اوایل سالهای پنجاه خورشیدی
با پرویز زده بودیم بیرون،تجریش.. بازار و حوالی آن! هنوز آفتاب تند عصر از سر درهای بازار به داخل سرک میکشید و هوای آن را داغ میکرد، بوی خشکبار و فریاد میوه فروشان، داد و بیداد دلالان قالی و گلیم، قیل و قال دست فروشان. محیطی دلپذیری را ایجاد میکرد، ما به کناری نشسته بودیم هر چه پول داشتیم خرج کرده بودیم و نوشابه میخوردیم و به دختران مینی ژوپ پوش متلکی میانداختیم و حوصله مان از شنیدن چانه زدن زنان چادری سر میرفت! بازار همیشه به من حس عجیبی میداد... یک حس آشنا،یک حس عمیق و بی ریا.
از پشت خواربار فروشی که رد میشوی،یک کوچه باریک هست که به پشت سینما راه دارد، از آنجا راحت میشود به داخل سینما رفت. بریم آنجا و بعد بریم به سالن سینما و فیلمی ببینیم... این را پرویز میگفت! پس بلیت فروش سینما را چه کنیم؟ من این را پرسیدم! از آنجا که بروی، یک پنجره بزرگ قدیمی هست که کسی آن را نمیپاید، او که در تاریکی ما را نمیبیند و نمیشناسد، مینشینیم و فیلم را تماشا میکنیم، پرویز این را گفت و اضافه کرد: پسر این ساعت قیصر را نمایش میدهند، تو که آن را ندیدی!
پرویز این را که گفت، تازه به یاد این افتادم که من اجازه دیدن فیلمهای ایرانی را نداشتم! در عمارت اگر کسی از این جور چیزها صحبت میکرد، به شدت سرکوب میشد و آنرا موجب خجالت میدانستند! مادرم به شدت مراقب بود که پای من به سینما برای دیدن این قبیل فیلمها باز نشود، پدرم ملایم تر بود و با فیلمهای خارجی مخالفتی نمیکرد! در طول سال به زحمت میشد فرار کرد از دست عمارت نشینها برای دیدن فیلم و کارهای دیگر اما آن روز تازه امتحانات تمام شده بودند و آخر خرداد ماه بود و من بیشتر آزادی داشتم!
اگر آن مردک ما را بگیرد،پدر ما را در خواهد آورد! من این را با صدائی لرزان گفتم... نه بابا! خودم پدرش در میآورم. او سگ کی باشد! پرویز این را گفت و به همراه او آن راهی را که گفت پیمودیم و رفتیم! آن پنجره خیلی بزرگ نبود! قسمت از تماشاخانه قدیمی شمیران بود که چند سال قبل در اثر آتش سوزی از بین رفته بود و آنجا را سینما کرده بودند!
در آن زمان سینماها گاهی ۲ فیلم در روز نمایش میدادند، و در سانسهای مختلف آنان را تکرار میکردند، بین فیلمها را چند بار قطع میکردند و نقاشی متحرک نشان میدادند و تبلیغات میکردند که البته اینها بستگی به سینما و صاحب آن داشت!
از پنجره که به داخل رفتیم، بد جوری قلبم میزد! این بار اول بود که قایمکی به داخل سینما میرفتم و از همه بدتر آن بود که از بقیه بچهها شنیده بودم که بلیت فروش سینما مردی است بسیار بد اخلاق و در قدیم زنجیر پاره میکرده است و گاهی مارگیری هم میکرده است! چند نفری در راه رو بودند، با آنها قاطی شدیم و به سالن سینما رفتیم، پرویز نه گذاشت و نه برداشت.. مثل ندید بدیدها رفتیم و در ردیف اول، به روی صندلیهای چوبی سالن سینما نشستیم! پسر این قدر بی قرار نباش که آمدیم عشق کنیم! برای پرویز این امر ساده بود! او چند بار به این سینما آمده بود و این فیلم و فیلمهای دیگر را دیده بود، او ۶ تومان (نفری ۳ تومان بود که البته بعدا گران شد!)، ورودی سینما را نپرداخته بود و نمیدانم چرا در آن لحظات دائما صورت مادرم به جلویم میآمد و وجدانم احساس خلاف میکرد!
در بین لحظات نیمه تاریک سینما، سر و صدای تخمه شکستن و بوی سیگار ارزان قیمت. فیلم آغاز شد! تا به حال همچین چیزی را ندیده بودم... اول فیلم (تیتراژ فیلم) عجیب بود و از همان اول فهمدم که این فیلم با آن چیزی که قدیم دیدم بسیار متفاوتست... فرمان خان را دیدیم که به سراغ برادران آب منگول میرود، میجنگد و نفسمان در سینه حبس شده بود... ناصر خان عجب ابهتی داشت! من و بقیه را گرفت! چند دقیقه اول فیلم نفس گیر بود و زیبا!
وقتی قیصر ترتیب برادر اول را داد، فیلم قطع شد و آنتراکت دادند و نقاشی متحرک نشان دادند... چند ریال دارم هنوز، برم ببینم چیزی پیدا میشود بخرم و بخوریم! این را پرویز با صورتی خوش حال گفت و جنگی به بیرون رفت و من در انتظارش بودم و در فکر فیلم! اما خیلی وقت نشد تا پرویز تند به سالن آمد و اسم مرا فریاد کرد و گفت: ... برو! ... بدو برو! بلیت چی فروش را شناخت و دارد به سالن میاید! انگاری برق من را گرفته بود! نای بلند شدن از آن صندلی را نداشتم و انگاری میخکوب شده بودم... پرویز آمد به طرفم گفت: بدو بریم تا در هچل نیفتیم!
میدانستم، آخرش میدانستم که این کار دست ما میدهد.. این من بودم که این را گفتم، از پنجره دیگر رد شده بودیم و به کوچه باریک پشت خواربار فروشی رسیده بودیم که خشکمان زد.. بلیت فروش و خشک بار فروش، هر ۲ آنجا بودند و دیگر نه راهی بود برای فرار و نه سوراخ موشی برای قایم شدن! بلیت فروش دیگر غفلت نکرد و یک سیلی محکم به در گوش پرویز زد! ما را بیخ دیوار کردند و هر چند بار که دشناممان میدادند، با دست به ما میزدند و من به پوستر فیلم قیصر که در تابلوی بزرگی، روبه روی خواربار فروشی نصب شده بود خیره شده بودم، تا آمدم به خودم بجنبم صورتم به سوزش افتاد و دیدم که آن مرد بد کردار سیلی به ما زده است و فریاد میزند که ما بی ناموسیم و دزد محل!
دیگر طاقت ماندن نداشتم و به زور به همراه پرویز از دستشان گریختیم و با صورتی باد کرده به جلوی حوض امامزاده نشسته بودیم... پرویز از آن زمان که از دست آنان فرار کرده بودیم یک ریز حرف میزد و منم منم میزد و اینجور درد مرا محسوستر میکرد! پرویز تو رو خدا خفه شو که کار دست من دادی... هیچ وقت تو را نخواهم بخشید! این را گفتم و از کنارش رفتم و بی آنکه بدانم به خارج از بازار رسیده بودم و در نزدیکی سینما! بلیت فروش برای سانس بعدی ورودی میفروخت و مردم کم کم وارد سینما میشدند.. غیض و عصبانیتم زیاد شد وقتی که دوباره تابلوی بزرگ فیلم قیصر را دیدم! طاقت نیاوردم و سنگی برداشتم به طرف آن تابلو پرتاب کردم! صدای مهیبی از شکستن شیشه تابلو بلند شد و عابران وحشت زده به بالا خیره شدند! چند لحظه بد شخصی فریاد زد: این بود! خودش بود! همین پسر با لباس آبی بود! بگیرینش...! حتا یک لحظه هم به پشت نگاه نکردم...! تا توانستم دویدم. کسی به گرد پایم نرسید... به کوچه نخجوان که رسیدم، بی نفس ایستادم! آنجا منتظر شدم تا نزدیک غروب شود و بد به عمارت باز گردم! ... آن روز که دلپذیر آغاز شده بود، با پریشانی و تلخی به پایان رسید... آن روز همیشه در فکرم باقی ماند.
دوستی من با پرویز همانجا تمام شد حال قلب و فکرم سخت در این فکرند که روزی دوباره او را ببینم.
***
سالها بد فیلم را در امریکا دیدم! آن هم در یک کاست بتامکس! با کیفیت بد و صدای بدتر! اما من... من که دیگر بالغ شده بودم، عاقل که نه زیاد. فارغ از مشغولیات بی معنا شده بودم. سخت مجذوب فیلم شدم... آنجا که فرمان از درد هتک حرمت به خواهرش میسوخت، آنجا که قیصر درد غریبی را در نبود برادرش حس میکرد، آنجا که فضای غبار الود فیلم تو را به یاد گذشته میانداخت و آنجا که قیصر در آخر از آرامش خاطر لبخند میزند ...
من هنوز در آن گفته هیچ تفسیری پر معنا نمیبینم... آن گفته اینجور بود که میگفت: قیصرررر، کجایی که داشتو کشتند! که غریبانه و که معصومانه ...
***
این فیلم هیچ وقت فراموش شدنی نیست! با این فیلم دوره جدیدی از سینمای ایران پایه گذاری شد.
***
یک عدد پوستر به افتخار این فیلم ساخته ایم که امیدواریم علاقه مندان آن را شاد کند.
پوستر اصلی:
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
mitra northcal aziz
by Red Wine on Fri Apr 30, 2010 05:46 PM PDTThank you again for being here and giving us your opinion,God bless you .
.
by mitra northcal on Fri Apr 30, 2010 02:24 PM PDTDear Red Wine and Anahid jan, I am glad that you both agree with me about "Behrooz Vossoughi". Once again thanks Dear Red Wine for your article.
I agree with Mitra about "Behrooz Vossoughi"
by Anahid Hojjati on Sat May 01, 2010 07:55 PM PDTI agree with Mitra Northcal. "Behrooz Vossoughi" is indeed very good looking. I don't remember Gheisar too much but I remember watching "gavaznha", and I also remember "mamal amrikaii". I have seen "Behrooz Vossoghi" in a play in recent years and also around in some functions. He seems like a very nice gentleman.
mitra northcal
by Red Wine on Thu Apr 29, 2010 03:47 PM PDTThank you so much for your attention and i am agreed with you :=) .
Great article Red Wine. Here are some "Behrooz Vossoughi" links
by mitra northcal on Thu Apr 29, 2010 10:55 AM PDTDear Red wine, I enjoyed reading your article. Few weeks ago, I wrote a blog about Good Looking men. As result of writing that blog and then accidentally running into Behrooz in San Francisco and being reminded of how great he has been, I chose "Behrooz" as sexiest man alive. Here are some links about "Behrooz Vossoughi"
here are links to some videos:
Behrooz in Reza Motori
//www.youtube.com/watch?v=QNwe38UAYQY
Behrooz in Gheisar
//www.youtube.com/watch?v=5139WMmdLig
Behrooz Vossoughi/Max Amini
//www.youtube.com/watch?v=JNmKrgi4RHI&feature=PlayList&p=20C98DD6151D7043&playnext=1&playnext_from=PL&index=5
and some pictures
//content6.flixster.com/photo/11/43/20/11432028_tml.jpg
//iranian.com/Nostalgia/Stars/Images/vosoughi.jpg
//s12.bdbphotos.com/images/120x156/c/8/c8st77mx68nss6x.jpg
//www.persianmirror.com/images/edtorial/2006/iranianactors/malek.jpg
//www.parstimes.com/gallery/satellite_love/27.jpg
ماندا جان
Red WineThu Apr 29, 2010 10:06 AM PDT
ماندا جان قربانت گردم که شما بسیار عزیز هستید و با احساس. فیلم قیصر را سعی کنید حتما ببینید ،گمان میکنیم که از آن خوشتان بیاید،این فیلم هیچ وقت قدیمی نمیشود ! ما دلمان برای دیدن شمیران بسیار تنگ است،از ندیدن آن چشمانمان پر از اشک است. قربان محبتتان.
رد واین جان، آخر زمون نشده
MondaThu Apr 29, 2010 10:00 AM PDT
پرویزو گوگل کردی؟ وقتی آدم خاطرات بچگی را با همبازیش مرور میکنه، یک عالمه دیگهس.
خواندن این داستان کلی خاطرات برام آورد. منزل مادربزرگ پدر بزرگم شمیران بود، بنابرین خیلی از صحنههایی که توصیف کردی برام آشنا بودن. به زودی باید قیصر را از نت فلیکس سفارش بدم، ندیدمش. نمیدونم چرا ما هم اجازه نداشتیم فیلمهای فارسی را ببینیم. شاید چون لات و لوت زیاد بودن، بابا مامان میترسیدن به ما صدمه بخوره.
پسترت هم جالبه، چقدر هنر داری!
maziar 58 Jan
by Red Wine on Wed Apr 28, 2010 05:00 AM PDTچرا مازیار جان، یکبار آن سالهای قدیم مدل موی خود را قیصری کردیم... بد نبود ! الان که دوباره اینجور مد شده است.
gheysari
by maziar 58 on Tue Apr 27, 2010 08:33 PM PDTRed wine khan you mean after that you never even asked for a gheysari hair-cut from your salmooni ?
merci for writting another nice blog. Maziar
divaneh jan Aziz
by Red Wine on Tue Apr 27, 2010 03:52 PM PDTدوست عزیزم در آن زمان با چند تومان عشق میکردی و در آخر چند ریال هم در ته جیبت باقی میماند... چکارش به حال که دیگر ریال و تومان ارزشی ندارند !
تقصیر پرویز که بود،ما بچه سر به راهی بودیم :=) .
حالا انداختی گردن اون ؟
divanehTue Apr 27, 2010 02:57 PM PDT
حالا دیگه "او شش تومان ورودی نپرداخته بود". آخه بابا جون سه تومنش هم که تو باید می دادی. مگر این که بگیم پرویز دعوت کرده بود. ولی "دعوت من بریم از پنجره" هم که نمی شه آخه. اون شیشه سینما هم فدای سرت. به نظر من باید می رفتی توی تغار دوغ خواربار فروشه هم تف می کردی. خوشمان آمد، دست شما درد نکنه با آن عملیات جیمز باندی و این داستان زیبا و آن پوستر هنرمندانه.
kofri Jan
by Red Wine on Tue Apr 27, 2010 12:51 PM PDTالبته سالهای بعد ورودی سینما را پرداخت میکردیم و در آخر آفتاب به چشممان میخورد دوست عزیز.
تورقي در کتاب زندگينامۀ «بهروز وثوقي»
KofriTue Apr 27, 2010 11:36 AM PDT
//www.parand.se/ra-behroz-vosooghi.htm
az booye sigar o tokhmeh neveshti ama maloomeh ke mahroom shodi az aftab toy cheshm baad az khoroj az sinama!!!
سخن هفته :
زندگی قصه مرد یخ فروشیست که از او پرسیدن فروختی؟ گفت: نخریدند تمام شد...