شبهایِ قدرِ ماه رمِضون و اون دَه دوازده شبِ آخر، عمارت آنچنان غلغله میشد که حّد و حساب نداشت! بساطِ ساز، آواز، بزم و شراب خوریِ شبانه شازدگانِ اَعظمّ و اَکرمْ با نوحه، روضه خونی و سینه زنی عوض میشد و مجلس پشتِ مجلس برگزار میشد، اَعیان و خاندانِ خاّص در درونِ عمارت و اهلِ محل و مردمِ عادی و هیاتها (آذری ها، خوزستانیها، اصفهانیها، همدانیها و بازارِ تهرون) در بیرون از عمارت!
به غیر از اینکه درس و مدرسه واسَم تعطیل میشد و میتونستم سر به سرِ دخترا بگذارم و به مجلسِ خانُما سَر بکشم و دیدِ مفصّلی بزنم، زیاد دلِ خوشی از این عزاداریها نداشتم، از همه بدتر اینجاش بود که کله منو ۴ تیغ میزدند و کچل میکردند و یک چند لباسِ سیاه تنم میکردند و خاک و گِل به لباس و سر و تنم میزدند و میگفتن:نشون بده که ناراحتی، نا سلامتی صاحب مجلس تویی، دست تو دماغت نکن، زبونت رو در نیار، مثلِ حضرتِ شازده بشین، انقدر با دَف و تار رِنگْ نگیر، قبل از اِفطار آبِ جوش بخور، انقدر لُودگی با دخترا نَکن و هزار چیزِ دیگه... من، منِ بیچاره از این چیزها حوصلم سَر میرفت و از اون همه جیغ و داد و تو سر زدن..حالم دگرگون میشد.
حالا همه این چیزها به یک طرف، کچلیِ کله من به یک طرف! این قضیه سخت آزارم میداد، حالا میفهمیدم که چرا جدّ و آبادِ مَن یکی ۶ مِن سبیل به پشتِ لَبشون داشتن، از بَس که جدّ و آبادشون در دورانِ بچگی اونها، کچلشون میکردن و آدم عقده یی میشه دیگه، مخصوصاً اگر دو سه تا آدمِ نَسناس هم دور و ورشون میبوده که اونها رو اذّیت کنه، من ۲ تا پسر خاله داشتم از نوادگان حضرتِ بهادر خانِ تَفرشی که سرِ کچلِ منو کرده بودن موضوعِ دَلقکی و تَلخکیِ خودشون، برام میخودند که : کچل کچل کلاچِه، روغنِ کله پاچه، ماستو ریختیم تو کیسه، کچلِ باید بلیسه!... آدم فُلانش پُولان بشه، اما کچل نشه، بیچاره سامسونْ!
***
ولی من طاقتِ این جریانات رو نداشتم، یواشکی غیب میشدَم و میرفتم سرداب، یعنی تنها جایی بود که کسی نمیتونست پیدام کنِه، سرداب ما با مالِ شوماها خیلی فرق داشت، سردابِ ما مجموعه یی از چندین اتاقهایِ بزرگ و کوچک بود که به وسیله چندین راه روهایِ کوچک و بزرگ به هم مُتصّل میشد، تا همین قبل از انقلاب، هیچ وقت نشد که همه اتاقها صاحب برق بشه به خاطرِ اینکه قدیمی ساز بود و شاهد خیلی از حوادثِ تاریخِ آن زمانِ شمرون، از قحطیِ سالِ وَبا بگیر تا مشروطه که کاظم خان، پسر خاله کامران میرزا و از فامیلهایِ دور پدر بزرگِ پدرم ایشان را که زخمی بود در آنجا پنهان کرد، همیشه جایِ دستهایِ خونی و چند فشنگِ قدیمی و یک تفنگِ روسی ساز در اونجاها دیده میشد.
یک عالَمه غلّات و خوراکی و شراب هم در آنجا نگهداری میکردند که سرِ وقت از اونها استفاده کنند، من اونجاهارو مثلِ کفِ دستم میشناختم و هر وقت میخواستم به خوراکیها ناخُنک بزنم و یا قایم بشم، سرداب بهترین جا برایم بود.اونجا دیگه نه کسی دنبالم میکرد و نه کسی بِهم کاری رو مُحوّل میکرد، سرداب مثلِ بارِ یک رستورانِ ۵ ستاره برام بود، هر چی دلم میخواست بر میداشتم و میگذاشتم به رویِ یک صفحه روزنومه قدیمی و میرفتم یک جا، رویِ پیشخونِ تُرشیها مینشستم و مجلههایِ فرنگیِ شازده عمو جانِ تودِه یی که حالا فراری بود رو ورق میزدم، سالهایِ بعد این مجلاّت بودند که جاشون رو با کتابهایِ ر اعتمادی و مجلّاتِ لُختیِ پونصَد دستْ گشته فَرانسوی عوض میشدند.
طرفِ دیگه سرداب پر از خرت و پرتهایی بود که مثلاً روزی به درد میخوردند و امان از این عادتِ ایرونیها که اُستادند در چیزی بیخودی نگاه داشتن، ولی برایِ من سرگرمیِ خوبی بود، گاهی وقتا لباسهایِ قدیمیها رو میپوشیدم و شمشیر به دستم میگرفتم و میرفتم جلویِ آینه تِکّه خالِ بِلژیکی که نیمه شکسته بود و ادایِ دوستانِ حضرتِ والا رو که یک مشت فِئودالِ ۴ زنه بودن در میاوردم و هر چی فحشِ جدید یاد میگرفتم، اونجا بلند بلند میگفتم، بیچاره دیوارهای سرداب که شاهدِ صدایِ نَخراشیده من بودند و همینطور شاهدِ دیدنِ یک عالمه شلوار و شلیته که جلوشون پائین کشیده بودند در سالهایِ قدیم!
***
شبِ قدرِ اون سال، آره همون شبِ قدری که بزرگترامون قرآن به سَر میگرفتن و من و شماها از بی حوصلگی خوابِمون میگرفت و حاضر بودیم صَد جور کاری بکنیم ولی دیگه اونجا نَشینیم...بعد از افطار هوسِ آلو خُشکه کرده بودم، از اون آلو خوشهايی که از قم و کاشون برامون میاوردند و بهش میگفتن:بَرگه تُرشه!یواشکی رفتم سرداب، یِه چندتایی آلو برداشتم و رفتم روبه رویِ چند تا چمدون و چیزایِ دیگه نشستم و برگهها رو به سَّق کشیدم و قربون صدقه تُرشیِ آلو خشکا میرفتم، آخه من فدایِ هر چیزِ تُرشم!... دیگه چی میخواستم؟ خوشبختی یعنی این، یک چند تا آلو و یک مجلّه پر از عکسهایِ زَنایِ فرنگی، با اون پَر و پاچههایِ خُوش رَنگ و وایْ...خوش تَراشْ!
ولی این خوشی خیلی به دلم نچسبید، نکنه شوماها منو چِشم زدین؟!...آرامشِ من با شنیدنِ صدایِ بسته شدنِ درِ اصلیِ سرداب به هم خورد، رنگم پرید، با نزدیک شدنِ صدایِ پایِ کسی، دلم مثلِ دیگِ آشِ پُشتِ پا میجوشید، انگاری یک کسی تویِ گوشام دَشتی میخوند و دُعایِ مِیّت! پشتِ کوزههایِ ۳ آرِنجیِ تَبریزیِ سرکه که کنارِ چند تا صندوقِ لباسِ قدیمی بود، قایم شدم، جرات نداشتم دیگه اون آلوهای زبون بسته رو که تویِ دهانم جا خوش کرده بودن رو مِک بزنم، حیفِشون به مولا، بیچاره من...
صدایِ پای اون شخص تقریباً در نزدیکیِ اون جایی که قایم شده بودم تموم شد، فهمیدم طرف همون جا وایستاده، وای اگر مادرم باشه، دایه جانم باشه و یا... آره، تازه اون داستانهایِ وحشتناکی که از سرداب برام تعریف میکردن، یکی یکی یادم میافتادند، داستانِ اون مردی که بچهها رو تویِ گونی میکرد و ترتیبِشون رو میداد و یا اون زنی که هی بِشکن میزد [تَق، تق و دوباره تَق، تق] و شعرِ شیرازی میخوند و هی میگفت:می خُوم بِروم باغو، توتو بچینُم، بخورُم، کونِ لخت، تو بازارچه بچرخُم... یا امامِ هشتم... تو ضامن ما شو، اینو به خودم گفتم و یک ۳-۴ تا کلمه عربی هم که شبا دایه جانم بهم میگفت و بهم فوت میکرد، بَلغور کردم و سرم رو یواش که آوردم بالا، نیم چشمی نگاه کردم، ای بابا! اینکه عَمدوسی خانمه، اینجا چیکار میکنه؟
***
بله، عمدوسی خانم بود، خَم شده بود و اِنگاری یک چیزی از یکی از صندوقا و یا چمدونا بَر میداشت، خیلی تعجب کردم، معمولاً این کار هارو نَدیمه ایشون، فاطمه خانم انجام میداد، عمدوسی خانم اصلا از تویِ عمارت بیرون نمیاومد، فقط هر ۴۰ روز یک بار که میرفت حَمومِ عمومی! اینجا چیکار داره؟ زیرِ لب یک چیزی زمزمه میکرد و چارقَدشو درست کرد و همونجور که اومده بود، رفت.
چراغ رو پشتِ سرش خاموش کرد، دیگه شاش بندِ هفت ناحیه شده بودم، سرداب همونجوریش آدم رو میترسوند، وای به حالِ وقتی که تاریک میشد، حتی پشم و ریشِ رستمِ دَستان هم از ترس میریخت و بی آبرو جلویِ تَهمینه خانم! باید از اونجا میرفتم بیرون، دیگه طاقت نداشتم، مثلِ این بود که کَکْ افتاده بود به تُنبونم و همه جایِ بدنم میخارید، از اونجا و از راهرو زدم بیرون، درِ سرداب رو که کلونِش پوسیده بود بستم که ناگهان عمدوسی خانم از پشتِ بوتههای کنارِ درِ سرداب، مثلِ گربه وحشیِ تورانی بهم پرید و خِفتِ منو گرفت، اینجا چیکار میکنی مارمولک؟ اینو عمدوسی خانم گفت...هیچی به حضرتِ عباّس، هیچ به خدا، اینو من گفتم، خِرِمنو ول کرد، چشماش شده بود مثلِ ۲ تا تیکه ذغالِ همون قِلیونِ آب طلا که خودش میکشید، صورتش وَرم کرده بود و صدایِ نفساش به شماره!
تو دیدی من چیکار میکردم؟ تو دیدی من چی وَرداشتم؟ اونجاها سَرک میکشیدی؟ به کسی تا به حال چیزی گفتی؟..مثلِ قطار، بی اَمون از من عمدوسی خانم سئوال میکرد، من هم هِی قسم میخوردم به هر چی که میشد قسم خورد، خوبه خوبه، تو شیطون هم درس میدی! راستِشو بگو، تو امشب تو سرداب چی دیدی؟..خلاصه که بعد از چند دقیقه بازجوییِ قُرون وُسطایی و اِنکار از منِ بیخبر از همه جا (مثلاً!)، عمدوسی خانم آروم شد، مواظب بود کسی اون طرفا نیاد، داد میزد که میخواد یه چیزی رو پنهون کنه، یه چیزی رو از من و از شما قایم کنه، خوب گوش کن به من:امشب هر چی بود تموم شد، به هیچ کس نمیگی که منو اینجا دیدی، به هیچ کس نمیگی من چیکار میکردم وگرنه کلاهمون میره تو هم و کاری میکنم کارستون که فَلک شی و با تنِ آزرده و صورتِ گِریون بِری بخوابی! اینو عمدوسی خانم بهم گفت، با همون صورتِ بُّق کرده از اونجا دور شد و من با وحشتِ تمام از فکرِ حادثه اون شب آروم و قرار نداشتم.
***
این رفتار از طرفِ عمدوسی خانم برام جایِ تعّجب داشت، ایشون زنی بود کم حرف، از نتایجِ حضرتِ ضّل السُلطان و شوهرِ امیر همایون خان، طایفهٔ ناظِم الدوله، از دوستانِ جون در جونیِ حضرتِ والا، پدر بزرگم، بعد از فوت زود هنگام امیر همایون خان، عمدوسی خانم که فرزندی نداشت به دستورِ پدر بزرگم به عمارت اومده بود و مَنصب و قدرتی داشت که همگان به ایشون احترامی بس بزرگ قائل بودند، در ضمن ایشون زن عمویِ مادرم هم بودن و باعثِ ازدواج مادرم با پدرم (در واقع پدرم عاشقِ مادرم شده بود و به عمدوسی خانم نگفته بودند، قضیه رو بعداً برام تعریف کردن، مثلِ ازدواجِ خودِ عمدوسی خانم با امیر همایون خان که جالب است و سالهایِ بعد از مرگِ ایشان برایم نقل کردند)!
گفتم که آروم و قرار نداشتم، اون شب اصلا خوابم نمیاومد و زال افتاده بود به جونم، اگر عمدوسی خانم چیزی نمیگفت، اصلاً اهمّیتی نمیدادم، یعنی اگر حسّاسیتی از خودش نشون نمیداد، این کنجکاویِ بچّهگونه من نیز اینجوری سیخ سیخَک بهم نمیزد، آخرین حرفِ عمدوسی خانم این بود که اگه این طرفا پیدام کنه، اگه اونجاها سر و کلهام پیدا بشه، کارم تمومه! آخه یعنی چه، اینجوری که نمیشد، خوب معلوم بود که میخواست چیزی رو مخفی نگاه داره، تنها کسی هم که میدونست من بودم، پس عمدوسی خانم به من بیشتر احتیاج داره تا ایشون به من! پس میدونی چیه؟ میرم بهش میگم که کاری کنه که پسر خاله هام مزاحمم نشن، آخه اینا کلّه گنده بودن، ۱۵..۱۶ سال بودن و حسود از اینکه خانما منو میچلوندَن و هزار جور ماشا الله بهم میگفتن و به زور تویِ چادرهاشون منو نگاه میداشتن و صدایِ خاله خانم جان می اومد که بابا نکنین، مَعصیت داره، این خرسِ گنده رو نذارین بیاد اینجا تو زَنا!!! تویِ یک کلام، عمدوسی خانم رو شانتاژْ کردم، الحّق ولِانصافْ هم عمدوسی خانم یکی یک دونه اُردنگی به درِ ماتحتِ اینا زد و منو راحت!
ولی باز این راضیم نمیکرد، یک چیزی تویِ گوشم صدا میکرد، مزاحم مثلِ تیک تیکِ ساعتِ شماطه داره قدیمی، کَنِه مثلِ دایه جانم که هر روز با هزار آیه و التماس باعث از خواب بلندم کُنه که برم مدرسه (این همه رفتیم چی شد!؟)، نه..نمیشه! باید برم ببینم چیه که عمدوسی خانم وحشت داره که کسی بدونه!یک نیگا که نه ضرّر داره و نه خطر و تازه از پیغمبر هم حَدیث داریم که یه نیگا خوبه، اگر پسندیدین، دو تا نگاه هم جایزه!بهترین وقت همون وقتی بود که روزِ حمومِ عمدوسی خانم، ندیمه ایشون و دایه جانم افتاده بود به ۲۸ ماهِ رمضون و بهترین فرصت برایِ آرسِن لوپَن بازیِ من!
***
صبح زود بود که رفتم به سرداب، حالا همه چیز بهم ترس میداد، ناراحتم میکرد ولی اون چیز، همون چیزی که هممون داریم وقتی به چیزی گیر میدیم و تا جویایِ قضیه نشیم آروم نمیگیریم، همون میگم! منو داشت میخورد، صندوقا رو پیدا کردم، تو در تو، یکی یکی تویِ هم گذشته بودن، پُر از لباسهایِ زنونه قدیمی که از رطوبت و نم و خاک، بویِ بدی به خودشون گرفته بودن، مثلِ بویِ جورابایِ مَشتی صَفدر مُغنی!صندوقِ آخری رو که پیدا کردم، درش آروم باز شد، یک چمدون اونجا بود که علامتِ عجیبی داشت و به فرنگی چیزی روش نوشته شده بود، یک قفلِ عجیبی داشت، تا به حال این چنین قفلی ندیده بودم، مثلِ قفل و کلیدهایی نبود که تا به حال دیده بودم، یک سوراخ داشت مثلِ مداد تراش، دورش هم کلی فِلش و نِشون داشت، درش نیمه باز بود ولی سنگین مثلِ یک تیکه آهن، درشو باز کردم، چند تا عکس بود و یک عالمه کاغذ، یک خورده اونطرفتر یک چند تا بسته بود که مرتّب رویِ هم چیده شده بودن، نگاه که خوب کردم، عکسِ تاج داشت، سیاه رنگ و بَند بند جدا و به خودم گفتم :اِی بابا چطور عمدوسی خانم قَرِه قوروتْ اونجا قایم کرده!
یک بسته از اون قره قوروتها ورداشتم و خیلی تند برگشتم تا قایمش کنم و سرِ وقت بخورم ولی قبل از رسیدن به سردرِ عمارت، دایه جانم رو دیدم که اونجا منتظرمه، مثلِ برق گرفتهها خشکم زد، با اونها حموم نرفته بود، نه راهِ پس داشتم و نه راهِ پیش، مثلِ اینکه دیده بود از سرداب میام بیرون، اونجا چیکار میکردی؟ مگه نمیدونی که نمیتونی بری اونجا، تا اومدم به خودم بجنبم بلکه وقت داشته باشم تا یک دروغِ خوب بسازم، دایه جانم که زنِ قوی هیکلی بود (خداوند ایشان را رحمت کند، وُ سولحْ اِلسین) دستم رو گرفت، چرا دَستات انقدر کثیفه؟ این چی چیه تویِ دستت؟ اینو پرسید و نشد که در برم، منو خوب گرفته بود، این؟ اینو میگی دایه جان؟ این هیچی نیست، این قره قوروته مادر جان خودش بهم داده، اینو گفتم، مگه منو ول میکرد این زن! بذار ببینم، قره قوروت چیه رودل میکنی، دل و رودت رو میتِرکونی، مشتمو باز کرد، اون تکّه یک بندی رو گرفت، بو که کرد و دوباره نگاهش کرد، رنگش شد مثلِ شیر برنجِِ عمّه خاتون! الله ؛الله بیزِه کُمِک اِدیر... پسر... این تِریاقه، این تِریاق..اینو از کجا آوردی؟
همینطور داد میزد، مثلِ این بود که سرش تویِ صحنِ امامزاده هاشم بدونِ چادر مونده بود، داد میزد و شیون، به آذری و فارسی، مادرم اومد، ترسیده بود، من هم که از هیچ کدوم از حرفایِ دایه جانم سر در نمیآوردم، همون جا وِلو شده بودم و انگاری مارِ هفت رنگ منو نیش زده بود به خصوص وقتی که مادرم فکر میکرد که دوباره دایه جانم رو اذّیت کردم، شروع به دلداری دایه جانم کرد و این زن هم شروع کرد به گفتنِ چیزی و اون بسته که برایِ من قره قوروت بود و برایِ دایه جانم یک چیزی به نامِ تریاق، مادرم هم وحشت کرد و داد زد...اینو..اینو از کجا آوردی؟..دیگه جا نداشت که بخوام مثلِ همیشه خودمو به کوچه علی چپ بزنم و داستان سازی کنم و بشم طفلِ یتیمِ حرمِ حضرتِ زینب! لو رفته بودم، ای به خشکی شانس! اول اون آلوها و بعد هم این تیکه قره قوروتِ خوشگلِ من که حتما مالِ دهاتِ اصفهان بود و تُحفه درگاهِ حضرتِ والا...به هر دوتاشون گفتم از کجا برداشتم بهم گفتن که این خطرناک هست که برداشتم، این زهر هست و هزار جور مطلبِ دیگه...
***
بعد از کلی کِش و واکِش و توضیحات، فهمیدم که عجب غلطی کردم، عصرِ همون روز که عمدوسی خانم با هزار صلوات از حموم برگشت به عمارت، مادرم خیلی زود قضیه رو با ایشون در میون گذاشته بود، خیلی نذاشتن چیزی از اون روز بفهمم، اما معلوم بود که اوضاع و احوالِ این مجموعه قدیمی، این عمارت سبز به هم خورده بود، گاه گُداری صدایِ داد و بیدادِ مادرم رو میشنیدم، خدا رو شکر که حضرتِ والا و پدرم نبودن، نمیدونم چرا اینو از مردا قایم میکردن.
خیلی سال بعد که بزرگتر شدم، قضیه رو وارِسی کردم و فهمیدم که اون بسته تریاک بوده که عمدوسی خانم از سالهایِ رضا خانی حفظ کرده بوده و برایِ درد مفاصل و ناراحتیهایِ دیگه از اون استفاده میکرده، ولی همون جور که چندین مطلب به شما گفته بودم، ۲ چیز همیشه ممنوع بود در عمارتِ سبز، یکی عَرَق و دیگری تریاک (آتاشِه سفارتِ روس، بُردِفسکی خان از هم بازیهایِ تخته نردِ عمویِ پدرم بود و گفته میشود که عاشقِ عرقِ کشمش ایرانی، احتمالاً ایشان تنها کسی بوده که در عمارت سبز عرق خورده، کوفتش شِه مردِکه روس!)، تریاک هم امری بود که پدر بزرگم آنرا عملی بسیار نا پسند میدونست (ایشون حتی قلیان و سیگار هم نمیکشیدند، مثلِ پدرم که همینطور است!) و معتقد بود که خارجیها آنرا در مملکت رواج دادند و قزاقها مشتریِ پر و پا قرصِ آن.قضیه برایِ همیشه از حضرتِ والا مخفی نگاه داشته شدتا نظرِ ایشان نسبت به عمدوسی خانم عوض نشود، پدرم هم بعد از فوتِ پدر بزرگم از احتیاجِ (اعتیاد یا امری که خیلی از زنانِ آن روزها مخفیانه انجام میدادند، نمیدانم!) عمدوسی خانم به تریاک با خبر شد و هیچی نگفت، پدرم مردی رئوف است و همیشه نگرانِ حال و احوالِ مادرم و گوش به حرفِ همسر!
و اما آن چمدان داستانش چه بود و از کجا به آنجا آمده بود؟ جریان این است که در سالِ ۱۹۳۷ میلادی، وقتیکه به درخواستِ رضا میر پنج، حضرتِ شازده مُحتشم السلطنه به برلین رفت تا پیشوایِ آلمان را ملاقات کند، پدر بزرگم هم ایشان را به عنوان مُنشی باشی (قبلاً در این رابطه نوشته ام) همراهی کردند، هیتلر برایِ جلبِ توجهِ شاهِ ایران (قانونی؟!) هدایا و تحفههایی فرستاد، اما محتشم السلطنه بیمار بود و از برلین به طرفِ سوئیس، به پیش میرزا اِبراهیم خان، عمو زاده جانِ ایشان رفت تا معاینه و معالجه شود، پدر بزرگم به همراهِ ۳ نفرِ دیگر به مملکت بازگشتند، قبل از بازگشت، چندین چمدان دریافت کردند که ۲ چمدان از طرفِ جنابِ هانریش هیملِر بود، یک هواپیمایِ ساختِ بادِن بادن (که به وسیله یک خلبانِ آلمانی، ابتدا به رم، سپس قاهره و استانبول و در آخر در تبریز به زمین نشست و تحویلِ مقامات شد، این هوا پیما مسلح به ۲ مُسلسل در دو بال بود و یک مسلسلِ قویِ دیگر انگاری به جلویِ موتور، آنجور که از پدرم شنیدم، چه بلایی سرِ این هواپیما آمد؟)، یک اسلحه برایِ شاهِ ایران (به زور؟!) و آلات و ادواتِ دیگر که بیشتر نظامی بودند.اما یکی از چمدانها احتمالاً حاویِ سئوالاتیِ محرمانه بود که هیملر مطرح کرده بود تا جوابِ آنرا بعدا به ایشان بدهند، (عینِ این چمدان در موزه برلین موجود است، این چمدانها مخصوص بودند و کسی نمیتوانست آنرا باز کند و افرادی که علامتِ اس اس را در رویِ آن میدیدند، میفهمیدند که چمدان حاوی چیزی محرمانه است!) سئوالاتی در رابطه با اَفکاری که هیملر در موردِ چشمه آب جوانی داشت و ایشان فکر میکرد که آن چشمه احتمالاً در اطرافِ شیراز وجود دارد و به همین خاطر اسکندرِ مقدونی به ایران زمین لشگر کشی کرد.این را ما تنها حدس میزنیم بعد از سالها پرسش از محقّقان و اَندیشمندان! هیملر مردی عجیب بود، قَصی القلب ولی علاقمند به علومِ ماوَرا!
***
حالا چرا عمدوسی خانم اون تریاکها رو در آنجا گذاشته بود، چیزی نمیدانم، شاید به نظرش رسیده بود که آنجا بهترین جا است و هیچ کس نمیتواند آن را پیدا کند، هیچ وقت نتوانستم دلیلِ آن را بفهمم! سرداب بعد از چند سال، همون سالی که زمستونِ سنگینی را شمرون پشتِ سر گذاشت، نیمه خرابه شد و آنرا دوباره ساختند، پدرم دستور داد که خیلی از آن صندوقها و چمدانها از بین باید بروند و مادرم خوشحال از این جریان، و من دوباره به دنبال یک ماجرایِ دیگر.
آگوستِ ۲۰۱۱
مادرید
✿
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
موچول خان
FatollahThu Sep 08, 2011 03:12 PM PDT
نوشتها و خاطرات دوران بچگی شما
ما رو به دنیایی دگر دور از دغدغه های فکری و مشغله های روزمره می بره و فرصت لذت بردن ازلحظه ها رو به انسان بازمی گردونه ویاد گذشته های دور
...
by Red Wine on Thu Aug 25, 2011 02:26 PM PDTنازنین خانم جان،تا باشد ..از آن دسته صندوقهایی باشد که در آن نامههایِ عاشقانه یافت شود،با سپاس از حضورِ شما در بینِ ما .
*
by Nazanin karvar on Thu Aug 25, 2011 02:23 PM PDTامان از دست صندوقچه های قدیمی که من همیشه با ترس و لرز و در حالی که در انتظار دیدن جسد و استخون پوسیده بودم درشون رو باز میکردم و هر بار با کلی خرت و پرت برای بازیم برمیگشتم بالا. البته یک بار هم چندتا نامه عاشقانه قدیمی پیدا کردم( زیباترین و هیجان انگیز ترین ورق در دنیا)
مرسی
...
by Red Wine on Wed Aug 24, 2011 05:38 PM PDTسلامت باشی فرشاد جان.
ما از سالِ ۱۹۹۱ هوادارِ تیمِ رئال مادرید هستیم،در غم و شادی ایشان همیشه شریک بوده و هستیم،این تیم جریاناتی دارد که بی فایده هست که یکی آن را بدین شکل بگوید و بخواهد کس دگر آن را بفهمد.
طرفداری از بارسا اندکی برایِ ما مضحک به نظر میرسد چرا که اینان استقلال طلبند و ملتِ ایران از این دسته مردم بیزارند،ولی خوب..چند صباحی مشغول بعضی هستند و به کمک داور... تیمِ مّدِ روزگار شده اند !
عجبا :) .
Thank you, Redwine
by farshadjon on Wed Aug 24, 2011 05:32 PM PDTThank you, Redwine jan.
Here is the link for latest news Re: Real Madrid:
//real-madrid.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=13990:-----q--------q&catid=36:-&Itemid=8
P.S. I am a Barca fan.
Fantastic story
by RostamZ on Mon Aug 22, 2011 12:01 PM PDTThanks for confirming that it is a true one. It is really something.
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 09:36 AM PDTحضرتِ جهانشاه خان سلامت باشند :) .
cellar secrets
by Jahanshah Javid on Mon Aug 22, 2011 08:56 AM PDTAnother great childhood story from a family (and an era) with secrets more fascinating than life in the open.
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 12:41 AM PDTدیوانه جان قربانت گردم،شمیران همیشه منطقه یی سردسیر بود و عادتِ اعیان زادگان که چند هفته یکبار به بیرون روند و حمام کنند،قضیه تنها به این خاطر نیز نبوده و بیشتر جنبه دیگر داشته که بدین نحو زنان یک روزِ کامل را به دورِ هم گرد میآمدند و حال و احوالات میکردند و اختلاطِ فراوان.
قربانِ محبتت.
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 12:38 AM PDTرستم جان،قضیه کاملا صحت داشته و حضرتِ علی میتوانید پرسجو بفرمایید.
با سپاس از شما ...
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 12:37 AM PDTفرامرز جان،اختیار داری دوستِ عزیز...حق با شماست ،بارسلونا خوب بازی میکند اما محبوب نیست چرا که سرانش استقلال طلبند و منظورِ سیاسی دارند.
چاکرِ شما . . .
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 12:35 AM PDTمشتی قاسم جان،بالام جان...چه کنیم که ما وجودِ خداوند را همیشه حس کرده و حس میکنیم،باور بفرمایید که هیچ گونه اغراق در کار نیست و ما این گونه دنیا را میبینیم.
با سپاس از لطفِ شما . . .
...
by Red Wine on Mon Aug 22, 2011 12:33 AM PDTشازده جان،این قضیه تریاک هیچگاه در مملکتمان حل نمیشود،مشکلِ کار تربیتی و اخلاقی بوده و هست،خدا آخر و عاقبتِ ما را به خیر کند.
قربانت . . .
عالی بود
divanehSun Aug 21, 2011 07:44 PM PDT
شراب جان داستان شما مثل همیشه به دل نشست. چیزی که من نفهمیدم این بود که مگر این عمدوسی خانم مرغابی بود که هر چهل روز میرفت توی آب. بعضیها واقعاَ که وسواس حموم رفتن دارند.
Fantastic Story
by RostamZ on Sun Aug 21, 2011 06:40 PM PDTI really enjoyed it and was very interesting. By any chance, is this a true story or a fiction?
زنده باد بارسلونا!
FaramarzSun Aug 21, 2011 03:43 PM PDT
شراب سرخ عزیز
خیلی قشنگ نوشتید و مثل همیشه من و سایر دوستان را به دوران دیگر و داستان های رویایی بردید.
من هر دفعه که تیم شما رئال مادرید میبازد هم خوشحال میشم و هم برای شما ناراحت! امیدوارم که به حرف دی استفانو گوش کنند و از شر این موجود سر افکنده مورینیو خلاص بشن!
زنده باد لیونل مسی، شیر دلیر کاتالن!
در ستایش شراب سرخ عزیز و اندولس
Mash GhasemSun Aug 21, 2011 03:42 PM PDT
کرمانشاه، دیگ های بزرگ، و صورتهای گداخته پیر زنان آشپز، حیاط خلوت پر از دود و آتش ودیگ و خورشت و ...
البته مقداری انتقاد از شما در توصیف لامذهب ها دارم، که طبق معمول، نوشتارهای عزیز و خاطره انگیزت از یادم میبرد.
نغمهی خوابگرد-----------------------
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
//www.shamlou.org/index.php?q=node/517
شراب سرخ عزیز
Shazde Asdola MirzaSun Aug 21, 2011 03:03 PM PDT
با تشکر و تقدیر از داستان خوب شما - متأسفانه امروز هم بعد از ۴۳ سال که از غیر قانونی شدن تریاک در ایران میگذرد - هنوز سالانه هزاران کودک خردسال و بی اطلاع دچار مسمومیت تصادفی میشوند.
بله همین گونه که نگاشته اید؛ خیلی از پیران بی سواد و بی تمیز، با تریاک "خود درمانی" میکردند ... کهای بسا موجب بیماریهای بدتر و عذاب مضاعف میشد.
امروزه هم که به شکرانه "سپاه قاچاقچیان اسلامی" مواد مخدر از نقل و نبات فراوان تر و ارزان تر شده ... تا بینوایان دائم در مدار بسته "خماری و نئشگی" بمانند و زمامداران بر خر مراد سوار باشند.
از خبر خوشوقتی جنابعالی در بلاد اندلس، بسیار خرسندم و امید دارم که همواره اوقاتتان به کام و اقبالتان مستدام باشد.
...
by Red Wine on Sun Aug 21, 2011 02:14 PM PDTجنابِ پندارِ نیک،سپاسگزار از آن یک کلمه کوتاهِ شما .
---
مازیار جان،زنده باشی دوست عزیز.
مراسمِ پاپ بعد از ۴ روز ، با شرکت یک میلیون و نیم نفر به خوبی به اتمام رسید،ما فردا به پاریس مراجعت خواهیم کرد به امیدِ خدا .
عجب شکستی خوردند این بی خدایانِ بی مقدار .
NICE
by maziar 58 on Sun Aug 21, 2011 01:27 PM PDTnice as usual merci
salam ma ra be pope benedict beresanid
jaye ma khali konin dar cuatro vientos. Maziar
One short word...
by پندارنیک on Sun Aug 21, 2011 11:06 AM PDTWOW