ملی گرايي، بی کورش؟

انقلاب مشروطه ما را با معنای جديدی از صفت «ملی» آشنا کرد که مبتنی به درک مدرن مغرب زمين از پديده ای به نام «ملت» بود و، بر اساس آن، آنچه به «ملت» مربوط می شد با صفت «ملی» (يا، در شکل نشکسته اش، «ملتی») خوانده می شد. از آن پس، در تاريخ سياسی ما ترکيب های گوناگونی با اين صفت ساخته شده و ما اوج اين کار را در جريان آنچه که در طی دوازده سالهء 1320 تا 1332 رخ داد و رفته رفته ماحصل آن با نام «نهضت ملی» (که خود مختصر شدهء «نهضت ملی کردن صنعت نفت ايران» بود) شناخته شد مشاهده می کنيم.

در آن سال ها دکتر محمد مصدق يک «رجل ملی» خوانده می شد که حقانيت حکومت خويش را از «حاکميت ملی» می گرفت و بنام «سعادت ملی» دست به عمل می زد. سازمانی که او، در حين تحصن خويش در کاخ مرمر، پايه نهاد «جبههء ملی» نام گرفت؛ و او صنعت نفت کشور را نيز به عنوان «سرمايهء ملی» و «منافع ملی» بود که «ملی کرد». اما، پرسشی که مدت هاست برای من مطرح شده آن است که، بر اساس تجربهء تاريخی «عصر مصدق»، ما از اين واژهء «ملی» چه معنائی را درک و مستفاد می کنيم؟

بنظر من، برای يافتن پاسخی به اين پرسش، و نيز درک تحولاتی که مفهوم «ملی» در تاريخ معاصر ما بخود ديده است، نخست بايد ديد که، در همان آغازگاهان تاريخ معاصر، «درک مشروطه ای» ما از مفهوم «ملی» چه بوده است. در اين زمينه گفتم که معناهای جديد واژه های «ملت» و «ملی» را مشروطه خواهان از مغرب زمين کسب کردند. پس بايد لحظه ای به آن سرچشمه بازگشت و دانست که، از ديدگاه واژه نامه های سياسی مغرب زمينی، مفهوم واژهء «ملت» (nation) تعريفی بسيار «مشخص و محدود» دارد که به مدد شش مفهوم ديگر معنا پيدا می کند: مرز، سرزمين، ساکنان آن، حاکميت اين مردم بر سرنوشت خويش، و بوجود آمدن يک کشور مستقل. به کلام ديگر، پيدايش «دولت» نتيجهء يک روند پيچيده است: گروه منسجمی از مردم people)) تصميم می گيرند در «سرزمين زادگاه» (وطن يا birthplace) خود، در داخل «مرزهائی مشخص و معين و پذيرفته شده» (recognized borders) زندگی کنند و بر سرنوشت خويش «حاکميت» (sovereignty) داشته باشند و مجموعهء  آن سرزمين و حاکميت را «کشور» (country) خويش بخوانند، و آنگاه، از طريق «دولت» (state) خود، در جمع ملت های ديگر (مثلاً در سازمان ملل) حضور يابند. در اين صورت، اين مردم، در داخل مرزهای کشور خود، دارای «حاکميت ملی» و «منافع ملی» خواهند بود.

بدينسان، بر اساس اين تعريف بسيار «مشخص و محدود»، در هر لحظه از تاريخ ممکن است «مردمی» محل زندگی خود را، در داخل يک سرزمين گسترده، با مرزهائی از بقيهء مردمان جدا کنند، آن را کشور خود بنامند و در داخل آن تشکيل دولت دهند، و از طريق اين نهاد، کشوری جديد را به جمع کشورهای ديگر جهان (که آنها نيز محصور در مرزی هستند و حاکميت و دولت مستقل دارند) اضافه نمايند. در واقع، دقيقاً بر اساس همين تعريف «مشخص و محدود» است که در دوران معاصر شاهد پيدايش «کشور» های مختلفی بوده ايم: پاکستان، بنگلادش، اسرائيل، اتحاد جماهير شوروی و، اکنون، جمهوری های بيرون آمده از دل آن، همگی، کشورهائی جديد التآسيس بوده اند که به محض يافتن «استقلال» و «حاکميت» و «دولت» توانسته اند به عضويت سازمان ملل (که بهتر است آن را سازمان دول بخوانيم) درآمده و صاحب حاکميت و منافع ملی شوند.

حتی تاريخ آمريکای شمالی و آفريقا را هم که نگاه کنيد می بينيد که همين روند در کار بوده و به ايجاد کشورهائی جديد (مثل ايالات متحده آمريکا و کانادا) انجاميده است. ايالات متحده آمريکا چارصد سال پيش چيزی نبود جز مکان تازه کشف شده ای که مهاجران اروپائی از کشورهای مختلف اروپا بسوی آن آمده و در سرتاسر آن، برای يافتن لقمه نانی و سرپناهی، روزگار خويش را به سختی می گذراندند. اين سرزمين مستعمره هم بود؛ جمعيت عمده ای از سياهان هم در آفريقا اسير و برای بيگاری به اين سرزمين «مستعمره» منتقل شده بودند. اهالی اصلی آن (سرخپوستان) هم مقهور نيروهای اروپائی بسر می بردند. به کلامی ديگر، آمريکای چار صد سال پيش ديگ در همجوشی از مردم نژادها، اقوام و تيره های مختلف بشری بود که در تسلط کشورهای اروپائی و در همزيستی اغلب خون آلودی با يکديگر بسر می بردند.
اما از آن همان روزی که، طی انقلاب آمريکا، دست استعمارگران از اين سرزمين کوتاه و آمريکا مستقل شد، مردم اين سرزمين هم، بدون توجه به اينکه از کجا آمده بودند و چه تاريخی را در پشت سر داشتند، يکباره تبديل به «ملت» شدند.

همهء اين تجربه ها نشان از آن دارند که، در چارچوب بسيار «محدود و مشخص» مفاهيم سياسی مغرب زمينی، و در بادی امر، برای تشکيل کشور و تبديل شدن يک گروه از مردم  به ملت به هيچ چيز جز وجود عناصری مرکب از سرزمين و مرز و استقلال سياسی و حاکميت مردم در قالب دولت نيازی نيست.

اما اين تعريف «مشخص و محدود» فقط برای شروع روند کشور و ملت سازی بکار می آيند و کسانی که تعريف صفت «ملی» را بر پايهء آن قرار می دهند به نکته ای اساسی توجه نمی کنند. اقتباس کنندگان ايرانی اين تعريف هم (جز در مواردی استثنائی) به همين نکته التفات نداشته اند که مفاهيم وابسته به واژهء «ملی» را نمی توان هميشه در يک چنين باريکهء «سياسی ـ حقوقی» ی تنگی نگاه داشت و، به محض پيدايش «ملت»، مفهوم و معنای آن گستره های عمده تری را در بر می گيرند.

مثلاً، همين ملت آمريکا که فقط دويست سالی از خروجش از مستعمرگی و وصولش به «استقلال» گذشته، در طی همين تاريخ مختصر، رفته رفته، دارای تاريخ و بزرگان تاريخی و زبان و هنر و ادبيات و فرهنگ خاص خود شده است و اين همه اکنون حکم شناسنامهء او را پيدا کرده اند که می تواند او را از بقيهء ملت ها مشخص و متمايز کنند. آمريکائی بودن اکنون نوعی «هويت ملی» محسوب می شود که بر بنياد همهء اين دست آوردهای شکل گرفته است.

به عبارت ديگر، در ميان همهء ترکيب هائی که با صفت «ملی» ساخته می شوند، ترکيب «هويت ملی» چيزی بالاتر و گسترده تر را در جان معنائی اين صفت می چکاند که ديگر به مرز و سرزمين و حاکميت و دولت بسنده نکرده و، علاوه بر آنها، دو مفهوم جديد «تاريخ» و «فرهنگ» را هم به آنها می افزايد.

حال، اگر اين امر در مورد آمريکای دويست ساله ـ با مردمی که هر يک از گوشه ای از جهان در آن گرد آمده اند ـ صدق می کند، تکليف مردمی که برای قرون بسيار در زير يک آسمان و بر خاک يک سرزمين زندگی کرده و ـ قرن ها قبل از پيدايش تعريف کنونی از «ملت» و «حاکميت» و «کشور» ـ دارای تاريخ و فرهنگ و هنر و ادب مشترکی بوده اند چه حکمی روا خواهد بود؟ آيا نمی توان پذيرفت که، مثلاً، اگر «آن سوابق نه چندان کهن» در مفهوم «هويت ملی آمريکائی» ملحوظ هستند، لازم است که همهء «آن سوابق بسيار کهن» هم در روياروئی با مفهوم «هويت ملی ايرانی» در نظر گرفته شوند؟ بخصوص که ديده ايم حتی وقتی اتحاد جماهير شوروی بوجود آمد، نه تنها همچون مورد ايالات متحدهء آمريکا بر تاريخ پس از پيدايش خود تکيه کرد بلکه کوشيد تا تاريخ پيش از انقلاب همهء سرزمين های تحت فرمان خود را نيز در هم آميخته و از اين طريق به يک «هويت ملی» مشخص برسد.

باری، می بينيم که در ميان آن همه ترکيبی که با صفت «ملی» ساخته می شوند، وقتی به ترکيب «هويت ملی» می رسيم، علاوه بر دو جنبهء «حاکميت و سرزمين»، دو جنبهء «تاريخ و فرهنگ» نيز به ستون های بر پا دارندهء معنای «ملت» و «ملی» اضافه می شوند و اين واژگان از وضعيت دو بعدی خود به وضعيتی چهار بعدی ارتقاء می يابند.

اما افزودن «تاريخ و فرهنگ» به مفهوم «مليت» همواره امری سخت مناقشه انگيز بوده است و تمايل افراد و سازمان ها اغلب بر آن است که با «عناصر» سازندهء اين تاريخ و فرهنگ بصورت «گزينشی» برخورد کنند. مثلاً، مورد کمال آتاتورک (لقبی به معنای «پدر ترک ها») نمونهء خوبی برای تبيين چگونگی برخورد گزينشی يک کشور تازه تأسيس با تاريخ سرزمين خويش است.

اين اتفاق در مورد تحول معنائی «هويت ملی» در نزد ما نيز صادق بوده است و همين امر مناقشه انگيز موجب شده که جريان «ملی گرائی» در کشور ما خيلی دير، و با گذر از موانع بسيار، به سوی جهش معنائی خود حرکت کند و بنظر می رسد که هنوز نيز در مورد «عناصر» تشکيل دهندهء آن بين ما ايرانيان اماها و چراهای بسياری وجود دارد.

***

حال اگر به تاريخ يک قرن گذشتهء کشورمان بنگريم، بنظر من، می بينيم که انقلاب مشروطه تا حدودی زياد، و نهضت ملی شدن صنعت نفت کاملاً، تنها در «چارچوب محدود و مشخص» معنائی فرهنگ سياسی غربی از واژگان «ملت و دولت و حاکميت و منافع» شکل يافته و متعين شده اند. و درست در همين زمينهء محدود و مشخص هم بوده که تشکلی به نام «جبههء ملی» بوجود آمده ـ به معنای جبههء فراگيری از اشخاص و سازمان های سياسی که (جدا از اهداف، استراتژی ها، تاکتيک های مستقل، و «برنامه های اجرائی» خاص خود) در اين نکته با هم همعقيده بودند که حاکميت از آن ملت ايران است و دولت منتخب ملت و، در نتيجه «ملی»، وظيفه ای بالاتر از آن ندارد که حافظ «منافع ملی» و «حاکميت ملی» باشد.

در پی پيش آمد بيست و هشتم مرداد  1332 هم، اين حادثه همواره تنها در داخل همين چهارچوب است که معنا گرفته ـ چه از ديد آنان که از قانونی و ملی بودن دولت دکتر مصدق سخن می گويند و آنچه را به هنگام سرنگونی او پيش آمد «کودتا» می خوانند، و چه از ديد آنان که سرپيچی مصدق از فرمان عزل خود در 25 مرداد را نوعی کودتا تلقی کرده و دولت ملی او را، بعلت عدول از قانون اساسی، ساقط شده ارزيابی می کنند.

برای توضيح اين نکته بد نيست که، بصورت يک مورد آزمايشگاهی، به بررسی نحوهء برخورد «نهضت ملی ايران» (که منشاء اغلب ترکيب های ساخته شده با صفت «ملی» است)، در برههء زمانی دهه های بيست و سی شمسی، به مسئلهء «هويت ملی» بپردازيم و انعکاس آن را در نزد سردمداران اين «نهضت» و سازمان سياسی اصلی آن، «جبههء ملی»، مطالعه کنيم.

بنظر من، در نگاه اين اشخاص و اين سازمان سياسی (که احزاب مختلفی در دل آن حضور داشته اند) «هويت ملی» همواره دارای معنا و ويژگی هائی خاص بوده است:

نخست اينکه نهضت ملی، حتی تا اواخر دههء 1340، در عين تأکيد مدام بر ترکيب های ساخته شده با صفت «ملی»، اساساً فاقد رويکردی جدی به مفهوم «هويت ملی»  بوده و اين «مفهوم / واژه» را چندان در ادبيات رايج و بحث های اصلی بين اعضاء و هواداران خود بکار نبرده است و، در نتيجه، می توان گفت که نگاه «نهضت ملی» به واژهء «ملی» صرفاً نگاهی اقتصادی ـ سياسی بوده است.

و بنظر می رسد که در پيدايش اين گرايش هم مشکل «برخورد گزينشی» اين نهضت با تاريخ و فرهنگ ايران نقش داشته است. مثلاً، مسلماً اين نکته واقعيت دارد که  نهضت ملی، همواره و آشکارا، از توجه به بخشی از هويت تاريخی ملت ايران که به دوران پيش از اسلام مربوط می شود «اکراه» داشته است. من علت اين «اکراه» را در آن می دانم که اگرچه انقلاب مشروطه با خود «بيداری ايرانيان» را بهمراه آورد و روشنفکران و انديشمندان اين ملت را، برای خروج از ظلمات قرون وسطای صفويه و قاجار، به کشف تاريخ ايران پيش از اسلام رهنمون شد، اما دولت رضا شاهی از يکسو با ايجاد نارضائی بخاطر تعطيل موازين دموکراتيک مشروطيت (که در اينجا به عملی بودن و يا نبودن آنها کاری ندارم) و، از سوی ديگر ـ البته به نيت متصل کردن ايران «به قافلهء تمدن مغرب زمين» ـ با تکيه کردن گسترده بر «ايران باستان» به انجام اقدامات اصلاحی خود دست زد. اما اين توجه به «ايران باستان» بيشتر از آنکه در پی کشف و بازتوليد ارزش های فرهنگی انسانی پيش از اسلام باشد (چيزی که روشنفکران صدر مشروطه به دنبالش بودند)،

بر نقش مرکزی و پر اهميت «شاه» («سايهء خدا!») تکيه زد و در اين راه چندان پيش رفت که اقشار روشنفکر و روحانی و بازاری را يکجا از خود دلسرد و با خود مخالف ساخت. آنگاه، نهضت ملی هم، که در پی آزادی های پرآشوب خروج رضا شاه از کشور و مطرح شدن انديشهء ملی کردن صنعت نفت، بصورت نوعی واکنش سياسی در برابر نفوذ بيگانگان و نيز در برابر سياست های مستبدانهء رضاشاهی (که اغلب بعنوان جلوه ای از آن نفوذ بيگانه تلقی می شد) بخود شکل گرفت، همراه با تکيه کردن بر گرايش ها و علائق فرهنگی بازاريان و اصناف و بخش هائی از روحانيت، از توجه نشان دادن به «ايران باستان» خودداری کرد.

در دوران پس از 28 مرداد 52 نيز حکومت محمد رضا شاهی کوشيد تا «حقانيت» حاکميت خود را، که در ماجرای 28 مرداد سخت لطمه ديده و «ملی» بودن اش مورد ترديد قرار گرفته بود، از جائی جدا از قانون اساسی مشروطه بدست آورد. بدين لحاظ رفته رفته، با بازگشت به نوع «ملی گرائی رضاشاهی»، خود را ادامهء شاهنشاهی ماقبل اسلام ايران معرفی کرد و، بخصوص پس از برگزاری جشن های دو هزار پانصد ساله، نوعی رابطهء «اين همانی» بين خود و آن تاريخ ايجاد نمود و کوشيد، باز به صورتی گزينشی، هويت ملی را با تکيه بر نقش محوری «شاه» در آن تاريخ و فرهنگ باستانی بازتعريف کند. اين موضوع نيز باعث شد که بقايای نهضت ملی، بيش از پيش، از بخش ماقبل اسلام تاريخ ايران روی گردان شده و به فرهنگ در هم تنيدهء بازاريان و اصناف و روحانيون نزديک شوند.    

در واقع، بر اين اساس هم بود که هر کجا ضرورت اعلام نظری از جانب جبههء ملی دربارهء «هويت ملی ايرانيان» پيش می آمد، اين هوِيت اغلب با عبارت «ملت مسلمان ايران» فرمولبندی می شد و، بدينسان، بخش های عمده ای از ايرانيان خود را در چارچوب اين تعريف نمی يافتند.    

آنگاه، در پی شاخه شاخه شدن «نهضت ملی» و پيدايش «نهضت آزادی» (که علناً زمينهء اسلامی داشت و دارد) در کنار «جبههء ملی» (که ظاهراً تفاوتش با آن ديگری بايد در مورد همين «اسلاميت» می بود اما در اين مورد توضيحی داده نشده) همچنان اين دو نهاد سياسی بيشترين روابط تنگاتنگ را با  هم داشته اند و پس از انقلاب هم  که «ملی ـ مذهبی ها» بصورت شاخه ای مستقل از نهضت آزادی ظاهر شدند، همين روابط بين آنها برقرار بوده و اگر سخن از ائتلافی هم پيش آمده است زمينهء کار را همين سبقهء اسلامی «نهضت ملی» هموار کرده است. در اين زمينه توجه به کوشش سازمان سياسی ـ مذهبی «مجاهدين خلق» برای شناخته شدن بعنوان رهروان «نهضت ملی» و «راه مصدق» نيز می توان توجه کرد.

عاقبت هم همين فرمولبندی بود که، بصورتی طبيعی و خودبخود، راه را بر همکاری نهضت ملی با دينکاران طالب قدرت در جريان انقلاب 1357 گشود و اولين دولت حکومت اسلامی با شرکت فعال سران نهضت ملی کار خود را آغاز کرد. اينکه در مثلث نهضت ملی، مجاهدين خلق و دينکاران شيعی بر سر مالکيت انقلاب اختلاف نظر و يقين وجود داشته چيزی را در اين طبقه بندی عوض نمی کند.

***

اما مگر می شود يک «نهضت ملی» از کوران انقلاب گسترده ای همچون آنچه که در سال 1357 رخ داد بگذرد و متحول نشود؟ بنظر من می رسد که از مطالعهء سير «ملی گرائی» در ايران پس از انقلاب می توان نتيجه گرفت که تجربهء روياروئی با حکومت اسلامی، کشف آنکه اين حکومت نه تنها با «ملی گرائی» سر سازگاری ندارد بلکه حتی قانون اساسی اش صراحتاً مصالح «امت» را بر مصالح «ملت» مرجح می داند، و بخصوص پس از اعلام حکم «ارتداد» پيروان مصدق و نهضت و جبههء ملی از جانب آيت الله خمينی، گردش روزگار به برخی از بزرگان نهضت ملی آموخت که ديگر نمی توان «هويت ملی ايرانيان» را با عبارت «ملت مسلمان ايران» يکی گرفت و وقت آن رسيده است که در اين نگاه تجديد نظری اساسی شود.  

نگاهی گذرا به چند سند از اسناد مربوط به «جبههء ملی ايران» اين سخن را مستند می سازد و نشان می دهد که، پس از انقلاب و رد شدن از کوران مهلک حکم ارتداد آقای خمينی، اگرچه فرمول «هيئت حسن نيت» اين جبهه در سال 1365 هنوز يکی از سه اصل بنيادين اعتقادی جبههء ملی را «تبليغ و تبيين وقايع تاريخى ملى و اسلامى» اعلام می داشت، اما بلافاصله ـ لابد برای توضيح آن واژهء «ملی» در عبارت نخست ـ بر عبارت «ترويج فرهنگ ايرانى، تقويت روح وطن دوستى و احساسات ميهنى» تأکيد می کرد و، لذا، با همهء «اسلام زدگی»، برای نخستين بار دری را برای ورود عناصری غير از اسلام و تشيع می گشود.

حال، همين اعلام موضع را مقايسه کنيد با مقدمهء منشور اخيری که در همين شهريور ماه 1386 (يعنی 21 سال بعد) از جانب رهبری جبههء ملی داخل کشور تصويب و اعلام شده است؛ در آنجا که می گويد: « مردم ایران با فرهنگی بسیار کهن و پویا، بعنوان یکی از مهمترین کانون های دانش و تمدن بشری، در طول هزاران سال توانسته اند با ایجاد و حفظ یک هویت ملی برجسته بر زندگی و فرهنگ و تاریخ مردم سراسر جهان تاثیرگذار باشند»؛ يا « ملت ایران با اتکا به ویژگی های فرهنگی و سرشت آزادگی خود، موج های سهمگین خشونت و ویرانگری هجوم و تجاوز پی در پی بیگانگان دون را تحمل و به قدرت فرهنگ اهورایی خود، آنها را در فرهیختگی و آزادگي خود ذوب کرده، به زیور دانش و هنر و فرهنگ خود آراسته و با ارزش های شهرنشینی، آبادانی و سازندگی آشنا كرده است»؛ و نيز «ملت ایران افتخار دارد که… نخستین اعلامیهء حقوق بشر را صادر کرده، نخستین نظام دموکراسی بر پايه رای اکثریت را ابداع نموده (است) و…»

تفاوت آشکار اين دو سند کافی است تا نشان دهد که آشکارا خبر از جهشی بزرگ در درون نهضت ملی ايران در ميان است. و من، پيش از آنکه به برخی جهات اين جهش بپردازم، دوست دارم اين نکته بگويم که، بنظر من، يکی از عوامل مهم اين امر حضور شخصيتی همچون زنده ياد دکتر پرويز ورجاوند در کادر هيئت رئيسهء پس از انقلاب حبههء ملی بوده است. کافی است که در اين زمينه آن روزی را ياد آور شوم که اوباش مدعی مسلمانی با بولدوزر عازم تخريب تخت جمشيد شدند و اين ورجاوند بود که، در مقام وزير فرهنگ کابينهء مهندس بازرگان، با تمام جان و توان خود به هر دری زد تا دستور توقف اين زشتکاری عظيم را بدست آورد؛ آنگونه که امروز ما بايد تخت جمشيد را نجات يافتهء ورجاوند «ملی گرا» بدانيم .

و صريح بگويم، بنظر من، شايد پس از دکتر مصدق، که خطوط اصلی ملی گرائی نهضت ملی ايران را، در محدودهء «مفاهيم حقوقی و سياسی» ترسيم کرد، هيچ شخصيتی همچون دکتر ورجاوند در توسع اين خطوط و بازتعريف مفهوم مليت و ملی گرائی، بر بنياد تاريخ و فرهنگ سراسری ايرانی، در تحول انديشهء پايه ای اين نهضت مؤثر نبوده است. نيز، فکر می کنم که در روزگاران آينده ارزش دهش بزرگ دکتر ورجاوند در زمينهء نوسازی و گسترش عمقی و بنيادين نگرش نهضت ملی ايران به مفهوم «هويت ملی» بيش از پيش شناخته شده و مورد بحث قرار خواهد گرفت. بنظر من، اين دکتر ورجاوند بود که، از همان روز که بوزارت «فرهنگ» رسيد، با کردار و گفتار و اقدام خود، از پيروان نهضت ملی ايران دعوت کرد تا اندکی از باغ احمدآباد قدم بيرون نهاده و کمی هم از هوای تازه اما باستانی روستای پاسارگاد استنشاق کنند و ببيند که ديگر امروز، در تعريف ما از «هويت فرهنگی ايرانيان»، لازم است که در کنار نام مصدق، و بسا بالاتر از نام او، از کسانی ياد شود که در حافظهء تاريخی ما جزئی از هويت ملی مان بشمار می روند.

و نيز اينگونه است که فکر می کنم کنگره اخير جبههء ملی اروپا ـ دانسته يا ندانسته اش را نمی توانم حدس بزنم ـ  در «کنگرهء ورجاوند» خواندن خود تنها به اظهار احترامی به بزرگی از دست رفته نپرداخته است بلکه اين کار از گردشی قاطع در نگاه و جهشی بلند به سوی فردائی خبر می دهد که در آن «هويت ملی ايرانيان» تنها در عبارت «ملت مسلمان ايران» خلاصه نمی شود و گستردگی آن هويت، ما را کامل تر، انسانی تر، و امروزی تر می سازد.

***

و يک نکتهء آخر را هم بگويم و مطلب را تمام کنم: ما، در واقع، امروز، شاهد آن هستيم که نفس تازهء ملی گرائی نوين و گسترنده در ميان نسل جوان ايران در نهضت ملی نيز خونی تازه دوانده است؛ آنگونه که می توانيم از خود بپرسيم که آيا از نظر پيروان نهضت ملی، بخصوص آنان گروه از آنها که «هنوز» در متن «هويت نوين ملی ايرانيان» خطر پيدايش نوعی «ناسيوناليسم افراطی هيتلری» و يا کمرنگ شدن خطوط «اسلاميت» را حس می کنند، براستی، دکتر مصدق از کورش هخامنشی هم بزرگ تر است؟ و آيا اگر ديگران همان سخنانی را که آنها بيش از 50 سال است در مورد دکتر مصدق بر زبان و قلم می رانند در مورد کورش هخامنشی تکرار کنند بلافاصله به «ناسيوناليسم افراطی هيتلری» منتسب نخواهند شد؟

نه! واقعيت آن است که امروز مردم ما، با ملی گرائی بدون کورش، و تنها با مصدق، يا هر رهبر سياسی و اجتماعی معاصر ديگر، مردمی سخت فقير خواهند بود. ما امروز، بی آنکه بخواهيم يا بتوانيم چيزی را در تاريخ اسلامی خود منکر شويم، تنها با بازگشت به گذشتهء پيش از اسلام، بازگشت به سعهء صدر کورشی، به کشورگردانی اعجاب آور داريوشی، و بازگشت به آن مهر خورشيد واره ای که در نام يکايک اشکانيان موج می زند، می توانيم سرفرازانه و با غرور روياروی جهان بايستيم و، با نشان دادن گوشه ای از تالار ورودی شورای امنيت سازمان ملل، آنجا که نمونه ای از منشور کورش هخامنشی در ويترين کنار در ورودی سالن شورا به نمايش گذاشته شده ، بگوئيم:

«ای مردم جهان! باور کنيد که ما را اوباشی همچون احمدی نژاد نمايندگی نمی کنند. نمايندهء ما آن منشور گلی کوچک است که، نشسته در آن ويترين شيشه ای، فرستادگان شما را به صلح و خرد و تساهل و تحمل و برابری می خواند. آن را کورش ما، از جانب ما، بر مهره ها و کتيبه های گلی نوشته و بدست تاريخ انسان سپرده است؛ لطفاً اين جنبه از هويت فرهنگی ما را فراموش نکنيد!».

برگرفته از سايت اسماعيل نوری علا:

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!