امروز
می خواهم از تو بنویسم که سالها بود گم ات کرده بودم . از تو که چهارده
سال بود در زندگی روزانه ی من نبودی .دقیقا راس ساعت شش عصر بیست و نهم
اکتبر دو هزار و هفت بود که از باجه تلفن خیابان پنجم نیویورک به گوشی ام
زنگ زدی و من گیج چون روی سایلنت گذاشته بودم نشنیدم سه بار زنگ خورده بود
بار چهارم از رادیو محلی بیرون آمده بودم و این بار گوشی را برداشتم
.صدایت پس از این همه سال فرق نکرده بود! شوکه از صدای گرم و دوست داشتنی
تو بودم . از فریدا شماره ام را گرفته بودی دختر دوست داشتنی و مهربان
هلندی ! همکار اتاق بغلی تو هر روز نوشته های وبلاگ انگلیسی مرا می خواند
و تو کافی به دست به اتاقش رفته بودی تا فایل موکل جدیدت را از قفسه
برداری .عکس مرا به روی صفحه مانیتور دیدی مات زده خیره شدی و بی اختیار
قهوه را روی موکت ریختی ! فریدا از من گفته بود و تو از من .باورت می شود
پس از چهارده سال از طریق غربیه ای همدیگر را پیدا کرده باشیم؟ وای ! رفیق
! هیچ می دانی من چقدر دنبالت در این سالها گشتم .باورت می شود به تک تک
شماره تلفن هایی که از تو داشتم زنگ زدم ولی همیشه یک روز قبل ترش تو رفته
بودی .رفیق ! باورت می شود حرکات و اداهای شیرین تو سالهاست ورد زبانم هست
.هیچ می دانی دیشب گریه ام را خوردم و حالا با اشک دارم می نویسم .هیچ می
دانی وقتی تو از ایران رفتی تن و روح من از هم پاشید و هنوز که هنوز هست
من از یادت نکاسته ام .پشت تلفن برایم از این سالهای سپری شده گفتی
.دکترای حقوقت را گرفته ای دفتر شیک ات را در نیویورک به راه انداخته ای و
زندگی و روز و شبش را ادامه داده ای ولی به قول خودت در این وسط خودت را
در شاهراه های پیچ درپیچ نیویورک گم کرده ای .برایم از پل استر حرف زدی
خانه اش دو خیابان بالاتر از خانه ی توست .برایم از استر و دنیای وهم آلود
پلیسی اش حرف زدی از آرامشی که در حرف زدن دارد گفتی . بگذار راحتت بکنم
از همه و همه حرف زدی حتی از دوست دختر اهل السالوادور ات هم برایم گفتی
.از چریک های بازنشسته شده ی کشور دوست دخترت از سیاست از آمریکا از ایران
از خیابان خاطره و عشق مشترک مان شریعتی از کوچه ساری پلاک یازده حرف زدی
.یاد ت می آید پسری ات را در همین کوچه از دست دادی ؟ یادت می آید وقتی
بکارت ات را از دست دادی ! پوست سفیدت از شرم پسرانه سرخ شده بود ؟ یا دت
می آید چقدر خندیدیم و دوست دخترت برای هر دوی ما شام درست کرد و کتلت
سوخته را با چه خنده هایی خوردیم .آه ! ای کاش آن روزها دوباره بر می گشت
.روزهای بی خیالی روزهای شادی های مسخره و بی معنی ! آه ! برادر تو کجا
بودی در این همه سالهای سپری شده ؟ یادت می آید عاشق سپیده بودی و یک روز
مانده به رفتن ات با او عشق بازی کردی و فهمیدی او کسی نبود که لیاقت ترا
داشته باشد .باور می کنی وقتی هر شامپویی را که می خرم بی اختیار یاد تو
می افتم .فلکس شامپوی آمریکایی را هنوز که هنوز است می زنم چون اولین بار
که به ترکیه رفته بودی برایم آوردی ، چه بویی داشت ! برادر بازیافته ام
هیچ می دانی چقدر دوستت دارم ؟ آلبرت دوست ارمنی مشترکمان را یادت می آید
؟ چقدر عرق سگی برایمان می آورد ؟ چقدر از سر تقاطع تخت طاووس شریعتی تا
پارک ساعی را پیاده می رفتیم اوه پارک ملت هم می رفتیم .پسر چقدر مست می
کردیم چقدر با صدای بلند می خندیدیم .یاد ت می آید دانشگاه امام صادق ؟
چقدر با هم کلاسی های بامزه ات عربی و انگلیسی حرف می زدیم .یادت می آید
مترجم نمایشگاه بین المللی بودیم وای چه روزهایی بود .چقدر کوه می رفتیم
چه قدر آواز می خواندیم منوچهر دوست مشترک پزشکمان که خجالتی بود را با
نرگس دوست کردیم دقیقا هشت سال با هم دوست بودند و نرگس در سال 67 اعدام
شد و منوچهر سالها در بیمارستان روزبه بستری شد .روحش را از دست داد و
پارسال سر بزرگراه نیایش با کامیون بزرگی تصادف کرد و مرد !رفیق یادت می
آید روزهای پنج شنبه به آهار و فشن می رفتیم .به کلبه ی عمو صادق می رفتیم
و بساط کباب و سنتور راه می انداختیم.وقتی تو به آمریکا رفتی من تا ماهها
گیج بودم .تو هر روز برایم نامه می نوشتی و من دربه در به دنبال رفع
ممنوعیت خروج از کشور بودم و هیچ وقت هم پاسپورت نگرفتم چون ندادند .مدتی
پس از رفتن تو دوباره دستگیر شدم و ماه ها در انفرادی بودم وقتی بیرون
آمدم آدرس تو را گم کردم به همین سادگی ! یک وقت فکر نکنی بی معرفت بودم
نه برادر ! گم ات کردم و چهارده سال طول کشید تا فریدا باعث شود ما همدیگر
را پیدا بکنیم .یک لحظه ! دستمال کاغذی های روی میزم تمام شد !
می خواهم از تو بنویسم که سالها بود گم ات کرده بودم . از تو که چهارده
سال بود در زندگی روزانه ی من نبودی .دقیقا راس ساعت شش عصر بیست و نهم
اکتبر دو هزار و هفت بود که از باجه تلفن خیابان پنجم نیویورک به گوشی ام
زنگ زدی و من گیج چون روی سایلنت گذاشته بودم نشنیدم سه بار زنگ خورده بود
بار چهارم از رادیو محلی بیرون آمده بودم و این بار گوشی را برداشتم
.صدایت پس از این همه سال فرق نکرده بود! شوکه از صدای گرم و دوست داشتنی
تو بودم . از فریدا شماره ام را گرفته بودی دختر دوست داشتنی و مهربان
هلندی ! همکار اتاق بغلی تو هر روز نوشته های وبلاگ انگلیسی مرا می خواند
و تو کافی به دست به اتاقش رفته بودی تا فایل موکل جدیدت را از قفسه
برداری .عکس مرا به روی صفحه مانیتور دیدی مات زده خیره شدی و بی اختیار
قهوه را روی موکت ریختی ! فریدا از من گفته بود و تو از من .باورت می شود
پس از چهارده سال از طریق غربیه ای همدیگر را پیدا کرده باشیم؟ وای ! رفیق
! هیچ می دانی من چقدر دنبالت در این سالها گشتم .باورت می شود به تک تک
شماره تلفن هایی که از تو داشتم زنگ زدم ولی همیشه یک روز قبل ترش تو رفته
بودی .رفیق ! باورت می شود حرکات و اداهای شیرین تو سالهاست ورد زبانم هست
.هیچ می دانی دیشب گریه ام را خوردم و حالا با اشک دارم می نویسم .هیچ می
دانی وقتی تو از ایران رفتی تن و روح من از هم پاشید و هنوز که هنوز هست
من از یادت نکاسته ام .پشت تلفن برایم از این سالهای سپری شده گفتی
.دکترای حقوقت را گرفته ای دفتر شیک ات را در نیویورک به راه انداخته ای و
زندگی و روز و شبش را ادامه داده ای ولی به قول خودت در این وسط خودت را
در شاهراه های پیچ درپیچ نیویورک گم کرده ای .برایم از پل استر حرف زدی
خانه اش دو خیابان بالاتر از خانه ی توست .برایم از استر و دنیای وهم آلود
پلیسی اش حرف زدی از آرامشی که در حرف زدن دارد گفتی . بگذار راحتت بکنم
از همه و همه حرف زدی حتی از دوست دختر اهل السالوادور ات هم برایم گفتی
.از چریک های بازنشسته شده ی کشور دوست دخترت از سیاست از آمریکا از ایران
از خیابان خاطره و عشق مشترک مان شریعتی از کوچه ساری پلاک یازده حرف زدی
.یاد ت می آید پسری ات را در همین کوچه از دست دادی ؟ یادت می آید وقتی
بکارت ات را از دست دادی ! پوست سفیدت از شرم پسرانه سرخ شده بود ؟ یا دت
می آید چقدر خندیدیم و دوست دخترت برای هر دوی ما شام درست کرد و کتلت
سوخته را با چه خنده هایی خوردیم .آه ! ای کاش آن روزها دوباره بر می گشت
.روزهای بی خیالی روزهای شادی های مسخره و بی معنی ! آه ! برادر تو کجا
بودی در این همه سالهای سپری شده ؟ یادت می آید عاشق سپیده بودی و یک روز
مانده به رفتن ات با او عشق بازی کردی و فهمیدی او کسی نبود که لیاقت ترا
داشته باشد .باور می کنی وقتی هر شامپویی را که می خرم بی اختیار یاد تو
می افتم .فلکس شامپوی آمریکایی را هنوز که هنوز است می زنم چون اولین بار
که به ترکیه رفته بودی برایم آوردی ، چه بویی داشت ! برادر بازیافته ام
هیچ می دانی چقدر دوستت دارم ؟ آلبرت دوست ارمنی مشترکمان را یادت می آید
؟ چقدر عرق سگی برایمان می آورد ؟ چقدر از سر تقاطع تخت طاووس شریعتی تا
پارک ساعی را پیاده می رفتیم اوه پارک ملت هم می رفتیم .پسر چقدر مست می
کردیم چقدر با صدای بلند می خندیدیم .یاد ت می آید دانشگاه امام صادق ؟
چقدر با هم کلاسی های بامزه ات عربی و انگلیسی حرف می زدیم .یادت می آید
مترجم نمایشگاه بین المللی بودیم وای چه روزهایی بود .چقدر کوه می رفتیم
چه قدر آواز می خواندیم منوچهر دوست مشترک پزشکمان که خجالتی بود را با
نرگس دوست کردیم دقیقا هشت سال با هم دوست بودند و نرگس در سال 67 اعدام
شد و منوچهر سالها در بیمارستان روزبه بستری شد .روحش را از دست داد و
پارسال سر بزرگراه نیایش با کامیون بزرگی تصادف کرد و مرد !رفیق یادت می
آید روزهای پنج شنبه به آهار و فشن می رفتیم .به کلبه ی عمو صادق می رفتیم
و بساط کباب و سنتور راه می انداختیم.وقتی تو به آمریکا رفتی من تا ماهها
گیج بودم .تو هر روز برایم نامه می نوشتی و من دربه در به دنبال رفع
ممنوعیت خروج از کشور بودم و هیچ وقت هم پاسپورت نگرفتم چون ندادند .مدتی
پس از رفتن تو دوباره دستگیر شدم و ماه ها در انفرادی بودم وقتی بیرون
آمدم آدرس تو را گم کردم به همین سادگی ! یک وقت فکر نکنی بی معرفت بودم
نه برادر ! گم ات کردم و چهارده سال طول کشید تا فریدا باعث شود ما همدیگر
را پیدا بکنیم .یک لحظه ! دستمال کاغذی های روی میزم تمام شد !