صداش پای تلفن مثل صدای یک پسر خیلی جوون بود. گفتم "بسته تون پیش منه. مسافر آورده، آدرستونو بدین تا پست کنم." گفت "زحمت نکشید. اگه این آخر هفته منزل تشریف دارید، میام میگیرم." دلم برای تنهاییش توی غربت سوخت. گفتم ا"گه شنبه ظهر بیایید، میتونیم باهم نهار بخوریم. اگه دلتون میخواد مایوتون را هم بیارید، میتونید با خواهرزاده ام افشین برید استخر." خوشحال شد و گفت "باشه."
شنبه صبح وقتی داشتم ناهار درست می کردم، افشین زنگ زد و گفت سرما خورده نمیتونه بیاد. گفتم "تو چله’ تابستون چه وقت سرماخوردگیه، طفلکی!" سر ظهر آمد. پسر بیست و پنج شش ساله’ خوش قد و بالایی بود و موهاشو پشت سرش دمب اسبی کرده بود. نهار آوردم. یک پارچ سانگریای خوشرنگ و خوشمزه هم درست کرده بودم که با هم می خوردیم و گپ میزدیم. صحبتمان بعد از نهار به خانواده اش و تحصیلش کشید. دانشجوی دکترا بود. تعجب کردم. گفتم حتما خیلی باهوشی! لبخند خجولی زد. نمیدونم چرا شیطون رفته بود زیر پوستم و دلم می خواست سر بسرش بذارم. گفتم "دوست دختر نداری؟" گفت "دیگه نه. با یکی تو تهران دوست بودم، تا آمدم بیرون رفت با دوست صمیمیم دوست شدو دلمو شکست." دلم براش سوخت. حالا خیلی راه داشت تا اصلا بفهمه قلبش کجاشه و چطوری بعد از این بار ها و بارها خواهد شکست. باری، خیلی حرف زدیم از همه جا و همه چیز، از زندگی در ایران، از زندگی در خارج. پرسید "افشین خان نمیان؟" تازه یادم افتاد بهش بگم افشین سرما خورده. یادم آمد بهش گفته بودم میتونه بره استخر. گفتم "دلت می خواد بری شنا؟" گفت "تنهایی؟ نه." گفتم "باشه منم باهات میام."
وقتی توی اتاق خوابم جلوی آینه رختامو می کندم که مایومو بپوشم، تو آینه دیدمش. دنبالم اومده بود پایین. نمیدونم چرا نترسیدم. به روی خودم نیاوردم و توی آینه نگاهش می کردم. آمد وسط اتاق خواب و به من نزدیک شد. چشمامون توی آینه به هم قفل شده بود. وقتی از پشت بغلم کرد و پشت گردنمو بوسید، همانطوری وایسادم. هیچ حرکت دیگری نمیکرد، فقط گردنمو می بوسید. از گرمای لبهاش و نفس هاش یک نقطه’ داغ در بدنم شروع به حرکت کرد و راه افتاد تا توی دستام، روی قفسه’ سینه ام، روی پستونام و همینطور رو به پایین حرکت میکرد. برگشتم و لبامو گذاشتم روی لباش. یک چیزی توی ذهنم فقط برای چند ثانیه مقاومت می کرد. "از من جوونتره. با من چیکار داره." اما سئوال بیخودی بود که جوابش اصلا به من مربوط نبود. لا اقل اگر به مغزم مربوط بود، مغز من الان مرکز بدنم نبود. مرکز بدنم ناحیه’ کمر و شکمم بود که الان توش غوغا به پا بود.
همانطور اونجا وایسادیم و همدیگر رو می بوسیدیم. دستاش آمد بالا و از توی تاپ مایوم، یکی از پستونامو گرفت. دستش می لرزید؟ ترسیده بود؟ فکر کردم او چند وقته با زن نبوده اما نه میخواستم بپرسم نه می خواستم بدونم. با لبهاش روی پستونم بالا و پایین میرفت تا اینکه رفت سراغ اون یکی. یک لرزش عجیب و غریبی افتاده بود به تن من. دستمو بردم پایین تا رسیدم به کمر بندش و اونو باز کردم و دکمه’ شلوار و زیپش را هم باز کردم. زانو زدم و آلتشو در آوردم. سفت و آماده بود. گرفتمش توی دهنم. طفلکی زود گفت "نه! " بدون این که لبامو بردارم گفتم "چرا؟" گفت "آخه نمیخوام زود بیام." خندیدم. دستاشو گرفتم و کشیدم تا وادار شد اول بشینه و بعد وادارش کردم بخوابه روی زمین. وقتی سرمو روی شکمش خم کردم موهام ریخت روی شکمش. صدای ناله شو شنیدم. خم شدم و خوردمش. به خودش می پیچید اما ولش نمی کردم. به زودی آمد. وقتی آبش فواره زد روی صورتم و توی دهنم و روی موهام، با لبخندی بهش نگاه کردم. خجالت کشید و به نقطه’ دیگری نگاه کرد. سرمو روی سینه اش گذاشتم و پیشش دراز کشیدم. گفت "چرا این کارو کردی؟" گفتم "چون من حوصله’ عشق بازی با آدم عجول بی تجربه ندارم!" خیلی بدش آمد، گفت ""من بیست و هفت سالمه، تجربه هم دارم. تازه مگه تو چقدر از من بزرگتری که با من اینطوری حرف میزنی؟" خندیدم. می خواست چیزی بگه اما نذاشتم.. لبامو گذاشتم روی لباش و بوسیدمش. نرم و گرم و طولانی، طولانی، طولانی. دستامو کشیدم روی سینه اش و بغلش کردم. می دیدم کیرش دوباره سفت و بلند شده. اما هنوز زود بود. گفتم "بیا بریم شنا." گفت "مایوم بالاست." گفتم "مایو نمیخواد."
از در شیشه ای اتاق خواب رفتیم توی حیاط و شیرجه زدیم توی استخر. بعد از چند دور شنا، نشستیم لب استخر و همدیگرو بوسیدیم. وقتی که دیگه طاقتمون تموم شد، برگشتیم توی اطاق خنک و باهم عشق بازی جانانه ای کردیم. سفتی تنش، قدرت بدنیش و اشتیاقش به یادگیری و کسب رضایت من برایم خیلی هیجان انگیز بود. خسته نمیشد. نمیدانم چند بار دوباره شروع کردیم. حریف جوانم سیری ناپذیر بود.
طرفهای غروب وقتی دیدم به چرت شیرینی فرورفته، رفتم دوش بگیرم. زیر دوش ایستاده بودم و آب گرم از روی سرم روی بدن سیراب شده ام میریخت. صورتم از زبری ریش هایش می سوخت. لبهایم از شدت مکیدن حساس شده بود. زانو هایم می سوخت و می لرزید. وقتی چشمهامو باز کردم و بیرون در شیشه ای دیدمش، درو باز کردم و گفتم بیا تو. زیر آب شستمش، سرشو، تنشو، کیرشو، پاهاشو. او هم لیف را روی سینه ام می کشید و نوک سینه هام که ناسور شده بود می سوخت. لیفو کشید لای پام و کسمو شست. با دیدن آلت بلند شده اش خنده ام گرفت! این پدرسوخته سیرمونی نداشت؟ این بار لب پاشوره’ وان ایستادم و دولا شد باز هم منو خورد. مثل این که فقط اون پدرسوخته نبود که سیرمونی نداشت! موجهای رسیدن که بدنمو برای بار چندم تکون داد، ایستاده همدیگرو کردیم. این بار زیر آب و ایستاده، رسیدن یک شکل و یک مزه’ دیگه داشت.
شب که بدرقه اش می کردم گفت: "من مجبور نیستم شب برم. می تونم بمونم." بهش گفتم "اما من قرار دارم، خونه نیستم." قیافه’ خوشگلش به هم ریخت. مثل بچه ای که قهر کنه. گفت "من فردا هم بیکارم." گفتم "اما من فردا هم قرار دارم." تو چهره اش معلوم بود که از این پاسخ ها خوشش نیامده اما نمیداند چه بگوید. گفت "میشه به شما تلفن بزنم؟" گفتم "فکر نکنم فکر خوبی باشه." گفت "چرا؟ مگه خوب نبود؟" گفتم "چرا خیلی خوب بود. اما بود. دیگه نیست. نمیتونه باشه. من و تو باهم هیچ سنخیتی نداریم. وجه مشترکی نداریم. اگه قرار باشه وجه مشترک من و یک مرد فقط سکس باشه، یک ارتباط مداوم با کسی به جوانی تو برای من جالب نیست. قلبم هم پیش کس دیگریه." توی صورتش هزار تا سئوال و حرف بود، اما بهش فرصت عنوانشونو ندادم. وقتی درو بستم و رفتم داخل، فکر می کردم طفلکی امروز نمیدونه چه هدیه ای بهش دادم اما چند وقت دیگه میفهمه. آزادی روح برای کسب تجربه های جدید، کم هدیه ای نیست.
شاید یه وقت دیگه باز از آزادی روح براتون نوشتم.
Recently by Parinaz Samii | Comments | Date |
---|---|---|
تلفن زدم | 21 | Oct 26, 2009 |
معاشرت کردم | 42 | May 01, 2009 |
مذاکرات سکس | 26 | Mar 22, 2009 |