... این بار جواب گرفتیم.. یعنی نمیدانیم جواب گرفتیم یا چه چیزی بود، ما تنها اصواتی را شنیدیم! خوب که گوش دادیم، صدای ناله بود... آدمیزاد بود.. حیوان بود، ما چه میدانیم!! رنگ پریده سینی را گرفتیم و درب اتاق اول را زدیم، جوابی نگرفتیم و آرام وارد شدیم، باز تکرار کردیم که کیستیم و از چه قرار آمده ایم... سکوت برقرار شده بود و دوباره نالههای چند لحظه پیش،بلندتر شنیده میشدند!
به درون اتاق اول که پا گذاشتیم، مشام ما به واسطه بویی متعفن، سخت به مورد آزار قرار گرفت و ما حالت تهوع پیدا کردیم، وقت تلف نکردیم و به جلو تر که رفتیم، در آن اتاق نیمه تاریک تنها آشفته گی دیدیم و کثیفی! حال صدای آن ناله را به وضوح میشنیدیم! سینی را به روی کرسی کوچکی که در اتاق بود گذاشته و به سمت اتاق دوم رفتیم!... قدم به قدم، به ناچار ... ترس از تاریکی و وحشت از سایه ها.. درب را که باز کردیم، عامل آن بوی مسموم کننده را پیدا کردیم.. دو عدد گرد سوز در آن اتاق بود و از پنجره نوری نمیآمد به آنجا، جلوتر که رفتیم، تختی دیدیم و به رویش کسی.. که از وحشت هول کرده و چند قدم به عقب ما پریدیم!
پسرکی را دیدیم که با کهنه پارچههای آن کرسی قدیمی به تخت بسته بودند... خیر... اشتباه نمیکنیم، آن اکبر بود... اکبر، اکبر جان، این تو یی؟... ما بودیم که این را گفتیم و پرسیدیم!
***
صورتش به ما خیره شد... از نگاه وی فهمیدیم که حتما ما را شناخته است و به یاد دارد! اکبر مرا به یاد داری؟ من هستم.. عمارت سبز... آن کوچه باغ ... یادت هست؟ چرا به تخت بسته شده دست و پایت.. پیچیدنت؟ این باز ما بودیم که حرف میزدیم، اکبر حرف میزد، اما از لکنت شدیدش ما هیچ نمیفهمیدیم...
رویش را با پتویی کثیف نیمه پوشانیده بودند و لباسهایش پاره بودند و قیافه سخت ژولیده یی داشت! ما شئم ما از آن بوی بد پر شده بود و دلم به رنج میآمد که آن همه ناراحتی را بر اکبر ببینم! دست بردم که شاید بتوانم تا حدی آزادش کنم که ناگه از پشت سایه دیده، وحشت کرده.. صدای شنیدم.
نسناس چه میکنی؟ کی هستی و اینجا چه کار داری؟.. به پشت که برگشتم، سبز علی را خشمناک در کنار درب دیدم، دو چشمانش در آن اتاق نیمه تاریک، از آتش خشم.. قرمز بود و رگهای گردنش همچو طنابی کنفی ور آمده بودند!
ما را که میشناسی... خان بابا آش فرستاده بود، کسی جواب نداد به داخل آمدیم. این ما بودیم که جواب سبز علی را دادیم، عرق کرده بودیم و وحشت درون ما را گرفته بود. سبز علی از عصبانیت به تخت نزدیک شده بود و مادر پیرش هم به اتاق آمده و شیون میزد.. سبز علی همچو حیوان شده بود و نعره کشان به بدن اکبر میزد، مادرش به گوشه افتاده و سبز علی دشنام میداد:
- الهی حلقت سیاه شود، کاش مثل مادر کولی خودت میمردی و ما را عذاب نمیدادی، الهی بمیری و ما را نجات دهی!
سبز علی خان، سبز علی آقا.. حاج علی... حاج علی جان، تو رو خدا اکبر را نزن،دردش میاید .. دوست ما را نزن... این را ما گفتیم و با عجله از اتاق خارج شدیم و به طرف درب بوستان دویدیم تا خود را به عمارت برسانیم و جریان را به خان بابا بگوئیم تا بلکه اکبر از این ظلم نجات یابد!
سبز علی به دنبالمان آمد تا شاید ما را باز آراد، ما ترسیده بودیم به کنار درخت سرو که رسیدیم، صدایش را شنیدیم تا ما را از پشت بگیرد، جا خالی دادیم و به یک مرتبه سایه سهمگینی بر هر دوی ما خیمه زد و انگاری مردی عظیم الجثه بود که از پشت سبز علی را گرفت تا ما به راه خود ادامه داد و بدویم! سبز علی هنوز فریاد میزد و نتوانست به دنبال ما بیاید و ما درب را باز کرده و به طرف عمارت فرار کردیم.
***
نمیدانیم که چطور ما به عمارت رسیدیم، دائم احساس میکردیم که مورد تعقیبیم، که ما به دست آنان میافتیم که دوباره ما از پا میافتیم! ما از وحشت آن سایهها سخت در هراس بودیم آن چنان میترسیدیم که بغضمان را فراموش کرده بودیم.
خان بابا ممدلی خان نگرانمان شده بودند در کنار درب سبز رنگ عمارت منتظرمان بودند انگار فهمیده بودند که امشب، شب پر راز حدیثی است! به آنان که رسیدیم، اندکی نفس عوض کرده، با بغض، همه چیز را تعریف کردیم... حال همه آمده بودند، دستم را دایه جانم مالش میداد تا گرم شود سرم را به زانوی مادر گذاشتم حال مفصل گریه کردم!
خان بابا به مرحوم تیمسار تلفن کرد (خدا ایشان را بیامرزد، دوست پدر.. نازنین مردی بود که به ناحق تیر باران شد در همان اوایل انقلاب!) جریان را توضیح داد. ایشان از طریق کلانتری نیاوران مأمور ماشین فرستاد تا جریان را جویا شوند. ،سپس خان بابا ممدلی خان هم به سمت بوستان رفتند تا بینند جریان از چه قرار است.
از این جا به بعد را خود پدرم، خان بابا جانم تعریف میکند که فردای آن روز تیمسار میگوید به ایشان که سبز علی را جلب کردند شب را در بازداشت گاه به سر برده است، مادرش را به بهزیستی سپرده اند اکبر را به بیمارستان رضا پهلوی فرستاده اند که بیچاره بچه پر از زخمهای مهلک بوده است. سبز علی آرامش روان نداشته است اینجور رفتار کرده است، این را تیمسار اضافه میکند ادامه میدهد که از وی شکایت شده حقش را کفّ دستش خواهیم گذاشت!
بعد از چند وقت، اکبر در بیمارستان به خاطر آن زخمها فوت میکند پدرش راضی به کفن دفنش نبوده است... عجب سنگ دلی! باقی کار را پدرم با رضایت خاطر انجام میدهد سالها طول میکشد تا این جریان را بگوید. ما هنوز از دل شکسته ایم که بیچاره اکبر که صد بیچاره اکبر.. آن طفل معصوم...
***
دیگر صبح شده است من دوباره به گامهای شوپن (پرلود این یی مینوراوپ ۲۸،شماره ۴) پناه آوردم تا بلکه از حضور آن سایهها اشباح،رهایی یابم.
من چشمانم را میبندم... گامها در من غرقند غصههایم در نتهای آهنگ ترکیب میشوند، دلم دوباره میگیرد، حس بعدی دارم اینجور به غم خوش آمد میگویم... افکارم... در این لحظات که صبح گاه به جنگ تاریکی آمده است، چه احساس بعد دارم... ملانکولیک... به یاد اکبر میافتم که آن بچه کوچک را من دوباره به یاد میاورم... به زدن گامها ادامه میدهم... چشمانم خیس است پریشانم. دوباره دل میگیرد من در این سکوت تنها میزبان سایهها هستم که این بار به دنبالم نیستند تنها در این جا حضور دارند به آرامی به گامهای آهنگ غمناکم گوش میدهند...
سایهها را من میبینم، احساس میکنم... من دیگر از تاریکی نمیترسم، من دوباره صدای میشنوم... اکبر... اکبر..؟!
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Mehrban jan
by Red Wine on Thu Apr 15, 2010 08:15 AM PDTاز عرایضتان کمال تشکر را دارم،لطف کردید به ما سر زدید و مطلب این حقیر را خواندید.
همیشه شاد و سلامت باشید.
Orang Jan .
by Red Wine on Thu Apr 15, 2010 08:14 AM PDTاورنگ جان سپاسگزارم از حرف هایت.
همیشه سبز باشی.
Red wine e aziz
by Mehrban on Thu Apr 15, 2010 05:44 AM PDTYou are an exceptional writer. Also your attachment to and profound understanding of the customs and ways of the particular society you write about is remarkable. Excellent piece.
very nice written
by Orang Gholikhani on Wed Apr 14, 2010 11:26 PM PDTThanks RedWin Jan
Very fluid and nice written
Orang
Azadeh Jan Aziz
by Red Wine on Wed Apr 14, 2010 08:40 AM PDTخیلی ممنون که نسبت به بنده لطف دارید... الهی همیشه دلتان شاد باشد و سلامت باشید.
موفق و پیروز باشید که از خوبانید.
divaneh jan Aziz
by Red Wine on Wed Apr 14, 2010 08:35 AM PDTاز شما برای مهربانیت متشکرم و دعای خیر و سلامتی برای شما دوست عزیز دارم.
همیشه سبز باشید و پاینده.
Thank you, dear Red Wine
by Azadeh Azad on Tue Apr 13, 2010 08:27 PM PDTVery sad story, and so well written. Chopin goes very well with shadows and sorrow. We live in such cruel world. ~ Sigh!
Azadeh
Very touching
by divaneh on Tue Apr 13, 2010 07:19 PM PDTIt's a very touching story and full of emotions that seem to be as fresh as the day when it all happened. Beautiful work Red Wine Jaan.
maziar 58 Jan
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 02:51 PM PDTممنون که سری به ما زدی... خدا شما را برای ما همیشه حفظ کند که از خوبانید.
BITTER SWEET
by maziar 58 on Tue Apr 13, 2010 02:11 PM PDTanother nice story from our francophile ami....
dastatan dard nakoonad .
BTW; that timsar R was it late timsar Rahimi ? May god bless his and all fallen souls. Maziar
Abarmard Aziz
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 09:46 AM PDTکاش هر انتهایی،منتهی به خوشی و خوشبختی میشد دوست من...
همیشه پیروز باشی.
خیلی ممنون از این داستان زیبا
AbarmardTue Apr 13, 2010 09:37 AM PDT
اگر تا بحال کتاب داستان ننوشتی، حتما بنویس. خیلی ممنون از این داستان زیبا.
onlyinamrica Jan
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 08:31 AM PDTبه نکته جالبی اشاریه کردید،به مطلبی که هنوز خودمان از آن بی اطلاعیم و قادر به درک آن سایهها نیستیم اما آن سایهها همچنان ما را دنبال میکنند...
سپاسگزارم از توجه شما.
Very sad indeed
by onlyinamrica on Tue Apr 13, 2010 08:25 AM PDTThank you for sharing, although I am still wondering who was with you when you entered the sabzali's house.
kofri Jan
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 08:18 AM PDTاگر میشد،به نحوی باز میگشتم و اکبر را نجات میدادم...
قربان محبت شما... سپاسگزارم از توجهی که به مطلب بنده کردید.
Red Wine jon
by Kofri on Tue Apr 13, 2010 06:07 AM PDTaval begam ke mordam baray to o Akbar!
baad migi:
سبز علی از عصبانیت به تخت نزدیک شده بود و مادر پیرش هم به اتاق آمده و شیون میزد.. سبز علی همچو حیوان شده بود و نعره کشان به بدن اکبر میزد، مادرش به گوشه افتاده و سبز علی دشنام میداد:- الهی حلقت سیاه شود، کاش مثل مادر کولی خودت میمردی و ما را عذاب نمیدادی، الهی بمیری و ما را نجات دهی!
madaresh khodesho nefrin mikoneh ya tazeh pardeh az razee dige bardashteh misheh? dar in sorat khode sabz e ali ham mesle hame ma ham mojrem o ham ghorbani hast??
Jahanshah Javid Jan
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 01:38 AM PDTیاد ایشان و بقیه زجر کشیده گان از ما و افکار ما محو شدنی نیست... همیشه با ما حضور دارند.
قربان معرفتت که مهربانید و درست کار.
SamSamIIII Aziz
by Red Wine on Tue Apr 13, 2010 01:34 AM PDTقربانت بروم که لطف داری نسبت به ما که از دسته حقیرانیم و گریزان ز بد کاران روزگار !
سر وقت آن پوسترها انجام خواهند شد. خیالت راحت !
همیشه پیروز و همیشه سبز باشی.
Poor Akbar
by Jahanshah Javid on Mon Apr 12, 2010 11:14 PM PDTVery sad story. Cannot imagine the level of cruelty against the boy. Quite understandable that his plight would continue to haunt you.
Beautifully written.
ردواين جان
SamSamIIIIMon Apr 12, 2010 09:30 PM PDT
يک سودی که 20 سي سال بيرون ماندن از ايران برای تو داشته اينه که شيوه نگارشت در راستای روانی گيرايی ساده گي و فرم گزينش واژگانش از گزند شيوه و سيستم ادبی و نوشتاری ولايت امتستان در پناه مونده و رونوشتش و خودش يکيست. به مانند زبانی و گويشی يخ زده در زمان و فرجود . يه چيزی مانند فرانسوی کبکوا که بازمانده گويش سده 18 فرانسه است و اگزوتيک. من ميگم پارسي, ولی اگر هم فارسی پس ای کاش که بيشينه فارسی نويسان از نگارش زيبای تو فرتاب(الهام) گيرند .
بی برو برگرد کارت تکه عمو
چشم براه گرافيکيم ,)