می گویند مردها در ایران فقط برای سکس زن صیغه می کنند. نمی دانند بعضی زن ها هم همینطور.
××××××
برای کاری طولانی در ایران بودم و یک سال در منزل پدرم زندگی می کردم.. از سکس، آن هم در اطاق بغلی پدرم خبری نبود. چند ماهی دچار خشکسالی وحشتناکی بودم که فقط با خود ارضایی های وقت و بیوقت و بی صدا آرام میشد.
وقتی شبی با مردی آشنا شدم که به شدت برایم جذاب بود، تا صبح کلافه بودم و خوابم نمی برد. وقتی بار دوم در منزل همان دوست دوباره دیدمش و ازش بیشتر خوشم آمد، لابلای حرفها معلوم شد که در حال طلاق از همسرش است. شب خوبی بود، سرهامان گرم شده بود و کمی علف هم کشیدیم. در گوشه ای از اتاق صاحبخانه پیش هم نشسته بودیم. سرش را آورد دم گوشم و گفت: امشب چه خوشگل شدی. برای من تعریف یک مرد غریبه از زیباییم که ممکن است راست باشد و ممکن است دروغ، هرگز راضی کننده نیست. اگر کسی که دوستش بدارم به من بگوید امشب چه خوشگل شدی، چرا، اما نه یک غریبه که بار دومش بود مرا می دید. اما پیغام او جای دیگری در ذهن و در وسط بدنم ثبت شد. او مرا می خواهد. او به من کشش جنسی دارد. همانطور که پیش هم نشسته بودیم، در حالی که رانهایمان به هم مماس بود، با آرنجش پستانم را لمس کرد. مثل این بود که جای کلمه هایش روی گوشم می سوخت و از ران و پستانم موج های تمنا بلند میشد. وقتی آهسته دست چپش را به پایم که از دامن کوتاهم بیرون بود کشید، دلم می خواست تمام آن آدم ها غیب می شدند و من می بوسیدمش و دستم را توی شلوارش می کردم و با او از نزدیک آشنا می شدم! اما نمی شد.
باری تمام شب با هم لاس زدیم و وقتی از جایم بلند شدم، می دانستم که شورتم خیس خیس است. از صاحبخانه خواستم برای من یک تاکسی صدا بزند که غریبه پیشنهاد کرد مرا برساند. قبول کردم. وقتی سوار اتوموبیلش شدیم دولا شد و مرا بوسید. من هم پاسخ دادم. وقتی دستش را از لای روپوش اسلامی ام برد تو و دستش را دور پستانم گرد کرد، نفسم بند آمده بود و طاقتم طاق شده بود، من هم دستم را به زیپ شلوارش بردم و آلتش را در دستم گرفتم. در تاریکی کوچه’ بن بست شمال تهران و در سرمای دیماه، پنجره های ماشین از نفس های ما سراسر با بخار پوشیده شد. پرسید کجا زندگی می کنی؟ گفتم در آپارتمان پدرم در امانیه. گفت پدرت خونه است؟ گفتم بله. تو کجا زندگی می کنی؟ گفت تو خونه’ پسر عموم. نمیتونم تو رو اونجا ببرم. گفتم میتونیم بریم هتل؟ خندید و گفت خل شدی؟ تو جمهوری اسلامی غیر محرم ها نمیتونن برن هتل. در تمام این گفتگو دستها و لبهای ما از هم جدا نمیشد. سرشو دولا کرد، دکمه های روپوشمو باز کرد، یکی از پستونامو از توی کرست و لباسم بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن و مکیدنش. ای بابا، این که جنون محض بود! اگه یکی از اون مهمونها میامد بیرون...یا اگه یکهو پلیسی پاسداری می رسید چه؟ بهش گفتم باورم نمیشه مثل بچه ها توی یک ماشین گیر افتادیم! جایی رو بلدی که بتونیم بریم و بدون مزاحم توی ماشین کارمونو بکنیم؟ ماشینو روشن کرد و راه افتادیم. توی یکی از کوچه پس کوچه های فرشته ایستاد. خلوت بود اما بعد از چند دقیقه یک انوموبیل از بغل ما گذشت. بهش گفتم ببین من می ترسم گیر بیفتیم. پدرم پیره و نمیتونه بیاد منو در بیاره. بیا قرار بذاریم فردا همدیگه رو ببینیم. تا اون موقع یک فکری راجع به جا می کنیم. وقتی منو پیاده کرد هنوز داشتیم همدیگه رو می بوسیدیم. شب به سختی گذشت.
فردایش، ساعت دوازده ظهر دیدمش. شناسنامه و طلاق نامه ام رو آورده بودم.. او هم شناسنامه اش را آورده بود. رفتیم پیش حاج آقا منصوری در دفتر ازدواج و طلاقی در قلهک. حاج آقا گفت باید مدت و مبلغ در ازا’ صیغه را به او بگوییم تا بتواند خطبه را بخواند و به ما "کاغذ" بدهد. من گفتم در ازا’ نمیخواهم. حاج آقا گفت نمیشود. من صیغه اش شدم. به مدت یک هفته و در ازا’ هزار تومان. حاجی آقا اصرار می کرد که صیغه برای حداقل یک ماه در ازا’ حد اقل یک سکه’ طلا باشد، اما من گفتم یک هفته و هزار تومان زیاد هم هست! نمیدانم فکر و خیال کردم یا اینکه آخونده صورتش کمی سرخ شد. از دفتر حاج آقا منصوری که در آمدیم، یکراست رفتیم هتل گچسر در جاده’ چالوس. یک اتاق گرفتیم و از ساعت چهار، پنج بعداز ظهر آن روز تا ساعت دوازده ظهر دو روز بعد، توی اون اتاق با هم هماغوشی کردیم. خسته نمی شدیم. تمام نمیشدیم. می خوابیدیم و بیدار می شدیم و مثل اینکه تازه به هم رسیده ایم، دوباره مشغول می شدیم. گفت شیش ماه بود سکس نداشتم. خنده ام گرفته بود. "شیش ماه بود سکس نداشتم" هم چیزی همان حول و حوش "امشب چه خوشگل شدی" از آن حرفهاست که صحت و سقمش نه مهم است و نه برای من جالب. اینها حرفهای کسانی است که دنبال ادامه’ رابطه هستند. اینها دروغ و راست هایی هستند که مردها برای این که با زنها بخوابند به آنها می گویند و بعضی زنها هم تشنه’ شنیدنشان هستند. زنها هم به مردها خیلی دروغ می گویند. این حرفها به درد خودشان می خورد و بس. از هم که جدا شدیم می خواست باز هم مرا ببیند. گفتم باهات تماس می گیرم. هیچ خیالی نداشتم که دیگر او را ببینم.
Recently by Parinaz Samii | Comments | Date |
---|---|---|
تلفن زدم | 21 | Oct 26, 2009 |
معاشرت کردم | 42 | May 01, 2009 |
مذاکرات سکس | 26 | Mar 22, 2009 |