درینجا نشسته ام،در اتاقی با اِستیلِ مدرن اما با در و دیواری قدیمی.. مُضحکانه این اتاق مرا به یادِ فاحشهای پیر میاندازد که لباسی با مارکِ ژان پُل گوتیر به تن کرده بود و چند روز یکبار به دنبالِ مشتری در کُریدرِ پالاس میگشت.تنها همنشینَم تابلوی کوچکی از یک گُلِ آبی رنگ است که وجودَش مرا آرام کرده و درد دلهایَم را بی آنکه گلبرگهایَش را تکان دهد و یا حتی پرچمهایَش از دلتنگیهای داستانم سَر خَم کند،گوش میدهد.
اُسلو را از سالیانی دور شناسم،از آن هنگام که همچو وین و اِستانبول مخفیگاهِ خوبی برای کمونیستهای غربزده بود،از آن هنگام که به دنبالِ شازده عمو جانَم به اینجا آمدم و از وحشت .. از دستِ مردانِ بارانی پوشْ این شهر را زود ترک کردم.دلیلی برای بازگشت نداشتم،شهرهای شمالِ اروپا را آنچنان دوست ندارم هر چند که هنر و تاریخِشان را همیشه از حفظ دانسته و چشم بسته در یادم آن را از شرِّ سرمای سِمج محفوظ میکنم.
***
خیلی وقت نیست که این شهر را اُسلو مینامند،کمتر از صد سال است که این چنین مینامندَش و انگاری به معنای زمینی سرسبز است که ما کور شویم اگر این چنین اینجا را یافته باشیم.خدا میداند که اگر صدقه سرِ سلطانِ سرزمینِ دانمارک نبود،این چه حال و روزی پیدا میکرد.بوی سوختگی آن ساختمانها دران سال که اُسلو تقریبا از میان رفته بود،همچنان قابلِ اِستشمام است و من مجسّمههای به یاد مانده از آن دوران را همیشه تحسین کرده و سعی کردم طرحهایشان را ترسیم کنم.
افسانههای زیادی از این شهر به جای ماندند که قصد ندارم به تو بگویم،دانستنِ اینکه همچنان این منطقه از اَشباحِ وایکینگها پُر است و دزدان دریایی در کوچهها مَست به در و دیوار خورده و اشعارِ رزمی میخوانند،به دردَت نمیخورد،ولی شاید برایَت جالب باشد که بدانی که دریانوردانِ نُروژی بسیار شجاع بودند و حتی شاه بریتانیا آرزو داشت چند مَلاّحِ متولد شده از این شهر در خدمتِ او باشند و سرزمینهای دیگر را به استعمارِ خود درآید.اما نُروژی به این سادگی تن به ذلّت نداده و خود بنده خدایَش است و همین را برای خود کافی بیند و روزی را پروردگار همیشه میرساند،هر چند که دیر به او اعتقاد پیدا کرده باشی و در سیاهیهای بت پرستی دست و پا زده باشی.
از این بگویم که در کاتدرالِ دِمکیرکِ توانستم چند نُت ارگ بزنم و از طرحِ این اَبَر ساختمانِ مذهبی قرنِ هفدهم،شادمانه یاداشت بردارم هر چند که این چند روزه بیشتر نگرانِ خودم بودم و کم خوری این اواخر که باز در سرمای زیاد و یا گرمای زیادتر،بی اشتهایی به سراغم میاید و بیچاره من که اجازه ندارم در اتاق دست به سیگارهای دست سازِ مونتِ کریستوی خود زنم و چه جشنی بزرگ نایژهها در ریههایَم برپا کردند،نا مردها !
اما خوب چندان غذای پا گیری درین شهر یافت نمیشود،باور نمیکنی ؟! گوشتِ گوزنهای قُطبی و مُرداب نشین،گوشتِ فُکهای صورت شیرین و نهنگهای بیچاره که از دستِ ژاپنیها چَنگ زده ند،حتی تُخمِ مرغانِ دریایی و خرچنگهای عَنکبوتی شکل،خوشا به حالِ تو که همیشه سیری و رنگِ آبی تو خوش اشتها... !
***
هر چند که به قلعهها و دیگر یادماندههای قرون وُسطایی علاقهٔ خاصّی دارم اما تنها دوستی من که برایم برجسته و به یاد ماندنی است با یک تابلو است که جیغ نام دارد.جیغ را برای اولین بار در پاریس دیدم،در زمانی که دانشجو بودم و دست و پا در دنیای شناختِ هنر میزدم،در شبی که از عشقبازی با معشوقهام دست کشیدم،برای دود کردنِ اندکی علفِ سبز به کناری رفته و سپس حرکاتِ گِردابی شکلِ دودِ علفِ آفریقائی مرا به یادِ این تصویر از جیغ انداخت و سپس به شوخی چند تکّه نت پراکنده با پیانو سرهم کرده و از آن پس ایشان را آقای جیغ نامیدم.بیچاره معشوقهٔ آن زمانم که هاج و واج به پیکرِ لختِ من مینگریست و من حوصلهٔ توضیحِ مَضامینِ مونک را نداشتم و همین جوری مکتبِ اِکسپرسیونیسم به راهِ کجِ خود ادامه میداد و حیف از آن زحمتِ کوتاهی که در ساختِ آن قطعهٔ متوّلد شده از علف کشیدم،این رنگهای هرجائی ،پژواکهای دیدنی را سخت دوست دارم.
تو همچنان به حرفهایم گوش داده و به دیدههایم نگاهی شفّاف داری،این را در تو ..درین چند روزه دیده و در دل تقدیر کرده ام،درین زمانه خیلی نمیشود با کسی از دیدهها و نادیدهها صحبت کرد،آنان که جان دارند،حوصله ندارند،آنان که بی جانند،بی بند و بارند،این روزها گوشِ شنوایی در کار نیست و قسمت به تکرارِ مکرّرات باشد و حیف از وقت و زمان که هیچگاه باز نمیگردند و ما همچنان اُستاد در زَدنِ سازِ مخالف !
***
درین خاکستریهای اُسلو،دلم به تو خوش است هر چند که دلتنگِ شنیدنِ نفسهای شبانهٔ معشوقهام هستم اما کی به کی است..درین گوشه اتاق بد جوری دِلم میگیرد و سلام به تنهایی و از تو تمّنا که او را به تو معرفی کنم و از من خواهش که بگُریز از دستهای کَبود و سنگینَشْ که به یکبار او را شِناسی،در انبوهِ گلبرگهای ظریفَت لانه کرده و لعنتی مثلِ اَنگل به تو پیچیده و هیچ وِلَت نکند تا خشک شوی و از رنگِ آبی به دور و به جمعِ خاکستریها بپیوندی.
چون تا چندی دیگر اینجا را ترک میکنم،به زودی به سوی پاریس پرواز میکنم،این وقتِ اندک را با تو میگذرانم تا تنهایی از حضورمان شرمگین شده و زود فرار کند،شرابی از هدایای دوستی نروژی باز کرده و آرام به سلامتی تو مینوشم...
نگاهم در یک سایه عجیب ناپدید شد،حسی عجیب اما قدیمی در من بیدار شد،خدای من..قلبم از این همه نوستالژی عرق کرده است،تمامِ وجودم درد میگیرد،به تو گفتم،از تنهایی نالیدَم،برایت تعریف کردم که یکی بودن و با کس نبودن،یعنی شکستن.. از عشق گفتن و به فکرِ او بودن یعنی یک دنیای جادویی پر از لحظاتِ شیرین مثلِ این شرابِ کهنسالِ نروژی.
***
شیشهٔ شراب نیمه خالی و خاکستریهای اسلو با یک تانگوی کوچک با معشوقهام در افکارم دود شده و من خوشحال از شنیدنِ این ترانه ،چشمانم را به روی تو دوباره باز کرده و چند سطری از این آهنگ را برایت میخوانم،هر چند که تو تنها تماشایَم میکنی اما رهایَم نمیکنی.
تو،عشقِ پنهانِ من ..
نمیتوانی بمانی امشب در کنارِ من..
***
۲۶ آوریل ۲۰۱۲ .
اُسلو،نروژ.
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
...
by Red Wine on Wed May 02, 2012 06:54 AM PDTجنابِ ویسکی،با تشکر از مهربانی شما و از شعرِ زیبایتان.
Dear Red Wine
by Whisky on Tue May 01, 2012 06:04 PM PDTDear Red Wine,
I so enjoy reading your writing.
***************
Eulogy Of the Spring's Eve
Anna Akhmatova
The blizzard had calmed in pine groves,
But, tipsy without any wines,
- Ophelia over her waters –
White silence all night sang to us.
And he, who’d been seemed not still clear,
Was then with this silence engaged,
And, gone, he stayed graciously here
With me till the end of my Age.
...
by Red Wine on Mon Apr 30, 2012 01:25 AM PDTجنابِ آل ایرانیانِ عزیز و گرامی،با سپاسِ فراوان از توجهِ شما.
اوج زیبایی و تخیل
All-IraniansSun Apr 29, 2012 04:40 PM PDT
اینست اوج زیبایی و تخیل:
"نگاهم در یک سایه عجیب ناپدید شد،حسی عجیب اما قدیمی در من بیدار شد،خدای من..قلبم از این همه نوستالژی عرق کرده است،تمامِ وجودم درد میگیرد،به تو گفتم،از تنهایی نالیدَم،برایت تعریف کردم که یکی بودن و با کس نبودن،یعنی شکستن.. از عشق گفتن و به فکرِ او بودن یعنی یک دنیای جادویی پر از لحظاتِ شیرین مثلِ این شرابِ کهنسالِ نروژی" ....
مرسی. نوش جان
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 04:29 PM PDTدیوانه جان،قربانت گردم ...
صدقه سرِ لطف و مهربانی حضراتِ سیاسیونِ نروژی،چندین هزار پاکستانی،سومالیایی،عراقی،ترک و ایرانی بدانجا آمده و نروژیان حال پشیمان و فراری از شهر ... این خارجیان مطبخ خانههایی درانجا باز کردند و شما میتوانید بدانجاها سر زده و ترکِ عادت نفرمایید،کارِ ما ناجور است به خاطرِ سبزی خواری که هستیم و اندک گوشتِ ماهی که به سق کشیم..خام باشد و بی نمک !
بسیار شادمان گشتیم از دیدارِ با شما.
این دیگر چه جایی است؟
divanehSun Apr 29, 2012 04:15 PM PDT
شراب جان هجوم احساس را چه زیبا تصویر نمودی. اما متوجه نشدم، یعنی شما می گویی که توی نروژ اگر آدم نخواهد که نهنگ و گوزن بخورد چیز دیگری نیست که بیاندازد توی خندق بلا؟ من همیشه فکر می کردم که اینها گوسفند قطبی می خورند اما گویا اشتباه کرده بودم.
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 09:32 AM PDTآه فرامرز جان دست به روی دلمان نگذار که هنوز عصبانی هستیم از آن بازی ! ... چندی دیگر مسابقات قهرمانی فوتبال اروپا شروع میشود و ما آماده .. !
دخترکانِ اسکاندیناوی هم صحبتانِ خوبی هستند اما زیادی رام و بی خیال هستند :) .
قربانِ مرامت.
چشمان آبی و سرد
FaramarzSun Apr 29, 2012 09:12 AM PDT
شراب عزیز مانند همیشه خیلی قشنگ نوشتید.
جاهای سرد و کم آفتاب همیشه خاکستری و کم محبت به نظر میان. اروپای شمالی ها چشمان آبی رنگ قشنگی دارند که در نگاه اول برای ما ها خیلی جذابند. ولی گاهی وقت ها پشت آن چشمان آبی یک کوه یخ پنهان است.
در ضمن خواستم که پیروزی سفید پوش های مرنگه را در لا لیگا صمیمانه تبریک بگم و پیشنهاد کنم که یا شما و یا من دراولین فرصت یک کلاس پنالتی زنی برای رونالدو و کاکا بگذاریم که واقعا موردنیاز است. راموس درست بشو نیست!
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 08:46 AM PDTبسیار ممنون و سپاسگزار از اینکه به ما سر زدی مازیار جانِ عزیز.
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 08:45 AM PDTرنگِ آبی شیرین است خانم آناهید خانم جان... با سپاس از مهربانی شما.
..
by maziar 58 on Sun Apr 29, 2012 08:16 AM PDTThanksfor a nice essay&don't miss beautiful norgens.
Maziar
شراب سرخ عزیز ,
Anahid HojjatiSun Apr 29, 2012 08:05 AM PDT
بسیار لطیف بود .اول صبح یکشنه ما را آبی زیبایی دادی ..
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 07:50 AM PDTشازده عزیز و گرامی،جنابعالی بسیار دانا هستید... این هم خودش دلیلی است اضافه بر دگر خاکستریهای اسلو.
با سپاس از توجه شما.
شراب سرخ عزیز: اگه برای محاکمه اون جانی ضد بشر رفتهای ...
Shazde Asdola MirzaSun Apr 29, 2012 06:56 AM PDT
... همون قضیه میتونه رو دیدگاهت از اسلو تاثیر منفی گذاشته باشه.
امیدوارم که باقی سفر خوشتر بگذره و نقطه اوجش این گل کوچولوی آبی نباشه.
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 04:05 AM PDTخوش قلبی و مهربان مثلِ همیشه،ممنون جهانشاه جان...
...
by Red Wine on Sun Apr 29, 2012 04:03 AM PDTشیرین خانم جان،اسلو خودش دیگر دلی نداشت برای سوختن،شهر به تسخیرِ خارجیان آماده و نروژیانِ اصل از آنجا به شهرهای کوچکتر میگریزند،روحِ اسلو بطنی خاکستری داشت و ما بی تقصیر.
با سپاس از شما.
beautiful
by Jahanshah Javid on Sun Apr 29, 2012 03:32 AM PDTbeh del neshast. mamnoon!
دلم برای اسلو
ahang1001Sat Apr 28, 2012 07:57 PM PDT
دلم برای اسلو سوخت
اونقدر ها هم خاکستری نیست...ها
شاید گزارتان همیشه در زمستان به اسلو افتاده است
حالا هم که بهار است...وبهش بی مهری نکنید