تابستونِ ما از ثُلثِ سوّم در خرداد ماه شروع میشد، یعنی از همون وقتیکه امتحاناتِ آخرِ سال میاومدند که ترتیب ما رو بِدَند. دیگه دل تویِ دلمون نبود و حواسمون پیشِ تابستون بود.بچه زرنگا که تکلیفشون مشخص بود، با اون فیس و اِفاده. پاپیون و یا عینک. پیشِ معلّمها خود شیرینی میکردند و آخرش یک کارنامه زرد رنگ داشتند با ده یازده تا نمره بالایِ ۱۷ء۱۸! پدر و مادراشون هم با اِشتیاق به دبیرستان میاومدند و پُز میدادند که آره بَچشّون کلی دانشگاه نرفته مهندسه و خلاصه اَینشتین بیلاخْ!
بچه تنبلا عاقبتشون واوِیلا بود، یعنی بستگی داشت، اگر ۶ء۷ تومان داشتی که هیچی! میرفتی پَهلویِ داوود عسگری و اون هم واسَت کارنامه رو جوری جَعل میکرد که جاعلینِ اَرتشِ هیتلریْ هم نمیتونستند اونجوری دُلار و پوند جعل کنند! اما وای به حالِ تو وقتی که هم تنبل بودی و هم مُفلس! چوب نمیخوردی حتماً خبرش میاومد که جا سیگاریِ بُلوری و یا زیر دستی اِستکان به سَرِت خورده و حالا مشتریِ دکتر هِندیِ سر نبشِ کاشونَک دارآباد هستی!
اون سال اتفاقاً خوب درسها رو خونده بودم، حوصله روضه خونی اهلِ عِمارت رو نداشتم، همه درسا رو گرفته بودم به غیر از تاریخ ادبیات و انشاء که آن زمان یک درس جدا از ادبیات بود! اصلا بیگلر بیگی. معّلمِ این درس با من لَج بود، بی ناموس انگاری با خواجِه پدرش رو گاییدِه بودم، نمره نداد که نداد و همه من رو دست مینداختند که هندسه و مُثلثات شدم ۱۶ و تاریخ ادبیات و انشاء یک ۵ خوشگل! تُف به روت بیاد بیگلَر بیگی!جریان هم سرِ این بود که این بابا آذری زبان بود، اوّلِ سال که شروع کرد به صحبت کردن ما این رو فهمیدیم، کلاس که تموم شد. خیرِ سرمون رفتیم دستمال کِشی به خدمتِش و باهاش آذری حرف زدیم، این هم دید که ما با لهجه تَه تهرونی آذری حرف میزنیم و فکر کرد داریم مسخرش میکنیم. بِهِش بر خورد و تا آخرِ سال نشد که نشد یک حالی به ما بِده و آخرش هم ما رو تجدید کرد. نوه نَتیجه منشی باشیِ دربارِ قاجار، تویِ ادبیات تَجدید بشه ؟! بابا دست خوش!
***
پاتوقِ ما یِیلاق و قِشلاق داشت! زمستونا تهِ کوچه باغِ خودمون (یک چند آلونکِ قدیمی ساز در آنجا بود که تَنور و کُوره داشت برایِ پخت و پز و دود دادنِ گوشت و انبار هیزمِ قدیمی ) جمع میشدیم، اونجا هم گرم بود و هم دِنج واسه عَلف کِشیْ! تابستون هم که میشد، می رفتیم ۲ تا کوچه بالاتر. حُوزه مَنظریه، پشتِ دیوارِ باغِ مرحوم اَمیر لشگرْ نَظَر الدوله ( از سردارانِ شجاعِ مشروطه خواه و بزرگانِ خَواناتِ شِمیرانات )، اونجا قناتِ زیر زمینیِ بزرگی بود که ۳ تا پس آب داشت و چِهل پنجاه تا پیش آب! نظر الدوله اونجا رو وَقفِ شمرون کرده بود و حَلالِ میوه چینانِ محل، یکی از هَمون پیش آبها پاتوق ما بود که هم خوش منظره بود و از خنکی. مَعرکِه!
ما ۴ تا بودیم، چند سالی بود که با هم یک دست و رفیق بودیم، هم کلاس و هم محلّه. خلاصه که یک نفس بودیم.اوّلی علی گارسیا بود که کلی قّد و هیکل داشت و بد بخت لُکنتِ زبون هر وقت که جنسِ لَطیف از دور و وَرِش رّد میشد، دوّمی رضا اِلویس بود و ۲ جفتِ خطِّ ریشِ چکمه یی پُر پُشت تر از سبیلِ کیانوری و عاشقِ رقصِ ۶ و ۸! سومی امیر پا کوتاه بود و یه شِمرون و بابا بِزن زنگ رو، دستِ بزنْ داشت، خوب تُمبک میزد و با صدای قشنگی اَدای خوانندههای فیلمهای جاهِلی در میاوُرد! آخری من بودم و یک اسمِ درازِ اَصیلِ ایرونی که با هیچ پیشوَند و پسوندی هم قافیه نمیشد و به همون اسم معروف!
***
صبح که میشد، . صبح که نه، چه عَرض کنم ؟! همون دَم دَمای ظهر. یعنی طرفای ساعتِ ۱۱! بچّهها میاومدند عمارت دنبالِ من! تا صبحونه نمیخوردم، چند تا لقمه نون سنگک و پنیر تبریزی رو تویِ دهانم نمیچِپوندَم، تا چایی شیرینِ لَبسوز نمیخوردم، دایه جانَم اجازه نمیداد از تختِ داخل بیرونیِ دمِ باغِ عمارت تِکون بخورم! تا مشغولِ کشتی گیری با لقمههای متّکا شِکل بودم، امیر یک رِنْگْ با چوبِ تَخت میگرفت و رضا اِلویس یک قِرِ حسابی اوّل صبح با آهنگِ دیگه اَخم نکنِ عَهدیه میداد و صدایِ عَمدُوسی خانم (عمدوسی از کلمه عمو دوستی میاید که زن عمویِ بزرگِ مادر جانَم بود، ایشان بچّه نداشتند و از طُفولیت مادرم، مراقب ایشان بودند و از همان سالهای شهریورِ ۲۰، سالها قبل از توّلدِ من، در عمارت زندگی میکرد و قدرتی عظیم داشت!) از ایوانِ آینه کاری میاومد که اِی وای. دمِ اذونِ ظهر و نا مسَلمونی!؟ ما هم همین رو بَهونه میکردیم و زودی از باغ میزدیم بیرون و میرفتیم طرفِ پاتوقِ خودمون، همونجا. قناتِ منظریه، پاتوقِ تابستونیِ ما.
***
بیشترِ صبهایِ تابستون. بعد از یکی چند پُک سیگار کِشی و لودِگی تویِ پاتوق. می رفتیم تجریش. بازار! هر چقدر که به طرفِ ظهر نزدیک میشدیم، هوا گرمتر میشد و ما غّصه یی نداشتیم، بازار خنک بود و بیشترِ مغازه دارها رو میشناختیم.کنار سَکّوها میشستیم و چند سیر تخمه و یا حَله حُوله دیگه و نگاه به مشتریها و گاهی بهشون کمک میکردیم و یک چند تومانی کاسب میشدیم که همون موقع خرجِ اَلواطی میکردیم و بعدِش سر به سرِ خارجیهایی میگذاشتیم که میاومدند بازار رو بِبینند و ما به اینا آدرسِ اَلَکی میدادیم و غَش غَش خنده و فحشِ طَلبههای روضه خون و دُعا نویسِ دمِ اِمامزاده!
عقربه ساعت به ۲ نرسیده، ظهر شده اما اخبارِ رادیو هنوز گفته نشده. ما داغ و خسته، گُشنه و تشنه به عمارت بر میگشتیم.دست و صورتتو که میشستی، پاهاتو آب میکشیدی و موهاتو خیس میکردی و بعدش میشِسْتی رویِ تخت و واسَمون ۲ تا سینی غذا واسه ظُهرونه میاوردند.
امکان نداشت که بِسم الله بگی و بلافاصله یک تکه نون رو تویِ کاسه ماست و خیار نکنی! آخه میچسبید لا مصّب و هنوز گلو خیس از ماست و زبون معطّر به نعناع ریحونِ خشک. بویِ غذایِ تازه از مطبخ به بیرون آمده تو رو مَدهوش میکرد و یک سینی مالِ من و امیر پا کوتاه بود و بیچاره رضا که همیشه هم سفره علی گارسیایِ سیری ناپذیر بود و هر روز پلو خوری رسمِ گِدا تهرونیها بود و یک روز به در میون. غذایِ نونی، یک ظهر آبگوشت و ظهر دیگه چلو زَعفرونی و رونهای مرغ پر حنایی که مالِ خودمان بود و روز دیگه واسه ناهار کوفته تَبریزی با گِردو و کشمیش و فرداش قورمه سبزی و شاید باقالی پلو با گوشتِ بَرّه و ناهار که تموم میشد، نوشیدنِ چائی تُرکی رویِ شاخِش بود و همونجا دوست داشتیم یک سازی بزنیم و امیر ضربْ و صدا و من تار و اون دوتا به گوشْ و کم کم چشما خسته و دستا لرزون و حالا بیفت به چرتِ بعد از ناهار که از واجِبات بود و الحّق کارسازِ سلامتیِ عام و خاّص!
***
قبل از عصر، وقتیکه گرما به اوج میرسید و آفتاب تمامِ تَختا رو داغ میکرد، چُرتمون به هم میریخت و حالا میچسبید ۲-۳ تا هندونه از تویِ حوض در بیاری و پاره کنی، نفری چند تا شُتر میرسید!یک روز هم طالبی گَرمک و یک روزِ دیگه انگور تازه (لطفاً بی دانه باشد) و یک روز دیگه دایه جان به قربان صَدقه ما که اِسفرزه و خاکشیر بخوریم و یک روز دیگه هزار تا قسم و آیه به روحِ منزلت و هیبتِ حضرتِ والا که تو رو خدا آب زرشک تازه بخور و مِزاج رو به راه و اَلله بیزِ کُمِک اِدیرْ!
طولی نمیکشید که در پاتوق جمع میشدیم و صحبت که چه کنیم و چه نکنیم، بعضی وقتا میرفتیم سینما .مخصوصاً اگه راکوئِل وِلش فیلم بازی کرده بود و یا فیلمِ لُختی از پوری بَنایی اِکران میشد.ما بیشتر میرفتیم باشگاهِ ارتشیها توی سَلطنت آباد، ورودی نداشت واسه ما چون پدرِ امیر پا کوتاه ارتشی بود و اونجا خَرِش میرفت، و ما مثلِ ندید بدید ها. مایو پوشیده و هیکلهای قِناس و قیافههای هاج و واج. به دختر آمریکاییها زُل میزدیم که ردیف زیرِ نورِ خورشید خوابیده بودند و امواجِ آفتاب رویِ هِیکلایِ قربونِشون بِرَمیْ. می رقصیدن!
از بلند گوهای بیرونیِ نزدیک استخر صدای موسیقی جدید میاومد، یکیش باحال بود که هی تاکا تاکاتا میکرد و یکی دیگه دِمیس روسس و تا دلت بخواد آهنگهای روزِ خارجکی. به سربازایی که در اونجا کشیک و میستادند، یک چیزی میدادیم و اونها کاری به کارمون نداشتن، به غیر از رئیسشون که یک سرگُردِ قُرمساق بود که تا ما رو میدید شاکی میشد و میگفت یا آبتنی و شنا یا خُوش گَلدیْ!
دیگه آفتاب بی حال و بی روح میشد که ما دوش میگرفتیم و تَر تمیز از اونجا میزدیم بیرون، حالا دیگه عصر داشت تموم میشد و باهاس بَر میگشتیم به شِمرون. وقت وقتِ سر کشیدن به پاتوق بود و چند تا وَنْتِیجِ پُر از علفِ تازه و چند تا بطریِ آبِجویِ وَطنی!
***
بعد از اینور و اونور رفتن و تویِ پاتوق، مجموعاً. یک عالمه حال و حول کردن، تیپ میزدیم و میرفتیم طرفایِ خیابونایِ نِئونیِ شمرونی و اونجا هر چه آید. خوش آید و یک دفعه دخترایی رو میدیدی که چادر چاقچور کرده بودند و میپیچیدند تویِ یه کوچه بن بست، از تویِ کیفشون ماتیک و پودر در میاوردند حالا هی چاله چولههای صورتا رو پُر و چادر رو وَر میداشتند و مینی ژوپیها. رُو میشدند.
این دخترا بیشتر از تهرون و جاهایِ دیگه تهرون میومدن به شمرون تا راحت باشند، خیلی کم میدیدی که یک دختری اهلِ شمرون باشه و تُور تویِ تجریش و نیاورون بندازه! ما هم که از خدا خواسته و از قبل مشخّص بود هر کدوم از ماها به طرفِ کیا بریم و امیر پا کوتاه کُشته مرده هفت قلم آرایش کردِهها بود و رضا دنبالِ چاقولْ ماقولها میرفت و علی گارسیا که اصلاً هنوز دوماد نشده بود و قرار بود یه سیخی به کلفتِ امیر اینا بزنه وقتی که جناب سرهنگ رِضایت بده و من هم از هفت چشمه رّد شده و هنوز تِشنه . عشقْ. عِشقِ من به دخترِ همسایه بود و قلبَم به دنبالش هزار تکّه. بِه خدا تِکّه تِکّه!
***
دیگه شب شده بود، از گُوله گوله گرمایِ روز دیگه خبری نبود و به جاش یک نسیمی خنک از البرزِ قشنگْ به طرفِ شمرون میومد. قناتِ منظریه دیگه تاریکِ تاریک میشد و درخت توتهای باغِ نظر الدوله خالی از میوه!
معمولاً از قنات یکراست میرفتیم طرفِ قبرستونِ متِروکه نیاورون. طرفای زمینهای حصارک و بعداً پارکِ نیاورون!. انجا کولیهای خوزستانی جمع میشدند، چند تا چندتا کامیون داشتند و همونجا بساط پهن میکردن و چند روز طرفهای ما میموندند. مرداشون لَبّاده پوش بودن و خوش برخورد و زنهاشون مو مشکی سیاه سوخته، شِیطون و فالگیر!. غذا که میخوردن، سر و صداشون بلند میشد! صدای چند تا نِی اَنبون و تِمپو عربی. رقص دخترایِ بندری. دیوونَت میکرد. ما رو دیگه میشناختند، کنارشون میشستیم و چراغ زنبوریها روشن و بزن و بکوب و سینههای لَرزون و آخرش یِه نیم کیسه علفِ تازه رسیده از جنوب! دَمشون گرم و اِلهی خِیر ببینی دادا و جواب میشنیدی که: خدا رو کُولت کاْ!
***
شب که به آخرش میرسید، یعنی دیگه عَقربهها همون بالا روی هم میخوابیدن، خداحافظی میکردیم و هر کی به سوی خود و تازه داد و بیدادهای دایه جان و خدا رو شکر که والدینْ در اروپا و تازه یادِ تاریخ ادبیات و انشاء و یک سر دردِ عَمیق و هزار فحش به اَمواتِ بیگلربیگی و دیگر شب خوشْ!
***
پاریسْ، ژُوئَنِ ۲۰۱۱ِ میلادیْ
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
موچول خان
FatollahThu Sep 08, 2011 02:54 PM PDT
مثل همیشه گل کاشتی، بسیار زیبا و شیوا یادش بخیر، خیلی لذت بردم،
...
by Red Wine on Thu Jun 30, 2011 02:38 PM PDTسرشار خانِ عزیز . . .
بس دل خوش و سرفرازیم از دیدارتان.تا باشد،این چنین باشد،خوشی باشد و خوبی باشد.
تابستانتان سبز و خرم باد .
...
by Red Wine on Thu Jun 30, 2011 02:36 PM PDTجنابِ راجر رابیت ...
نه بنده و نه هیچ قجر تباری نیست که با شاهزاده رضا پهلوی خصومت داشته باشد،من از هیچ شخصی از اعضایِ خانواده نشنیدهام ! حال اگر کسی مخالفِ سلطنت است،این بحثِ جداگانه یست !
حضرتِ عالی میبایستی بیشتر به تاریخِ معاصر رجوع فرمایید تا ببینید که قجر زاده گانی بسیار در زمانِ پهلوی خدمت کرده اند ، پدر بزرگِ پدریِ من و پدرِ بنده نیز شامل همین فهرستند... بنابرین بنده بیشتر از شما و خیلی دیگر از دوستانِ پهلوی دوست.. با پهلوی و همچنین سلطنت آشنایی دارم که اما این خود حدیثِ دیگریست !
در رابطه با من و عقایدِ من در این زمینه میبایست اشاره کنم که بنده هر چند که موافقِ حکومتِ مردم بر مردم هستم ولی در آینده سیاسیِ ایران هر چه مردم در یک رفراندوم بگویند..مطیعِ آن خواسته خواهم بود.مگر به غیر از این است که همه ما ایرانی هستیم و هر چه اکثریت گوید،میبایستی بدان احترام گذاشته و عمل کنیم.
بی حرمتی به اشخاصی که فعل در جمع حاضر نیستند،جز سرافکندگی و عذابِ وجدان برایِ شخصِ بد گو چیزی را به ارمغان نمیآورد.
تابستانی خوش برایتان آرزومندیم .
A feel good story
by Sid Sarshar on Thu Jun 30, 2011 01:52 PM PDTDear red wine, Thank you for your great story, it made me feel good. Sepasgozar shoma.
ییلاق و قشلاق تون که روبراه بوده
Roger_RabbitThu Jun 30, 2011 11:24 AM PDT
با دختر همسایه و کلفت خونه و دختر کولی هم که بعله من نمیفهمم شما قجر زادگان دیگه چی کم داشتید که اینهمه نق و ناله از پهلویا میکنین. تو اینهمه قجر زاده فقط یکی آدم قدر شناس بود اونم امیر هوشنگ خان دولو بود که هم بساط سور و سات ملوکانه را تامین میکرد هم به شغل شریف جاندازی و جاکشی برای اعلیحضرت مفتخر شده بود. خدا رحمتش کنه.
...
by Red Wine on Thu Jun 30, 2011 07:12 AM PDTتابستانتان خوش باد پرهام خان .
کیف کردم
ParhamThu Jun 30, 2011 05:26 AM PDT
بردیمون توی همون حال و هوا.... باریکلا
...
by Red Wine on Thu Jun 30, 2011 12:10 AM PDTویلدموس جانِ عزیز .
ای کاش آن دوران دوباره باز گردد،ما که خوشبین هستیم.
خوشحالم که باز میبینمت.
تابستانِ خوب و خوشی داشته باشی .
...
by Red Wine on Thu Jun 30, 2011 12:09 AM PDTفرشاد جان ...
باید قبول کنیم که آن زمان بهتر از حال زندگی میکردیم،واقعا یادِ آن دورانِ طلایی به خیر .
تابستانِ خوبی را برایت آرزومندم.
Besyar ziba bood. Khali
by vildemose on Wed Jun 29, 2011 08:56 PM PDTBesyar ziba bood. Khali salis minevseed. Yade oon rozhaye baz nagashtani bekhair. Haif....
...
by farshadjon on Wed Jun 29, 2011 08:10 PM PDTRed Wine Jan,
Very nice writing style! Brings back memories of good old days!
I must confess that my generation, born after revolution, was not as fortunate as your generation, but still your memo sounds great.
P.S. We grow up under Iraqi’s bombardments and war.Thank you.
Regards,Farshad
...
by Red Wine on Wed Jun 29, 2011 02:27 PM PDTسلامِ فراوان به خدمتِ همساده جان قدیمی ...راه گم کرده یی بالام جان :) .
این داوود عسگری پسرکی بود یک ذرع قد داشت و هزار ذرع استعدادِ خلاف ! بچه نخجوان بود (محله یی نزدیک به تجریش آن زمان،حال نمیدانیم !) یک چند باری مشتریش شدیم،البته مجانی و صد وای که قضیه هر بار بر ملا میشد و ما بی آبرو !
تابستانی سبز و خرم را برایتان آرزو میکنیم .
...
by Red Wine on Wed Jun 29, 2011 02:26 PM PDTسلام به نازنین خانم ...
پالوده خوری لذتِ خودش را داشت که معمولاً در عمارت برایمان درست میکردند و میخوردیم،بزرگتر هم که شدیم،می رفتیم به محله ضرابخانه و در آنجا مشتری یک مغازه معروف بودیم که تنها پالوده میفروخت و اسم آن شخص حبیب آقا بود و عجب پالوده یی .
تابستانِ خوبی را برایتان آرزومندیم.
ردواین جان،
hamsade ghadimiWed Jun 29, 2011 10:20 AM PDT
ردواین جان، خیلی ممنون برای خاطرات شمیرانات. جریان اسناد جعلی داوود عسگری را خوب بلدی؛ از تجربهٔ شخصی بود یا دربارهش شنیده بودی؟
*
by Nazanin karvar on Thu Jun 30, 2011 02:15 AM PDTوصفالعیش نصفالعیش (البته به جز قسمت درس و مشقش). خدا رو شکر که از اون قنات یادی کردین که کمی هم طعم خنکی رو ما بچشیم. ولی ای کاش بهجای اون خربزه و هندوانهای که میل میکردین دو تا قاشق پالوده هم میخوردین تا بلکه مرحمی باشه برای این گلوی خشک و خاک گرفته من که یک قاشق پالوده رو با هیچی نمیشه عوض کرد.
نازنین
p.s.//iranian.com/main/blog/nazanin-karvar/summertime
...
by Red Wine on Wed Jun 29, 2011 12:48 AM PDTجهانشاه جان.. قربانت گردم... سپاسگزارم از لطف و محبتِ شما .
تابستانِ خوش و خرّمی را برایتان آرزومندم.
Shirin
by Jahanshah Javid on Wed Jun 29, 2011 12:02 AM PDTbesiyar ziba va shirin. behtarin neveshteye shoma ta in taarikh.
...
by Red Wine on Wed Jun 29, 2011 12:01 AM PDTجیم دال جانِ عزیز ،خبر داریم که شهر به شدت از زیبایی ور افتاده و دیگر آنجور که ما یادمان میاید نیست !
نمیدانستیم که یک طرفه شده است،البته در زمانِ پهلوی نیز ایّامی بود که خیابانها یک طرفه میشد به خاطر ورود ملوکانه ! همینها مقصرند که حال به این روز افتاده ایم !
دلمان لک زده برای آن بستنیها ... یادش بهخیر .
از لطفتان بسیار سپاسگزاریم.
ایاّمِ خوب و خوشی در تابستان داشته باشید.
...
by Red Wine on Tue Jun 28, 2011 11:58 PM PDTشازده جان . . . سلام به رویِ ماهت...
خداوند ناصر خان را رحمت کند،این ترانه سوکسه فراوان داشت،دستتان درد نکند. . .
تانستانِ خوشی را برایتان آرزو میکنیم.
...
by Red Wine on Tue Jun 28, 2011 11:56 PM PDTفرامرز جانِ عزیز،سلام به شما . . .
در عمارت ما را جورِ دیگر صدا میزدند بر حسبِ آنچه که مرحوم پدر بزرگم ما را صدا میزد و قبلا در موردِ آن نوشته ایم.
اما در خارج از عمارت عجیب رواج داشت اسمِ دوم و یا همان مستعار... انشا الله در مطلبی دیگر بدین قضیه اشاره خواهیم کرد.
با سپاس از لطفِ شما...تابستانِ خوبی را برایتان آرزو میکنیم.
...
by Red Wine on Tue Jun 28, 2011 11:52 PM PDTدیوانه جان،مفتخریم به دیدارِ دوباره شما ...
تابستانِ خوبی را برایتان آرزو میکنیم.
خواب بعد از ظهر
Jeesh DaramTue Jun 28, 2011 11:20 PM PDT
دختر همسایه
FaramarzTue Jun 28, 2011 07:12 PM PDT
شازده جان،
دختر همسایه یعنی این!
//www.youtube.com/watch?v=jmpPpXFiQlY&feature...
امون از دختر همسایه
Shazde Asdola MirzaTue Jun 28, 2011 06:52 PM PDT
//www.youtube.com/watch?v=J_VcpevPAA4
Ok, I give up too. I tell you, bad meaning or not
by Anahid Hojjati on Tue Jun 28, 2011 05:13 PM PDTIt was "senjed". One neighbor guy was in store when I asked very enthusiastically for senjed before one NoRooz. After that, he started calling me senjed and maybe couple others did too. I know for sure that he did.
May be first I should google it to make sure
by Anahid Hojjati on Tue Jun 28, 2011 05:06 PM PDTit does not have a bad meaning.
OK Anahid, I Give up!
by Faramarz on Tue Jun 28, 2011 05:01 PM PDTWhat is your Esme Moste`aar?
Faramarz, I had an esme mostaar too :)
by Anahid Hojjati on Tue Jun 28, 2011 04:52 PM PDT.
علی گارسیا، رضا الویس، امیر پا کوتاه و شراب سرخ (؟)
FaramarzTue Jun 28, 2011 04:48 PM PDT
شراب عزیز،
دوباره خوشحالمون کردی با قصه ی قشنگ دوران بچه گی و جوانی.
این خاطرات در آن دوران خوب به همه ما تعلق داره و دستت درد نکنه که به این
قشنگی نوشتی. حالا بگو ببینم اسم مستعار شما چی بود که کلی بخندیم!
یاد آن دوران بخیر
divanehTue Jun 28, 2011 04:21 PM PDT
زیبا نوشتی شراب قرمز عزیز. یاد آن دوران خوش و زندگی و فرهنگ ایرانی بخیر.