اواسطِ سالهایِ ۹۰ میلادی در آخرین سالِ تحصیلِ دانشگاهی مجبور شدم در ۲ ترمِ هنر ثبت نام کنم، تا آن زمان هیچ وقت نشده بود به هنری جز موسیقی علاقهای خاص نشان بدهم، تا قبل از این که از ایران بریم، کم و زیاد نقاشی میکردم ولی بیشتر طرحهایِ جسته گریخته بودند که از آدمهایِ مختلف، مجسمهها و گچ بریهایِ عمارت میکشیدم، آمریکا هم که رفتیم، تماسِ من با این قسمت از زندگیم قطع شد و بعد گذرم به رشته علومِ سیاسی در سان فرانسیسکو خورد و در آرزویِ بازگشت به ایران که این رسمِ خانوادگی بود که یا باید این را میخواندی و یا حقوق و چرت و پرت هایی از این قبیل که خوب هیچگاه من را راضی نمیکرد.
حالا با این ترمِ هنر باید فعالیتِ عملیِ کامل نیز میکردم، هم کلاسیهایِ هنر را نمیشناختم، همه از من جلو بودند، همه تکمیل و ما از یک اندیشه نو و خلاقیت تعطیل ! با مشورتی که با رئیسِ دپارتمنت هنر داشتم، ترجیح دادم که از خوابگاه به قسمتی دیگر از پاریس، محلهای قدیمی اسباب کشی کنم، یک آتلیه قدیمی که در آخرین طبقه یک ساختمان ۷ طبقه بود پیدا کردم، خیلی بد نبود و هر چند معلوم بود که سالهاست فرانسه به جلو رفته اما تمدن در آن آتلیه در قرنِ ویکتوریایی متوقف شده بود، به دردِ من میخورد، آنجا از همه نظر همه چیز را به من الهام میکرد و میتوانستم تمرکزِ بهتری از لحاظِ خلاقیت داشته باشم، ارتباطِ من با بوم و رنگ دوباره ایجاد شده بود، فقط لازم بود که چشمهایم را ببندم و دنیایِ دیگری را تجسم کنم، هر چند که سیاه و سپید را دوست داشتم اما این بار نوبتِ رنگها بود که به دنیایِ من پای گذارند و زیبائیِ فصلها را یاد آوری کنند و با صدایِ بلند به من بگویند که زندگی تنها در دو رنگ خلاصه نمیشود. خیلی زود به آنجا اسباب کشیدم، چیزی که زیاد نداشتم، ۳ تا چمدانِ قدیمی، ۲ تا گلدانِ کاکتوس و فیکوس و یک گربه چاقِ تنبل به نامِ دیابلو (Diablo) . صاحب خانه مردی بود که با مادرش زندگی میکرد، به نام مسیو سزار. زندگیِ من در آنجا شروع شد.
کلاسها آسان نبودند، ولی خوشبختانه حوصلهام سر نمیرفت، طراحی برایم راحت بود، دوست داشتم بی قاعده کار کنم، دوست داشتم حد و مرزی برایِ نقشها و صورتها قائل نشم، رنگها آزارم میدادند، نور را شیمیایی ترجیح میدادم، طرحِ همه آدمها را تنها میکشیدم، ولی این استادهایم را راضی نمیکرد، کشیدن عشق به رنگِ یک حجمِ زرد کسی را خوشحال نمیکرد، محکوم به اجرایِ قانون بودم، من در محدودهٔ رنگها زندانی شده بودم. برایِ طرحِ فینال و آخرین کار کشیدنِ یک زنِ برهنه ، سیمبولیسمِ قرنِ هجدهمِ میلادی به من محول شد. دیگر از این بدتر نمیشد، دنیایِ من از این پر دردسر تر نمیشد.
کاشکی این هم مثلِ زدن پیانو بود، دنیایِ نت ها، دنیایِ واژه ها. همه چیز منحصر به فرد، خارج از قواعد و قوانین. همه چیز وابسته به کلیدهایِ سرد، کاشکی این هم مثلِ پیانو بود.
باید به دنبالِ مدل میگشتم، کسی که الهام بخشِ طرح و نقاشیِ من باشه، دستوراتم را اجرا کنه و به خواستههایِ من تن بده. مدلهایی که به دانشکده هنر میآمدن یا چند صد فرانک میگرفتن و یا مجذوبشان نمیشدم، دخترایِ دانشکده هم که سخت راضی به اجرایِ نقشِ یک مدلِ برهنه میشدند، یکیشون شد اما نیم ساعت دیرتر سر از تختخوابِ من در آورد و تقصیر از هوسِ خودش شد.
به همه جا سر کشیدم و به کافهها و کلوبهایِ مختلف سر زدم، روزنامه را ورق زدم، خودم را به در و پیکر و سنگفرشهایِ پاریسِ جنوبی زدم اما فایدهای نداشت، قسمت نبود، هیچی با فکر و ذهنِ من جور نبود. قضیه را با یکی از پرفسورها، لوسین تئودور در میان گذاشتم، گفتم که انگاری قرار نیست این پروژه من انجام بشه و زمانه در شانس را به رویِ من قفل کرده، خندید و گفت که به این آدرس برم و بگویم که چه کسی مرا فرستاده و چه میخواهم، به همان آدرس که یک آپرتمانِ شیک در مرکز پاریس بود رفتم، مردی قد کوتاه که مرا به یاد شارل آزناور میانداخت، دوست پرفسورم بود، با هم به یک کلوب رفتیم آنجا دخترهایی بودند که مدل، رقاص و یا حتی فاحشه شیک. حواسم پرت میشد، از این همه زیبائی افکارم از هم پاشیده میشد. یکی از دخترا توجهم را جلب کرد، موهایِ مرتب و تمیز، نگاهِ گیرا و تیز. قدِ بلند و بدنی کشیده، بینی موزون با صورت و خوش سلیقه در کفش و لباس. با او که صحبت کردم، اندکی خجالتی بود، فقط یک بار مدل شده بود و بیشتر رقاص بود، میگفت که ۲۵ سالشه اما ۱۹ نیز به زور داشت، آدرسِ خانه را به مادموازل دادم، اینجوری دوستِ پرفسورم صداش میکرد، تا اگر دلش نخواست اسمش رو به من بگه، همه چیز در همان مادموازل خلاصه بشه.
زمستان شروع شده بود، تا اواسطِ بهار، روزِ فینالِ دانشکده هنوز وقت بود. پاریس حسابی سرد اما زیبا شده بود.
یادم میاد که آن روز مثلِ سرنادِ شوبرت (Schubert) ابری بود و من خالی از هر گونه انگیزه مثلِ آخرین نقاشیهایِ دالی (Dali)! وقتی که مادموازل آمد، بی معطلی مشغولِ کار شدم، چند طرح بی دست و پا، چند طرح از سر و چند طرح با زوایایِ مختلف از صورتش برداشتم، کم حرف بود، با من بی حرکت و مجسمه وار راه میآمد، چندین بار به طرفش میرفتم و با دست زوایایِ صورتش را عوض میکردم، دست خودم نبود، از همان روزِ اول بی احساس و سرد با او تا کردم. بهش گفتم که از فردا آرایش نکنه، سرِ وقت بیاد و لباسهایِ تنگ و شاد نپوشه، هر چه من میگفتم گوش میکرد، من را با نگاهش سیر میکرد، آتلیه خیلی نور داشت، تکنیکهایِ اولیه من ضعیف بود و غریب با روشنائی ، چند خط بیشتر به بوم خودنمائی نمیکرد، از هیچ رنگی خبری نبود و قلم موها از کم کاریِ من در نظرم گلایه میکرد.
مقصر مادموازل بود، از او الهام نمیگرفتم، تعدادِ گیلاسهایِ شرابِ قرمزِ من زیاد شده بود، از اندک چیزی بهانه گرفته و حملِ بر نا فرمانیِ مادموازل از من میکردم، مادموازل باید میرفت و من در تنهایی به دنیایِ دیگری سفر کرده و شاید با نور و رنگ آشتی میکردم، یک جاده سفید، با خطهایِ مشکی و اطرافِ سفید. دلواپسی. . گفتم که تنهایی را دوباره من ملاقات میکردم. چقدر سردمه، بیدار میشوم ! این دیابلو دوباره از پنجره خارج شده و گربه لعنتی فکر نکرده که آتلیه زود سرد میشه.
فکرهایم را کردم، یک مقدار حساب و یک چندی دیگر اندیشه کردم، برمی گردم به تفکرِ اصلیِ خودم، اینجوری بهتر با احساس و با عشق کار میکردم، وقتی که مادموازل آمد، کاناپه را چند بار این طرف آن طرف کردم تا رویِ دلخواهم ایجاد شود، نور آتلیه را تنظیم کردم و تا میشد کم کردم، مادموازل با نگاهش کارِ من را تصدیق میکرد، از او خواستم که لخت بشه، به رویِ کاناپه دراز بکشه، وقتی که او مشغولِ در آوردنِ لباسهایش شد، من هم به کارِ ترکیبِ رنگها پرداختم، چند دقیقه گذشت، حواسم پرتِ کارم شده بود، نشان به آن نشان که دیابلو نیز رفت جلوتر و آرام به جلویِ شومینه رفت و همانجا دراز کشید و نگاهم به دستِ سفید و آویزان از کاناپه مادموازل خورد و بی صدا اما با حیا آرام آرام به پیکرش خیره شدم.
با دیدنِ این پیکر حسِ عجیبی دم بیدار شد، مادموازلِ برهنه که بدنش در نیمه تاریکیِ آتلیه میدرخشید آنقدر شفاف بود که هیچ نوری این دیدِ مروارید مانند را نشان نمیداد. دستم به قلم مو چسبیده شده بود و بوم از دیدنِ رنگها شادِ شاد مثلِ ترانههایِ بهار.
مادموازلِ برهنه بدنش به رویِ کاناپه کشیده بود، تمام لخت نبود اما همین قدر نیز در ایجاد تب و تاب در دل من کافی بود. رنگِ بدنش تازه بود و سینههایش کوچک و نوکهایش از سرما به بیرون زده بود، چند تا چوب به شومینه اضافه کردم، صدایِ بلندِ مادموازل را برایِ اولین بار شنیدم، مسیو. مسیو. برف. . برف داره میاد !به پنجره نگاه کردم، مادموازل راست میگفت، برف میآمد، عصرِ زمستانی ما کامل شده بود، تکههایِ زیبایِ برف از آسمان به پائین میآمد و این معجزه از سویِ خدا بر ما نازل شده بود. به کارم که برگشتم، نگاهم همچنان در آغوشِ رنگها جا باز میکرد و پیکرِ مادموازل به چشمهایم ارتعاشی بس دل انگیز میداد و هیچ احساسِ خستگی نمیکردم، به نظرم آمد که مادموازل سردشه، که من داغ از شراب و پیکرش اما او در لرزشه، به او نزدیک شدم، از جایش نیم خیز بلند شد و من را با سویِ زیبایِ چشمهایش غافلگیر کرد، نفسش مثل بویِ عطری سرد در مشام اما گرم در التهاب میداد، بدنش را با ملافهای نیمه پوشاندم، داشتم از جذبه پیکرش دور میشودم که دستِ من را گرفت، آن ملافه از بدنش به پائین افتاد، هنوز نیمه خیز به رویِ کاناپه بود و من ایستاده همان جور با دستهایش بغل کرد و سرش را به رویِ سینهام گذاشت، قبلا گرمم بود و حالا داغم شده بود، قسمتی از پیکرش به من چسبیده شده بود، نگاهم به برفهایِ سفیدِ پشتِ پنجره افتاد، دیگر هیچ نوری به آتلیه وارد نمیشد، نورِ آتشِ شومینه نیز کم رنگ به نظر میآمد، این شاید تولدِ یک احساسِ جدید بود، لمسِ دستهایش به بدنم یک مشاهده جدیدی بود که انتظارش را نداشتم، مادموازلِ برهنه. پیکرش همچو معمایی بود که حالا جوابش را یافته بودم، این حس و این درک را من تازه فهمیده بودم. در آن عصرِ زمستانی اما زیبایِ پاریسی من. . من دلباخته و دلداده شده بودم.
صبحِ روز بعد با صدایِ دیابلو از خواب پریدم، گربه شکمو برایِ چند قطره شیر خودش را به در دیوار میزد، برف دیگر نمیآمد، اما کمی از دیشب و دیروز عصر به کنارِ پنجره باقی مانده بود، یک دوش گرفتم، صبحانه را باید حاضر میکردم، املتِ پنیر با قهوه یونانی. ایدهآل برایِ یک صبحِ زمستانی، رادیو را روشن کردم، ادیت پیاف غوغا میکرد، زندگی مثلِ گلِ سرخ به رویِ من موثر بود و بیداد میکرد، از کنارِ آتلیه به رویِ دیگر نگاه کردم، بوم حسابی به خودش نقش گرفته بود، کامل نشده بود اما از سیاه و سفیدیهایِ دنیایِ من نیز خبری نبود، مادموازلِ برهنه شده بود یک والسِ شاد و ملون ، چند خط و چندین رنگِ پر احساس و من با یک لبخند و شاد از این زندگیِ بوهمین (Bohemian).
یادمه که در همین افکار بودم و صدایِ در آمد، مادموازل آمده بود تا تکلیفِ ترم هنرِ من یکسره بشه و آن تصویرِ مادموازلِ برهنه برایِ همیشه تمام بشه. یادم میاد که آن روزِ سن والنتینِ زمستانی چقدر هوا سرد بود و اما پاریس به چه زیبائی و آتلیه پر از عشق و احساسی بی نظیر.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
*
by Nazanin karvar on Fri Feb 17, 2012 01:05 AM PSTمن قبلا واقعا در پیدا و انتخاب آهنگ کلی کتاب میخواندم و از۱۰۰ جا و مکان اینترنت را چک میکردم به هر حال فعلا شروع کردم یادداشت کردن موزیکهایی که گوش میدم تا مبادا دوباره از یاد ببرمشان ...
ایام به کامتان باد
...
by Red Wine on Thu Feb 16, 2012 06:05 AM PSTفرشاد جان،حتما باید به فرانسه سفر کنی و آنچه که فرا گرفتی را با آن دخترکان مو طلایی تمرین کنی :) .
با سپاس از توجه و از پیامت .
...
by farshadjon on Wed Feb 15, 2012 07:29 PM PSTThank you Red Wine jan.It was a nice story as usual.I don’t know why, but I just recalled a memory from the time that I was doing Engineering after reading your story.
I remember that we were about 40 boys and one/two girls in the class for my technical courses and both of the girls were ugly ones. One term, I had to take a general course and I took a French class. I was late for the first class and when I opened the door, there were like 50-60 blonds in the classroom and all of them were really hot!
I was kind of scared to go inside!!I was so disappointed about my choice of study! It was really disappointing and depressing as well!!
...
by Red Wine on Wed Feb 15, 2012 02:34 PM PSTبا شما موافق هستم سوسن خانم جان،هر چند که بهتر است که آن سیمبولیسمِ ساده بنامیم :) .
---
شیرین خانم جان،خوش آمدید،از دیدنِ شما بسیار مسرور گشتیم.
دسته گل زیبایی بود
ahang1001Wed Feb 15, 2012 12:41 PM PST
من همیشه از این نوشته لذت میبرم...ایندفعه دیر رسیدم
چون بمناسبت روز والنتین...اینترنت ما قطع شده بود...
فکر کنم آرتیست بازی قطع و وصل کردن اینترنت از جمهوری اتمی به کشتی ما هم سرایت کرده
ببخش از موضوع خارج شدم....بسیار قطعه زیبایی بود
به مادموازل سلام برسونید
Muses in a surreal world
by Soosan Khanoom on Wed Feb 15, 2012 09:01 AM PSTIt does not matter who the painter is or what the style is ... There are always muses in a surreal world ....
...
by Red Wine on Wed Feb 15, 2012 06:44 AM PSTاسفند جان،نکته جالبی را یاد آوری کردی که بی ربط نیست. :)
جیم دال جانِ عزیز،عکاسی نیز هنری زیباست،اما قسمت چیزِ دیگری برایِ ما میخاصت،از چاکرانِ دبوسی نیز هستیم.
امیدوارم که سن والنتین خوبی داشته باشی جهانشاه جان،کی از تو بهتر ؟
نازنین جان .چه خوب در علمِ شناختِ جاز وارد شدی ،سلیقت حرف ندارد.
میم پ دالِ گرامی،نجاری هم خوب و قشنگ است،حرفهای بس زیبا است.
سوسن خانم جان این تصویر تنها نقشی الهام گرفته از آثارِ جووانی بلدینی است،لطفا به دیگر آثارِ کم نظیرِ ایشان مراجعه بفرمایید.
فرامرز جان،ما در الهام گیری قدری ضعیف هستیم چون عادت به واقع نویسی داریم و از تخیلات بیزاریم،باور بفرمایید که تمام آن نکات اتفاق افتاده به موردِ احتیاج بود و در آخر به زحمت از ترمِ هنر رهایی یافتیم.
از تمامیِ دوستان و هنر دوستان و قدر شناسانِ سن والنتین سپاسِ فراوان داریم.
مرحبا به این خلاقیت هنری!
FaramarzWed Feb 15, 2012 06:04 AM PST
بسیار قشنگ نوشتی شراب جان ولی خدا شاهده مجبور نبودی اینهمه زحمت بکشی و با قلم مو و آبرنگ و کلاه بره و پیراهن سیاه و سفید راهراه و بقیه مخلفات نقاشان فرانسوی یک شب ولنتاین پر از خاطره رو داشته باشی!
من فکر میکنم با یک بطری شراب سرخ و شومینه گرم و موزیک ادیت پیاف کارها راه میوفتاد.
حالا آخر ترم نمره قبولی گرفتی یا تجدید شدی؟
sexy surrealism .. perhaps!
by Soosan Khanoom on Wed Feb 15, 2012 12:49 AM PSTThe paining here is like the sexually unbound nature of Gustav Klimt. Is your style somehow reminiscent of his work?
خیلی عالی بود
Multiple Personality DisorderWed Feb 15, 2012 10:04 AM PST
کاشکی من بجای کلاسِ نجاری, نقاشی ور میداشتم.
*
by Nazanin karvar on Tue Feb 14, 2012 12:20 PM PSTمرسی شراب قرمز گرامی :)
//www.youtube.com/watch?feature=player_embedd...!
Cheh ziba
by Jahanshah Javid on Tue Feb 14, 2012 11:25 AM PSTThank you for sharing Red Wine jan. Beautiful story. Happy Valetine's Day. I hope you make sweet love today :)
د
Jeesh DaramTue Feb 14, 2012 11:21 AM PST
دوست عزیز - خاطره زیبایی بود. فکر میکنم بطور کلی عکاسی درد سرش کمتر از نقاشی است. خاطره شما هم مرا بیاد این آهنگ دبوسی انداخت
//www.youtube.com/watch?v=6TwIY__VwaE&feature=related
شراب جان همین عکس را کشیدی که تو مسابقه کیهان بچه ها قبول نشد!
Esfand AashenaTue Feb 14, 2012 11:04 AM PST
Everything is sacred