هیچ گاه درس و مدرسه را دوست نداشتم،در آن زمان کودکی..بین من ، نَظم و اِنضباط و امثالهم هیچ وقت فیلینگ برقرار نمیشد ! سخت از فرا گرفتن اینجور مسائل دوری میکردم و فَراری ! یادگیری جدولِ ضرب را اشّد مجازات میدانستم و مشق نویسی را حُکمِ اعدام!بیشتر قضیه تقصیرِ خودم نبود !
***
مادر جانم تعریف میکند که چندین سال نذر و نیاز کردند تا بنده به دنیا بیایم،امامزادهها خَرجی دادند،چند دِهکده را آب دادند و بین وَلی آباد و حسن آباد جاده کشیدند،کنیز و بَرده آزاد کردند تا بلکه خداوند نظر مُساعد کند و من به دنیا بیایم،حتی دوران حامله گی مادر جانم بَس دورانی عجیب و غریب برای ایشان بوده است،ایشان نه دردی احساس میکردند و نه حالات بدِ تهَوع !اندکی ویار داشتند،کالْ جوش کِرمانی،حلوایِ یزدی،کلوچه گرگانی،نارنجِ شیرازی و شاید کله پاچه..آنهم تازه پخته شده از مطبخِ آقا مرتضی تجریشی ! وقتی که ساعت معجزه فرا رسید،آقای دکتر (مرحوم دکتر شایگان که بزرگ مردی بود و دکتر خانوادگی ما،خدا ایشان را رحمت کند.) دستور داد که مادر جانم را به بیمارستان برند و جَلّ الخالق،اندکی بعد،بی آنکه مزاحمتی ایجاد شود،بنده به دنیا آمدم ! همان عصر روز تولد من،مادر جانم به عمارت بازگشت بی آنکه اشکالی در سلامتیش ایجاد شود.
***
چند روز سور و مهمانی دادند و چند شب بزم و دُعا خوانیها برقرار کردند و از عمارت سبز مهمان و هدایا پر شده بود...
۵ ساله که بودم،برایم معلم گرفتند،الفبا را همان زمان یاد گرفتم و سپس خوش نویسی و غیره که از واجبات یادگیری برای کسی بود که نام خانوادگی حضرت والا را به دوش داشت.فرا گیری نَغمه موسیقی اصیل ایرانی را از ۶ سالگی و سپس از ۷ دیگر تار را به زدن پرداختم.
تمام این کارها برایم سَخت بود !
***
آن زمان..در کلاسِ پنجم بودم،در یکی از مدارس معروف شُمال شهرِ تهران،از چند هفته قبل دائم خانم مُدیر و معاونانَش به کلاسها میآمدند و از یک مسابقه نقاشی صحبت میکردند و گفتند که هر کسْ که مایل است،نقاشی را در کلاس بکشد و بدهد به معلمش تا در مسابقه شرکت کند.این مسابقه از طرف وزارت فرهنگ..در سطح شهر برگزار میشد و اهمّیت داشت.
برای اولین بار احساسی عجیب در من بیدار شد،از کلاس هُنر بدم نمیآمد ،به خصوص از نقاشی و یا کار با خَمیر ! بیدار شدن این علاقه در من به هنر در خانواده من تازه گی نداشت،تمام مردان..خان بابا جانم، حضرتِ والا و جد ایشان..همه به هنر علاقه مند بودیم،پدر بزرگم شعر میگفت و برای شعرهایش نقاشیِ ذغال میکرد،پدرم هنوز بعد از سالیان سال،نقاشیِ آب رنگْ را به خوبی انجام میدهد،از همان زمان که به یاد دارم،تا چشم کار میکرد هنر به معنای واقعی آن در اطرافم دیده میشد،تمام عمارت سبز نمونه انواع هنرها بود، نقاشیها تابلو ها،مجسّمه ها، تَذهیب کاری ها،گچ بُریها،منبّت کاری ها، و غیره ...
چند روز به دنبال یک موضوع گشتم و آخر کار از مجسمه یی که در کنار حوض هفت رنگ بود،خوشم آمد و آنرا با مداد رنگی ..صادقانه و کودکانه کشیدم و رنگ زدم.این مجسمه،یکی از چند مجسمه یی بود که از سالهای ابتدایی عمرِ عمارت باقی مانده بود،هر گوشه از حوض هفت رنگ..یک مجسمه داشت که هر مجسمه نشان دهنده یک فصل بود و من بَهار را انتخاب کرده بودم.
هیچ وقت از کاری که کرده بودم،این قدر خوشم نیامده بود،به خدا انگاری دلم را چِرا غانی کرده بودند و افکارَم را آینه بَندان !
نقاشی را در کلاس کشیده و تحویل دادم و با اشتیاق فراوان منتظرِ نتیجه شدم.
***
اوایل اُردیبهشت ماه بود،هنوز هوا گُرگ و میش بود و اما طَبیعت بیدارْ ! روز بزرگ فرا رسیده بود،همه جا را تَزئین کرده بودند و تا چشم کار میکرد نوشته بودند،خدا شاه میهن !خانم مدیرِمان برای اولین بار آرایشی غلیظ کرده بود و معاونانَش تا خِرخره بَزک آلود بودند و به دستوراتِ خانم مدیر عَمل میکردند.
اول صبح بود که یکی از معاونین خانم که هنوز با آن همه بزک..ریش و پَشم صورتَش پیدا بود،اسم من و۳ نفر دیگر از کلاس را خواند و گفت که ماها باید به خدمتِ خانم مدیر رسیم و به عَرایضِ ایشان گوش فَرا دهیم،تا خواستیم به طرف دفترِ ایشان حرکت کنیم،خانمِ معاون گفت که خِیر..ایشان در آبدار خانه منتظر شماست،به خودمان گفتیم...چه خوبْ ! حتما نقاّشی را دیده اند و الان با صرفِ چای و شیرینی مجلسی برایمان ترتیب میدهند و حتما جایزه یی هم دَر کارْ است !
به آبدارخانه که رسیدیم،کسی آنجا در انتظارمان نبود ! با یک نگاه فهمیدم که اینجا شایستگی اِستقبال از مَن..به عنوانِ بَرنده را ندارد،یک میزِ چوبی با ۲ سماورِ خاموش به روی آن و یک عدد مبلِ چوبیِ سبز رنگ که آدم حالش از روکشِ آن به هم میخورد و یک عدد یخچالِ مارکِ وِستینگ هاوسْ سفید رنگْ و دیگر هیچ ! .. خانم معاون بی آنکه چیزی بگوید،دربْ را به روی ما قفل کرد و با قدمهای تُند آنجا را ترک کرد.
***
آن ۳ بچّه دیگر را خوب میشناختم
دو نفر از آنان بسیار شبیه به هم..۲ قلو بودند که هر دو از شَیاطین بزرگ مدرسه بودند و ما پیش آنان بَچّه گربه یی بیش به نظر نمیآمدیم،هر دو هم بازی ما بودند و هر ۳ نقش سُرخ پوستان را در حیاط مدرسه ایفا میکردیم و بیچاره آن ضعیفْ کودکی که به دَستان ما میافتاد ! با خط کش چوبی به جان دیگران میافتادیم و آنچه که شب قبل در تلویزیون دیده بودیم..سرِ بنده گان کوچک خدا در میاوردیم.
آن یکی کودک دیگر..از همه ماها بی آزار تر بود و بی صدا ! اما همه معلمین آن را از کلاس بیرون میکردند چون اکثراً در خواب شیرین بود و تنها خدا میداند که چطور تا به آن کلاس رسیده بود،کم و بیش شنیده میشد که پدرش از تاجرین بزرگ پارچه است و ایشان دست به هدیه دادنَشْ بسیار خوب بود و ما دیگر چیزی نمیدانیم و گناهِ کسی را نمیشُوریم !
تا آمدیم به خودمان بجنبیم،دوباره درب باز شد و اینبار یکی دیگر از بچهها به همراه یکی از معاونین به اتاق فرستاده شد و بعد از شنیدن یک سری ناسزا و دُشنام..خانم معاون از اتاق به بیرون رفت بی آنکه درب را دوباره قفل کند.
از دیدن آن بچه بسیار خوشحال شدیم چون همکلاسیِ خودم بود و چند کلاسْ با هم گذرانده بودیم.
***
تا مَرا دید،لبخندی زد و زود به کنارم آمد،غُلام رضا از آن دسته بچههای بود که ذاتاً آرام و قرار نداشت ! یک لحظه نمیتوانست به چیزی که علاقه نداشت تمرکز کند و درس و کتاب برایش عَذابی اَلیم بود ! غالباً هر دو با هم به خراب کاری دست میزدیم و در خارج از مدرسه هم همدیگر را میدیدیم،در همه جور دَلقک بازی..استادِ تمام بود و همه چیز را به لُوده گی میگرفت،اشعار جالبی را هم بلد بود که خودش ضَرب میگرفت و میخواند و پدر سوخته بساطِ خنده ما را هر جور که میشد،فراهَم میکرد.
+غلام رضا چه شده ؟ تو را چرا به اینجا فرستادند ؟
-ما را به زور به صفْ کشیده بودند و حوصلهام سر رفت و آهنگ میخواندم در تَه صف که این خانمِ معاون من را دید و به اینجا آورد !
+صف ؟ برای چه صف ؟!
-ای بابا ! مگر خبر نداری ؟! کلی کسی آمده، آدم بزرگهای عجیب،هم زن و هم مرد،بقیه هی جلویشان کج و مُعوج میشوند و تعظیم و تکریم میکنند،راهروی اصلی را صبح زود رنگ زدند،چند تابلو زدند و آنجا نمایشگاه درست کردند.
آب دهانش را قورت داد و پرسید ؟
-کیهان بچّهها ؟ میشناسی کیهان بچّهها را ؟! از آنجا هم آمدند عکس بگیرند،حالا که هم باران گرفته و عکاّس منتظر است هوا خوب شود !
+نقاشی ها.. نقاشیها را دیدی ؟ مال من هم بود ؟!
این را ما پرسیدیم.
-نه.. ندیدم ! تنها چند تا بیشتر نگذاشته اند و بقیه را مَش عزّت (فراشِ مدرسه) به دور انداخت.
بعد از شنیدن این جمله،دلم به تاب و پیچِش افتاد که آیا نقاشی من هم آنجا هست یا خیر ! چاره یی نداشتم جز آنکه از آنجا خارج شوم و با چشمهای خود قضیه را برسی کنم.
درب که باز بود و دیگر بچهها مُطیعِ ما !
آرام به بیرون آمده و به طرف راهروی اصلی حرکت کردیم.
***
بچّههای دیگر به حَیاط رفتند و غلام رضا و من به سمت راه روهایی رفتیم که نقاّشیها را در آنجا قرار داده بودند.بارانْ بند آماده بود و از پنجره که نگاه کردیم،دیدیم که کلاس پنجمیها .. خوش لباس.. با ژِست ایستاده اند تا با چند آدم بزرگ دیگر و مسئولان مدرسه چند عکس بگیرند تا آنرا در مجله کیهان بچّهها قرار دهند.
راه روها بویِ نَم و روغَن میدادند و هنوز در یک جاهائی رنگ تازه بر زمین چِکّه میکرد و معلوم بود که به خاطر بازدید آن افرادِ شاه این چِنینی آنجا را هُول هولکی رَنگ زده بودند .
یکی یکی به تَختههای چوبی دیوار نزدیک شدم ... نقاشی مقامِ اوّل،مقامِ دوّم،سوّم... نُهم... دَهم ... نه ! نبود ! از نقاشی من هیچ خَبَری نبود، ۱۰ اَثر آنجا گذاشته بودند که ۸ تای آن از شاه کشیده بودند و خانواده اَش و غیره... ۲ مقامِ آخر را هم به دو نقاشی بد مَنظره و بد تَرکیب دیگر داده بودند که شاید اینجور دهانْ و سُویِ چشمِ دیگران را بَسته نِگاه دارند و تَمامْ !
***
حتی اگر آخرینْ مقام را هم کسب کرده بودم،شاید آن چنانْ غمگین نمیشدم و خشمْ بر من غَلبه نمیکرد ! غلام رضا که متوجه این جریان شده بود،سعی میکرد با مِزاح و دَلقکی من را از آن حال به بیرون بِبَرد،اما من در اینکه نقاشیم بهترین بود و غیره... پافشاری میکردم،مگر نه اینکه من از ما بِهتران بودم و هر چه میخواستم..باید همان میشُد و اینک چرا برای اولین بار اینجور نشد !؟..
دِلم شکسته بود.
***
به حیاط رفتیم،اینجور به نظر میآمد که عکاّس آخرین عکسها میگرفت، به نظرم آن نَرّه خرها و آن چاپلوسان.. بد قیافه میآمدند و چقدر هندوانه به زیر بغلِ همدِگر میگذاشتند..
تا آمدیم خودمان را در صفِ عکس قرار دهیم،خانم مدیر ما را دید و آرام به ما نزدیک شد و گفت که بی سر و صدا از آنجا برویم و که بعداً از ماها هم عکس خواهند گرفت و شاید نُقل و نباتْ هم در همراه قضیه باشد... نه من رفتم و نه غلام رضا ! دو قلو ها هم به نزدیکی ما آمده بودند و شلوغی میکردند... من هم از روی غِیضِ قضیه نقاشیْ به آنها پیوستم و بچّه گی میکردم و سر و صدا !
نظمِ صفها به هم خورده بود، مدیر و معاونین هر چه میکردند تا ماها ساکت باشیم.. بی فایده بود ! حالا دیگر بچهها هم به ما مُلحق شده بودند و به اینور و انور میرفتند و دیگر خدا را کَسْ بنده نبود ! باران هم نم نم دوباره به باریدن افتاده بود و عکاس غم زده... دلواپس اسباب کارش بود و دیگر در آن لحظات مشوّش..جای برای ماندن آن آدم بزرگها نبود و اینان از در حیاط به بیرون رفتند و خانم مدیر با صورت خجالت زده و شاید بر اَفروخته..دائم به آنها تعظیم میکرد و چیزهایی میگفت و ما همچنان مشغول شیطنت بودیم،دو قلوها پارچه یی را پیدا کرده بودند و به هوا میفرستادند و با دیگر بچهها بازی میکردند، خوش خیالیانی چو غلام رضا با زَدنِ دو تکه سنگْ رِنگْ گرفته بود و کج کلاه خان را میخواند و دیگران دست میزدند...
***
باران حسابی همه را خیس کرده بود،تا خواستیم خودمان را در مَجموعه دیگر بچهها جأ زنیم.. خانم مدیر ما را گرفت و به همراه دیگر معاوِنانَش ما را حسابی تنبیهِ لَفظی کردند و تا توانستند بر سر ما داد زدند.. شوخی نبودْ.. جَشنِشانْ را به هم زده بودیم و روز عکسِشان را نَحسْ !
چند ساعت بعد هم به هر کدام ماها یک ورقه دادند و گفتند که فردا باید با والدین به مدرسه بیائیم وگرنه از مدرسه خبری نیست و فُلان و . . .
دیگران را نمیدانم اما مادر جانم حسابی جلوی آنها در آمد و وقتی که اسم چند سرهنگ و تیمسار و شازده و وزیر را آورد،خانم مدیر بِدهکارِ جریان شد و توبه از این که ما را از دیگران جدا کرده بودند و اینجور ما از تنبیهِ واقعی باز جان سالم به در برده بودیم اما چشمتان روزِ بد نبیند که در عوض آن کار،مادر جانم حسابی ما را در عمارتْ توبیخ کرد و فریاد بر سر خان بابایَم که این لوسْ است و این آن است و اینْ... این است اما تنها من اجازه دارم که بچهام را تنبیه و توبیخ کنم و نه دیگری !
***
در ته دل از انجامِ این کار خوشحال نبودم چون نتوانسته بودم توضیح دهم که علت خَشمَم برای چه بوده است و حتی مادر جانم دلیل مرا باور نمیکرد و من اینبار چوپانی شده بودم دروغ گوی و پسرَکی که همه در مدرسه آنرا با دست نشان میدادند و میگفتند که طرف از عزیزانِ خانم مدیر است و دُردانِه مادرَشْ !
خدا را صد هزار بار شکر که زود خرداد آمد و زودتر از آن امتحانات و دیگر از آن مدرسه رفتم.اما حادثه روزِ نحسِ عکسْ همیشه بر فکر و دلم جا ماند و یک درسِ عبرتِ دیگر .
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
:=)
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 03:02 PM PDTخیلی خیلی سپاسگزارم از توجه شما ماندا جان .
خاطرات تلخ کودکی رو چه زیبا نوشتی
MondaThu Sep 09, 2010 08:52 AM PDT
ردواین عزیز، متاسفم که تا الان هیچکس علت تلاطم روحی اون روز تو را گوش نکرد. ولی ببین امروز چه هنرمندی هستی... چشم حسود و هر کی اون نقشی مجسمه بهار شما رو انداخت دور - کور.
از نوشته ات ضمن غمگین شدن، خیلی لذت بردم. مرسی نازنین.
...
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 01:39 AM PDTداتیس جان، از شما بسیار سپاسگزارم که مطلب ما را خواندید،همیشه پاینده باشید.
...
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 01:35 AM PDTهمساده قدیمی عزیز،همیشه از خواندن نقطه نظرات شما لذت فراوان میبرم... همیشه سبز باشید.
...
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 01:31 AM PDTبامبی جان،خیلی ممنون که به ما سر زدی و نوشته ما را خواندی.
...
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 01:25 AM PDTفرامرز جان عزیز ... هنر استعدادیست نهفته..باید آنرا در خود جستجو کرد و بنده مطمئن هستم که شما بسیار هنرمندید.
خدا شما را برای ما حفظ کند.
...
by Red Wine on Thu Sep 09, 2010 01:17 AM PDTدیوانه جان،دوست خوبم..متشکرم از فرمایشاتت در مورد بنده.
Simply fantastic.
by Datis on Thu Sep 09, 2010 12:55 AM PDTDear Red Wine,
Your short story is great; it took me back to the good old days of primary school before the revolution.
شراب جان
hamsade ghadimiWed Sep 08, 2010 06:44 PM PDT
از داستانت لذت بردم. فکر کنم تنها راهی که میتونستی مسابقهٔ نقاشی رو ببری، در آن زمان، این بود که عکس خدارو بکشی. ولی همون که مدیر میدونست باید تو را از جمع چاپلوسان قایم کنه خودش مایهٔ افتخاره.
Enjoyed reading your story.
by bambi on Wed Sep 08, 2010 06:21 PM PDTEnjoyed reading your story.
شراب جان
FaramarzWed Sep 08, 2010 06:20 PM PDT
شراب جان،
بسیار از قصه شما لذت بردم واز اینکه شما هم در بچه گی مثل من شر بودید و مایه عذاب پدر و مادر بودید بسیار خوشنود شدم!
متاسفانه من هیچگونه استعدادی در هنر، نقاشی و موسیقی نداشتم و معلم نقاشی من همیشه با دلسوزی به کار های من نگاه میکرد و یک نمره قبولی با بدبختی به من میداد!
Wonderful story
by divaneh on Wed Sep 08, 2010 06:12 PM PDTThanks for another highly enjoyable reading Red Wine jaan. I bet your painting was the best. I was never good with drawing and things have not changed much since.
...
by Red Wine on Wed Sep 08, 2010 04:41 PM PDTگیلانی جان، دوست عزیز،ماهی را هر وقت از آب گیری.. تازه است ! هنوز وقت هست و امکان این هست که شما به آنچه که عشق میورزی..بپردازی ! وقت را نباید از دست داد ! خود ما در روز شاید ۴-۵ ساعت بیشتر نمیخوابیم،بیش از ۲۰۰ روز در سال در سفر خبری هستیم و با این حال همیشه به کارهای مورد علاقه خودمان رسیدگی میکنیم،به خصوص نقاشی،طراحی،نوشتن و خواندن... وقت هست که به آرزوهایتان بپردازید.
موفق باشید و سلامت.
ممنون از دستان زیبا رّد واین خان
Roozbeh_GilaniWed Sep 08, 2010 04:34 PM PDT
ممنون از دستان زیبا رّد واین خان
فکر میکنم شما چند سال از من بزگتر باشید، زیرا در دوره من شاه نداشتیم، خدا و میهن را که چه عرض کنم! ولی داستان زیبای شما مرا به یاد بچگی خود من در نارمک انداخت. من خیلی به نقاشی علاقه داشتم. و امیدوار بودم که یک روزی نقاش مشهوری مثل پیکاسو بشم! تنبیههای زیادی هم در دبستان به این خاطر شدم. پدر من از ترس اینکه بلایی که به سر عموی سیاسی ما افتاده بود به سر من هم بیاد، تصمیم گرفت من رو بفرسته خارج. به هر حال التیمتومی که به من داد بود که "یا دکتر، یا مهندس"! من هم از ذوق فرنگ رفتن گفتم "دکتر و مهندس"! به هر حال، بیست سال بعد از این ماجرا، من "دکتر مهندس" به هر بدبختی شدم، ولی عشق نقشی هنوز تو قلب من هست، و هنوز هر وقت که احساس ناراحتی در این دیار غربت میکنم، به عشق قدیمیم، نقشی بر میگردم.
...
by Red Wine on Wed Sep 08, 2010 03:22 PM PDTم پ د جان... قربان معرفتت... به کلبه ما خوش آمدی و ما آنرا به فال نیک گیریم.
همیشه سبز باشی.
...
by Red Wine on Wed Sep 08, 2010 03:21 PM PDTانونیموس جان ، شاید اثر من ارزش چندانی نداشت،اما زحمتی که برایش کشیده بودم..بی تقدیر ماند ! آن روزها خیلی به این مسائل اهمیت نمیدادند و سخت گیری زیاد میکردند.
از شما ممنونم که به ما سر زدید.
خدا شما را برای ما حفظ کند.
Fantastic story!
by Multiple Personality Disorder on Wed Sep 08, 2010 12:36 PM PDTThank you Red Wine.
شراب قرمز جان میخواستی نقاشیهاشونو پاره کنی!
AnonymouseWed Sep 08, 2010 11:52 AM PDT
حالا حضرت عباسی نقاشیه شما چطور بود؟! مقام چندم؟
Everything is sacred