من هيچ وقت اينجوري نبودم.نه رومانتيك بودم مثل ژيگولوهاي لاتين، نه جنتلمن مثل ريچارد شيردل...
هميشه ميگفتم به اطرافيان كه : اقا جان... دو چيز بايد هميشه تازه باشند،
تخم مرغ و عشق .
و اما زن ... سه چيز رو زود به زود باهاس عوض كرد: زن،عشق و پيراهن زير.اقايون نگند كه اينجوري فكر نميكنند كه باور نميكنم.
چطور عوض شدم.. چطور طرف زيباي زن رو شناختم .. بايد برگردم به سالهاي پيش.
شما بنشينيد تا من دفتر يادداشتم رو باز كنم.
---
سالها پيش , بعداز فرو ريختن كمونيست و قبل از رياست جمهوري ژاك شيراك بود كه از يك سفر تحقيقاتي به امريكاي جنوبي به پاريس برگشتم.
هنوز عرق سفر بهم خشك نشده بود كه پستچي خير نديده از بانك براي من يك نامه اورده بود.بانك ادعا ميكرد كه مدتهاست كه قسط خونه عقب افتاده و بيا فلان كن و بيسار !
رفتم بانك .. عصباني مثل مزه واسابي ژاپني و صورتم شده بود مثل يك اسكناس تقلبي, بيرنگ و بي معني!
داد زدم و بيداد كردم و هر چي ايروني بازي بلد بودم,انجام دادم.رئيس بانك نبود و يا قسمت بود كه نباشه, من رو بردند به اتاق معاون رئيس بانك...
خيلي هواي دعوا داشتم, اخه زورم ميامد كه قبول كنم حرف بانك رو...بد باهام رفتار كردند...خوب براشون عجيب بود كه يكي با شرايط من بخواد صاحب خونه بشه, اونهم كجا .. توي پاريس !
در همين افكار بودم كه سكرتر معاون رئيس صدام كرد كه برم پيش معاون.. ايشان منتظر شما هستند... با هواي لاتي و با باد ما خيلي طلبكاريم رفتم تو اتاق.
اولين چيزي كه احساس كردم بوي عطر خيلي خوبي بود كه به مشامم ميرسيد.هر چقدر به جلو.. به ميز معاون رئيس نزديكتر ميشدم, اعصابم به حالت رلكس كامل نزديكتر ميشد. نور نه چندان قوي اتاق رو روشن ميكرد .. وقتيكه به جلوي ميز معاون رئيس رسيدم صداي يك زن ارامش اعصابم رو تكميلتر كرد ...
-سلام ... لطفا بنشينيد!
جرات نكردم بنشينم.بي تربيتي بود كه زودتر از ايشان بنشينم.حتي پشت سرم رو هم نگاه نكردم.صبر كردم تا بياد و پشت ميز بنشينه و بعدا من بنشينم.
نشست..نشستم.
موهاش طلائي رنگ بود و طبيعي!چشماش پررنگ از زندگي بود و زندوني پشت عينك گوچي!
يك پيراهن ابي كم رنگ يقه اسكي پوشيده بود كه با دامن مارك شنل كه داشت, همخوني ميكرد.
توي اين حالتها بودم كه شروع كرد به حرف زدن... حاليم نبود چي ميگفت, گوشهاي من نميشنيدن... انگاري رعد زده بودبه زير گلوم... لال شده بودم, توي اون لحظه ريتم قلبم همساز زيبائي اون زن شده بود.اين نبض قابل كنترل نبود... اين احساس, قابل توقف نبود.
طول كشيد تا به خودم برگشتم...قلبم هنوز عقبتر از مغضم بود... چه راحت احساساتم تسليم حركتهاي چشمها و لبان اين زن شده بود.
اون روز كلي صحبت كرديم از مشكلي كه بانك براي من تراشيده بود و تا چند روز شخصا به اونجا ميرفم تا به اين بهانه, ببينمش.با اينكه ميتونستم كار رو به وكيلم بسپرم ولي من مدهوش او بودم و ديوونه برخوردها و نگاهاش بودم .
---
مشكل من حل شده بود.روز اخر بود كه خيلي مرتب, شيك و مترو سكسوالي رفتم پهلوي ويكي (اسمش ويكتوريا بود).
در بين حرفهام سعي ميكردم كه چيزي نگم كه روز اخر خراب بشه.. خيلي نرمال و خيلي واقعي ازش دعوت كردم كه با من يك قهوه بخوره و در ضمن بيشتر در مورد مسائل بانكي صحبت كنيم.
نگاه به انگشتاش كردم.حلقه ازدواج نداشت.
لبخند زد.قلبم شكفت.
---
اون روز عصر بردمش بار اسپانيولي ها در نزديكي خيابان ريشليو.اون روز شب شد و قهوه شد شراب و صحبتهاي ما شيرين !
تحت تاثير ويكي قرار گرفته بودم...حرفاش پخته ودند و افكارش بينظير.
به دلم افتاده بود كه اين زن بيهمتا رو بي دليل نشناختم... سرنوشت بود كه بيگدار به دل من زده بود و من دور از هوس و احساسات پوچ زودگذر بودم.
---
طول كشيد تا رسما به سلامتي خودمون, ليوانهاي شراب رو بهم زديم و ارزوي يك رابطه ساده با هم را كرديم.
به من ميگفت كه شبيه خواكين كورتز هستم.. با فرهنگ لاتين اشنا مردمش و بيشتر ميبردمش به محله هائي كه اسپانيولي زبان هستند.. غذا هنر فرهنگ لاتين براش تازگي داشت.
از ايران زياد بهش ميگفتم.از فاميلم و از هر نكته كه پيش ميامد,ايران رو براش تجسم ميكردم.
ويكي رمانتيك بود... احساساتي و ذاتا شيرين پرداز بود.
بعضي از روزها ميرفتم سر كارش.با يك دونه رز شرابي رنگ و يك بوسه به گردنش , سورپريزش ميكردم... بعضي از شبها مياومد به خونه من... دوست داشت براش از بولروهاي لاتين كه بلد بودم بخونم... يك وقتهائي خودش با پيانو من رو همراهي ميكرد و تقريبا هيچ وقت اهنگها تموم نميشدند چونكه اشعار ان قطعات زيبا ما رو به بوسيدن دعوت ميكردند و ما به دنبال بهانه بوديم تا هيچ لحظه ائي رو بي عشق بازي خالي نگذاريم.
دوره عشق ما و باهم بودن ما تنها هفتده ماه و يازده روز طول كشيد.
به ويكي پيشنهاد رياست بانك رو داده بودند ولي نه در پاريس !
تا بهم بگه كه اين پيشنهاد رو قبول كرده, مدتي گذشته بود...
اون شب تازه از رستوران برگشته بوديم كه از در خونه تا اتاق خواب بيست دقيقه طول كشيد تا رسيديم... از بوسيدن لبهاش سير نميشدم... از لمس كردن ممتد موهاش , از گرفتنش توي اغوشم دست بر نميداشتم... ازش ميخواستم اسم من رو اروم صدا بزنه.ازش ميخواستم كه سرم رو بذاره به روي قلبش ... ازم ميخواست كه فاصله بين نفسهامون نباشه ... ازم ميخواست كه اون شب دستهاشو ول نكنم...
خوابم نميبرد !صبح شده بود. كنارم خوابيده بود و اروم اروم بدنش رو با دستم نوازش ميدادم... بهم جريان رو گفت !
بغض گلوم رو پنچر كرده بود...پنجره نيمه باز بود و نسيم خنكي ملافه ها و پرده ها رو ميلرزوند... يواش بلند شدم و رفتم براش صبحانه حاضر كردم.گل تازه توي خونه نبود.روي كاغذ به فارسي و به فرانسه نوشتم كه تو گل زندگي من هستي...
اون روز طلوع افتاب رو باهم ديديم...دستاش توي دستام بود كه اخرين مصرع هاي يك شعر اسپانيولي رو براش خوندم... صورت سرتاپا زيباش از اشك پر شده بود.
ويكي رفت... باز ليوان شراب من تنها روي ميز بود... براي تسكين اين جدائي, به غمنامه هاي چاولا وارگاس گوش ميدادم.
---
از ويكي رومانتيك بودن رو اموختم و هر لحظه با عشق واحساساتي بودن رو زندگي كردم.نظر و عقايد من رو خيلي در مورد زن عوض كرد.
مزه شراب رو دوست دارم...بازگشت به عشق ورزيدن رو دوست دارم...
Recently by Red Wine | Comments | Date |
---|---|---|
که خوش میآمد آن بورانی اسفناج | 4 | Dec 04, 2012 |
راهی که بازگشتی نداشت | 6 | Nov 22, 2012 |
ساعتِ آخر یک آزادیخواه | 32 | Nov 10, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
this is lovely
by Monda on Mon Mar 16, 2009 10:50 AM PDTHere's to another Victoria in your life.
ماندا
nice !
by SamSamIIII on Mon Mar 16, 2009 10:49 AM PDTRW , Emotional & truthfull as always .
Regards !!!
//www.iranianidentity.blogspot.com/
//www.youtube.com/user/samsamsia
Hey man, at least we have
by Fatollah (not verified) on Mon Mar 16, 2009 10:32 AM PDTHey man, at least we have something in common, though I feel I am way to younger then you are! ;)
Older women
by Jahanshah Javid on Mon Mar 16, 2009 10:16 AM PDTI read the title and my immediate reaction was "Yes!". I agree with you. A blog in praise of older women has been brewing in my head for some time as well. Thanks RedWine.