هنگامی که هشت قرن پيش، «شاه شجاع آل مظفر» شيراز را فتح کرد و پدر خويش، امير مبارزالدين را (که به نام «محتسب» معروف شده بود، به معنی کسی که هوای شرع مبين را دارد و حساب مردم را بر اساس آن می رسد) از حکومت فارس خلع کرد، چشمانش را کور ساخت و در قلعه ای زندانی نمود، حافظ شيراز قلم بدست گرفت تا از روزگار رفته و آينده بسرايد و از جمله اين بيت مشهور را برای تاريخ ضبط کرد: « شراب خانگی ترس محتسب خورده / به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش». بنظر من، در همين تک بيت می توانيم همهء تاريخ حکومت وحشت ديکتاتورها را بصورتی فشرده تماشا کنيم (اميدوارم استدلال نشود که امير مبارزالدين «ديکتاتور» نبود و بايد حکومت او را از نوع «سلطانی» دانست؛ من «ديکتاتور» را به معنای واقعی کلمه بکار می برم: «کسی که ديکته می کند»؛ و فکر می کنم خواننده ام هم همين را می فهمد).
پرسشی که اين بيت حافظ در ذهن من ايجاد می کند آن است که: «حاکم» چگونه «ديکتاتور» می شود و چرا شيوهء «محتسبی» پيشه می کند و همه چيز زندگی ديگران را به «ترس» می آلايد، آنگونه که حافظ شيراز بايد پياله را در «آستين مرقع» اش پنهان دارد و شاملو بخواهد که عشق و خدا را، يکجا، در «پستو» نهان کند؟ اجازه دهيد اين جمعه را کمی با داستان اين محتسبان ترس آفرين بگذرانيم.
راستش اينکه برای وادار کردن ديگران به اطاعت از شما راه های بسيار متنوع و متعددی وجود ندارد. يا بايد وسيله ای پيدا کنيد تا ديگران مجبور به اطاعت از شما شوند، يا می توانيد اين «ديگران» را قانع کنيد که فرمانبری از شما برايشان فوائد و مزايائی در بر دارد تا بخاطر منافع خودشان بدنبال شما راه بيافتند، و يا قادر باشيد که ديگران را، از طريق ايجاد همدلی و اعتماد و اطمينان، با خويش همراه کنيد. بقيهء راه های ممکن ـ چون نيک بنگريم ـ صورت هائی از همين سه راه اند.
در سطح زندگی اجتماعی، و در داخل شبکهء روابط سياسی، می توان انواع اين راه و روش ها را مشاهده کرد و، در نتيجه، حکومت ها را نيز می توان با خط کش همين سه شيوه سنجيد. روشن است که هرچه رهبری حکومتی بر بنياد همدلی و اعتماد و اطمينان عمل کند، جامعه «باز» تر و آزادتر و سيستم حکومتی مردمی تر است. آنگاه می توان به حکومت هائی اشاره کرد که اگرچه ممکن است همدلی و اعتماد و اطمينان مردم را با خود نداشته باشند اما، بدلايل گوناگون، توانسته باشند به اکثريت مردم بقبولانند که منافع شان در ادامهء همين حکومت نامطلوب است. در چنين جامعه ای مسلماً دلايلی برای فقدان همدلی و اعتماد و اطمينان وجود دارد که می تواند زمينه سار نارضايتی باشد و، در نتيجه، به محض اينکه مردم باور کردند که حکومت نمی تواند منافع و امتيازهای مورد نظر آنان را تأمين و تضمين کند روی از آن بر می تابند و در مشکلات و ناهمواری ها با آن همراهی و همدلی نمی کنند و اگر خود موجب سقوط آن نشوند، از آن کتاره گرفته و به تماشای سقوط آن می نشينند. نوع سوم حکومت هم به کسانی تعلق دارد که نه تنها همدلی و اعتماد و اطمينان مردم را با خود ندارند بلکه، پس از ناتوان شدن در تأمين منافع عمومی، برای حفظ موقعيت خود دست به ايجاد يک سيستم گستردهء اجبار و زورگوئی زده و از طريق ترساندن مردم قدرت را برای خود حفظ می کنند.
در حوزهء بررسی های سياسی، از دل نگرش به اين شيوه های سه گانه است که مفهوم حقانيت (legitimacy) زاده و استخراج می شود ـ مفهومی که، بارها گفته ام، در فارسی به غلط، و بخاطر تأثير تفکر و زبان مذهبی، حتی در مورد حکومت های سکولار نيز به «مشروعيت» (که از «شرع» و «شرعی» می آيد) ترجمه می شود.
حکومتی که از همدلی و اعتماد و اطمينان مردم برخوردار است، طبعاً، حکومتی است با حقانيتی بلند بالا برای در دست داشتن اختيار مردم و کشور و، در برابرش، حکومتی که فقط با زور و جبر به عمر خود ادامه می دهد از کمترين حقانيتی برخوردار نيست. اين «سنجه» (وسيلهء اندازه گيری) آنچنان عينی و ملموس و روشن است که نيازی به استدلال گسترده برای کاربردی بودن آن وجود ندارد. به جوامع می نگريم، وضع حکومت هاشان را در سنجه ای با مدارج سه گانهء مزبور می سنجيم، و به ميزان حقانيت شان در حاکم بودن پی می بريم.
حکومت ها، در اين حال، طی جريان تحولات تاريخی خود، می توانند از يکسوی اين سنجهء مدرج حرکت کرده و به سوی ديگر آن بروند. از تحول سخن می گويم تا از انقلاب سخن نگفته باشم که مفهومی بکلی ديگر است نه در خور مقال کنونی؛ و حدوث آن، در صورت پيروزی، با برافتادن حکومت بر سر کار مساوی است و، در نتيجه، آنچه در پايان کار بدست می آيد نه همان «»حکومت تحول يافته که يک تشکل نوين و جايگزين است.
حال اگر سنجهء فوق را برای ارزيابی ميزان حقانيت حکومت اسلامی مسلط بر ايران در سی سالهء اخير بکار بريم بخوبی می توانيم نشان دهيم که چگونه اين سيستم از يک انتهای مدرج سه گانه حرکت کرده و، در طی سه دهه، خود را به انتهای ديگر آن رسانده است.
حکومت اسلامی کنونی، در سه دهه پيش، با انقلابی که در نيمهء راه خود صفت «اسلامی» را به آن چسباندند، بوجود آمد. در آن زمان انکار اينکه حکومت اسلامی به رهبری آقای خمينی از حد بالائی از همدلی و اعتماد و اطمينان مردم ايران برخوردار بود کار آسانی نيست. با وجود همهء نگرانی ها که افق آينده را مه آلود کرده بود، هنوز، در آغاز سال 1358، می شد به اميد فرا رسيدن «بهار آزادی» دل سپرد. مردم، روشنفکران و رسانه ها طعم آزادی های سياسی شيرينی را می چشيدند که سال ها بود از آنان دريغ شده بود.
آنگاه، درست در بزنگاهی که مردم بتدريج متوجه آن شده بودند که آقای خمينی به آنها دروغ گفته و تمام وعده هايش، بقول خودش، از سر «خدعه و مکر» بوده است، و نوعی مقاومت گسترده در برابر تجاوزات قشر دينکاران امامی، در دل مردمی که تازه ديوارهای ترس را فرو ريخته و يکی از مقتدرترين حکومت های خاورميانه را در هم شکسته بودند، در حال شکل گرفتن بود، آنچه از جانب خمينی به «موهبت الهی» تعبير شد، يعنی حملهء ارتش صدام حسين، اتفاق افتاد. در اين حادثهء نابهنگام و شوم بخش های عمده ای از ثروتمندترين مناطق کشور در خطر سقوط قرار گرفت و فرصت بلند کردن صدا عليه حکومتی که حيله گرانه بوسيلهء آخوندها غصب شده بود از دست رفت. منافع ملی بر همهء ملاحظات ديگر چيرگی يافت و حکومت اسلامی، بر روی مدرج سه گانهء حقانيت، به درجهء دوم منتقل شد. يعنی، اگرچه حکومتی مطلوب و دوست داشتنی نبود و نمی شد با آن همدلی و به آن اعتماد و اطمينان کرد اما بهر حال نمی شد تا جنگ ادامه دارد دست به ترکيبش زد. اين نکته را خود رهبران حکومت اسلامی بهتر و بيشتر از بقيه درک کردند، از پذيرش امکان آتش بس و ترک مخاصمه خودداری کرده و، با طرح شعارهائی مذهبی که فتح کربلا را مژده می داد، تا توانستند جنگ را ادامه داده و بچه های مردم را به روی ميادين مين و دم توپ دشمن فرستادند و از کشتهء شهدای معصوم خويش پشته ساختند.
پايان جنگ می توانست پايان عمر اين حکومت هم باشد چرا که، با حدوث آن، «نفع» نگاهداری اش نيز به پايان می رسيد. باز، گردانندگان حکومت اين نکته را خيلی بهتر از مردم دريافتند و، با دست زدن به حمله ای پيشگيرانه، «آنچه هائی» را که ـ بصورت بحث های روشنفکرانه در حلقه های خودی حکومت ـ جريان داشت و طی آن «بچه های انقلاب» با مفاهيم نوين علوم اجتماعی و سياسی آشنا می شدند، به جلوی صحنه فرستادند و، با پذيرش جريانی که نام «اصلاحات» بخود گرفت، توانستند برای حکومت خود وقت بخرند.
اما، از آنجا که جريان اصلاحات دولتی يک جريان صادق و واقعی «رفرميستی» نبود و گردانندگان آن عميقاً با مرتجع ترين اقشار روحانيت همکاسه و همريشه و مشترک المنافع بودند، از دل آنچه «جنبش اصلاحات» خوانده می شد و مردم را برای پنج شش سالی با نمايش سيرک وارهء خود سرگرم و غافل و متحير کرد، چيز دندان گيری بيرون نيامد. رئيس جمهور اصلاحات برای دو دوره و مجلس اصلاحات برای يک دوره وقت مردم را تلف کردند و فقط برای حکومت اسلامی فرصتی بيشتر خريدند.
انتخابات دورهء نهم رياست جمهوری را می توان آغاز دورانی دانست که حکومت اسلامی مستقر در ايران به انتهای ديگر «مدرج حقانيت» می رسد و ديگر چيزی از حقانيت آن باقی نمی ماند و، بنا بر قوانين خلل ناپذير علم، از آن پس چاره ای ندارد تا، برای باقی ماندن بر سرير قدرت، راه سرکوب تمام عيار را در پيش گيرد. البته، از همان ابتدای تشکيل حکومت اسلامی، سرکوب جرء ذاتی سياست های اجتماعی اين حکومت بود، اما اگر در ابتدا می توانست اين سرکوب را متوجه آنها که «طاغوتی» و «استکباری» و «ضد انقلاب» خوانده می شدند نمايد، در طی زمان دامنهء اين سرکوب گسترده تر شد و، پس از پايان دورهء موسوم به «اصلاحات»، همهء جامعه را فرا گرفت. اکنون روزی نيست که خبری از اعدام و سنگسار و دست و پا بريدن و از کوه پائين انداختن نباشد. زندان های سياسی مرتب پر و خالی می شوند و اسيران رژيم، پس از «تمشيت شدن» و «راهنمائی گشتن» و «اعتراف کردن در نزد پدران روحانی اوين»، ساکت و شکسته، با دادن تضمين های کمرشکن مالی، به نزد خانواده های خود بر می گردند. حکومت ناچار است فضای جامعه را پليسی ـ امنيتی کند و مرتباً در بوق رسانه های خود بدمد که همه چيز خبر از وجود توطئ] استکبار جهانی و عناصر ضد انقلاب می دهد. روسری عقب رفته و نوشتن انتقادهای مليح اکنون حکم «قيام مسلحانه عليه امنيت ملی» را پيدا کرده اند و روشن است که «امنيت ملی» تنها نام مستعار امنيت دينکاران حاکم و نوکران نظامی و غير نظامی آنها است و نه بيش.
در عين حال، در اين طی طريق، حکومت اسلامی به ريشه های واقعی خود نيز بر می گردد و به همان خشونتی متوسل می شود که از ابتدای پيدايش حکومت اسلامی در 14 قرن پيش در درون آن جا خوش کرده و با آن همذات شده و، در نتيجه، مبانی تئوريک توجيه کنندهء اعمال روش های خشونت آميزش ـ در قالب شرع و فقه مذهبی ـ کاملاً فراهم گشته بود؛ آنگونه که می توان گفت که حکومت های سرکوبگر غير اسلامی، از لحاظ مبانی توجيهی و نظری کار خود، از حکومت اسلامی بسيار فقيرترند.
اينکه، از ابتدای انقلاب تا اواسط حکومت خاتمی، بی خبری مردم از فجايعی که بدستور مستقيم خمينی در زندان ها صورت می گرفت، و تصورشان بر اينکه دولت خاتمی براستی مسئولان ِ، مثلاً، «قتل های زنجيره ای» را تحت تعقيب قرار داده است، موجب شده بود که افکار عمومی کاملاً معتقد به خشونت ساختاری حکومت نباشند، نافی اين واقعيت نيست که حکومت اسلامی از همان ابتدا دست به خشونتی سبعانه زده بود. با اين تفاوت که خشونت مزبور ابتدا متوجه کسانی می شد که يا مردم آنها را نمی شناختند و يا چندان دل خوشی از آنها نداشتند و، در نتيجه، حتی در برخی از مواقع برای امال خشونت آميز جلادهای رژيم دست هم می زدند. اما اکنون که همهء لشگريان طاغوت و استکبار داخلی تار و مار شده اند، خشونت حکومت شعله هايش را به جانب مردم ناراضی پرتاب می کند و می کوشد تا آنها را از طريق چکاندن ترس در زوايای روحشان خاموش نگاه دارد.
من فکر می کنم که ديکتاتورهای تاريخ قوانين «شرطی شدن رفتارهای زندگان» را بسيار پيشتر از دانشمندان زيست شناس کشف کرده و بکار گرفته بوده اند. و اگر آن دانشمندان در کار تحقيق خود آزمايشات خويش را بر روی حيوانات انجام می دادند، ديکتاتورها همان شيوه ها را بر روی انسان هائی بکار می گرفتند که در دستگاه ايدئولوژيک آنها از «مقام انسانيت» خلع شده و حکم حيوان را يافته بودند. يادم هست که بگوش خود در يکی از سخنرانی های آقای خمينی دربارهء حقوق بشر شنيدم که گفت «آنهائی که ما می کشيم بشر نيستند و حقوق بشر شامل حال شان نمی شود». او، حتی در گورستان بهشت زهرا و در نخستين سخنرانی خود بهنگام بازگشت به ايران، به مردم وعده دارد که «ما شما را به مقام انسانيت می رسانيم» که معنای تلويحی سخنش می تواند آن باشد که «تا ما تشخيص نداده باشيم که شما انسانيد برای ما حکم گلهء گوشفندی را داريد که ذبح شرعی اش مانعی ندارد».
يکی از کشفيات زيست شناسان، و از جمله پاولوف روس، آن بود که می توان، با همزمان و متواری کردن دو «محرک»، عکس العمل موجود زنده در برابر يک محرک را به محرک ديگر هم منتقل کرد. مثلاً صدای زنگ و کتک خوردن ربطی به هم ندارند و حيوانات آزمايشگاهی هم نمی توانند نسبت به آنها واکنش واحدی داشته باشند. اما با همزمان کردن صدای زنگ و کتک خوردن می توان در ذهن موجود زندهء تحت آزمايش نوعی «اين همانی» بين دو محرک مربور بوجود آورد بطوری که، پس از تکرار طولانی همرمان کردن دو محرک، وقتی کتک زدن قطع می شود و فقط زنگ به صدا در می آيد موجود زنده چنان رفتاری از خود نشان دهد که گوئی در حال کتک خوردن باشد. زيست شناسان اين «جابجائی» را «شرطی شدن واکنش ها» نام داده اند.
اما تاريخ نشان داده است که شرطی کردن واکنش های رفتاری مردم را نخست ديکتاتورها کشف کرده بوده اند ـ همان ها که گوش و چشم و بينی می بريده اند، طناب از کتف ها رد می کرده اند، آدميان را زنده زنده لای جرز نهاده و يا به چهار اسب مختلف الجهت بسته و «چهار شقه» شان می کرده اند.
بديهی است که بکارگيری اين روش ها نمی تواند صرفاً برای «تنبيه شخص خاطی» بوده باشد چرا که، بخصوص در مورد کسانی که در اين جريان جان خود را از دست می داده اند، جائی برای «عبرت آموزی» و «تصحيح رفتار» وجود نداشته است. پس، آماج اين روش ها نمی توانسته تنها شخص ريز شکنجه باشد. هدف اصلی جمعيت تماشاگری بوده که به اين «تماشا» دعوت و تشويق می شده تا، از طريق اين مشاهده، آموزش ديده، رفتارهايش شرطی شده، و به موجودی تبديل شود که ناخودآگاه می کوشد تا دست از پا خطا نکنند. همهء هنر «سنگسار» شراکت دادن مردم در کشتار و شرطی کردن واکنش های خود آنان است.
می دانيم که در صدر اسلام اينگونه روش ها بسيار مورد استفادهء رهبران مدينه النبی قرار می گرفت و آنان سياست خود را بر پايه ايجاد «رعب» (که «ارعاب» خوانده می شود و بمعنای اجرای عمل ترس آفرين است) گذاشته و می کوشيدند به خاطيان و مقاومت کنندگان ملل گشوده شده (بقول خودشان «مفتوحه») چنان درسی دهند که تا هفت پشتشان ديگر خيال عبور از «خط قرمز» ها را نداشته باشند.
اما، در کنار «ارعاب»، مفهوم ديگری هم در شريعت اسلامی وجود دارد که «ارهاب» نام دارد و فقهای حکومت مدار ريشهء آن را در داستان جنگ «بدر» و آيهء 60 سورهء انفال (به معنی «تقسيم غنائم») جسته اند، آنجا که الله به مسلمانان ياد می دهد که، از طريق نمايش آماده شدن و بودن برای ضربه زدن، در دل دشمنان خود ترس بيافرينند.
در دوران مدرن، هنگامی که واژهء «ترور» به معنی «ترس آفرينی گسترده و عمومی» به جوامع عرب زبان رسيد و آنها خواستند تا در برابر اين مفهوم فرنگی يک واژهء عربی قرار دهند، تقريباً اجماع همهء انديشمندان عرب بر اين قرار گرفت که واژهء مطلوب مزبور همين «ارهاب» است. به اين ترتيب، امروزه در همهء متون نگاشته شده به زبان عربی می بينيم که برای «ترور» از «ارهاب» و برای تروريست از «ارهابی»، و جمع آن «ارهابيون»، استفاده می شود. اين تقابل معنائی بين «تروريسم» (نه به معنی ترور کردن و کشتن افراد بلکه به معنی ترس آفرينی عمومی) و «ارهاب» را ولی فقيه حکومت اسلامی هم پذيرفته است. مثلاٌ، در همين ايام حج گذشته، آقای خامنه ای پيامی برای زوار خانهء خدا فرستاد که در آن بارها از واژهء «ارهاب» استفاده شده بود، با اين تفاوت که در پيام مزبور ارهابيون عبارت بودند از آمريکا و اسرائيل (1). اما اين تفاوت چيزی را در مورد اينکه «ارهاب» واژهء هم معنای «تروريسم» است تغيير نمی دهد.
علاقهء آقای خامنه ای به «ارهاب» امر تازه ای نيست. در واقع دوران محوری شدن «ارهاب» بعنوان روشی حکومتی با رهبر شدن شخص آقایخامنه ای ـ که مصادف بود با پايان جنگ، مرگ آيت الله خمينی، و منتفی شدن اتحاد منافع مردم و حکومت و، در نتيجه، انتقال وضيت حکومت به درجهء آخر سنجهء حقانيت ـ آغاز شد. می دانيم که دو سه هفتهء پيش، در مطلبی از آقای اکبر گنجی، آمده بود که: «وقتی آقای خامنه ای به عنوان رهبر از سوی مجلس خبرگان انتخاب شد، در اولين ديدار اعضای هيأت دولت با وی، “نظريه رعب” خود را با آنها در ميان می گذارد. بر اساس تلقی آقای خامنه ای از قرآن و تاريخ اسلام، يک اقليت فداکار با ارعاب و ترور توانست اکثريت خاموش را دور خود گرد آورد و بر آنها حکومت کند. آقای خامنه ای به اعضای کابينهء مهندس موسوی گفت : “حکومت بايد متکی بر يک جمع فداکار باشد. اکثريت مردم در حکومت خاموشند. يک جمع فداکار می تواند از طريق ايجاد رعب حکومت را پايدار نگاه دارد”. در همان جلسه عطاءالله مهاجرانی، با استناد به آيهء ۱۵۱ آل عمران (سنقلی فی قلوب الذين کفروا الرعب بما اشرکوا بالله مالم ينزل به سلطاناً) از وی پرسيده بود که “قرآن می گويد رعب در دل کافران موثر است. بسياری از آنها که امروز مسأله دارند از مومنانند، و در مقابل رعب می ايستند”؛ اما رژيم سلطانی ای که آقای خامنه ای تداوم بخشيد، بنايش بر اين قرار گرفت که از نيروهای خفيه برای ايجاد رعب به منظور تثبيت و تداوم نظام استفاده کند. ترور دگرانديشان در داخل و خارج از کشور، براساس نظريهء (ايجاد) رعب، در دستور کار قرار گرفت».
اما آنچه در متن آقای گنجی چندان مورد توجه قرار نگرفته نزديکی ماهوی سياست آقای خامنه ای به عمليات «ارهابی» است تا عمليات «ارعابی». توضيح می دهم: آقای خمينی دستور داد تا آنهائی را که بر سر عقيدهء خود باقی بودند در زندان ها بکشند و شبانه پيکرهاشان را با کاميون های ارتشی به گورستان برده و در گورهای دسته جمعی ناشناس دفن کنند. در اينجا کاملاً معلوم بود که هدف از آن کار «ارهاب» نيست و افکار عمومی را در مد نظر ندارد و می کوشد که داستان را از ديد آن پنهان کند. هدف عمليلتی که به دستور آقای خمينی انجام می گرفت محو همهء ناراضيان در پيشاپيش نوشيدن جام زهر و پذيرش آتش بس بود که، خودبخود و آشکارا، به پايان رسيدن حقانيت حکومت را آشکار می ساخت و نمی شد دست به مخاطره زده و رهبران بالقوهء جنبش های مردمی را زنده نگاه داشت. اما سياست آقای خامنه ای سياستی «ارهابی» است و در نتيجه کارگزاران آن سعی می کنند که فجايع شان حتماً در برابر چشم مردم صورت گيرد و مردمان از دقايق آن آگاه باشند. نتيجه اينکه، اگرچه از زاويهء جنايت پيشگی و خون ريزی تفاوتی بين دوره های مختلف حکومت اسلامی وجود ندارد، اما اتخاذ روش های ارهابی بخوبی خبر از رسيدن به عصر جديدی می دهد که در آن حکومت اسلامی کليهء ذخيره های حقانيت خود را نيز از دست داده و جز ترس آفرينی در مردم و فلج کردن آنان از طريق شرطی کردن رفتارشان راه چارهء ديگری برای بقای خود نمی بيند.
من در اين مقاله قصد ندارم تا وارد بحث عواقب اجتماعی گسترده و بلند مدت اين سياست ارهابی شوم. شايد در آينده بتوان به نکات مختلفی در مورد انسان «ارهاب زده» پرداخت و نشان داد که چگونه چنين آدمی، رفته رفته، از خصائل انسانی و ارزش های اخلاقی خالی شده و به موجودی سوجو، فرصت طلب، بی عاطفه، ضد اجتماعی و آماده برای هر بی اخلاقی تبديل می شود. نگاهی به آنچه که هم اکنون در کشورمان می گذزد، و رشد سريع فحشا، اعتياد، جنايت، خودکشی و کلاهبرداری و رحم نکردن افراد خانواده های بيشمار به يکديگر بخوبی نشان می دهد که چگونه سياست ارهابی (تروريستی = ترس آفرينی) آقای خامنه ای رفته رفته به بار می نشيند و ارهاب همچون طاعون کل جامعه را در تهديد خود فرو می خورد.
آقای خامنه ای، با پيشه کردن روش شرطی ساختن واکنش های مردم تحت سلطهء خويش از طريق اعمال سياست ارهاب در سطح جامعه (و نه لزوماٌ با دشمنان اسلام) موفق شده است جامعه ای از درون پوکيده را بوجود آورد که ترس در سراسر اندامش جريان دارد که هر حرکت حکومتی واکنشی وحشت زده را در آن بوجود می آورد و، در عين حال، آن را در لجن بی اخلاقی گسترده فرو می برد.
درست از همين روست که من اعتقاد دارم وظيفهء تک تک مخالفانی از حکومت اسلامی که در شعاع اين سياست قرار نداشته و توان ذهنی و علمی آن را دارند که به پادزهرهای عملی ضد ارهاب بيانديشند آن است که در اين مورد بيشتر تحقيق کرده و روش های قابل استفاده را بصورتی وسيع مطرح سازند. رفع مشکل فعلی با شعار دادن و دعوت به مقاومت و نظاير اينها ممکن نيست و مردم ما بشدت نيازمند وقوف به روش هائی هستند که روانشان را از اين ترس آفرينی وسيع نجات دهد.
شايد اگر کسانی يافت می شدند که در چنين شرايط ارهابی قد بر می افراشتند، ترس عميق حکومت از مردم را عملاً افشا می کردند، و نشان می دادند که آنکه دست به ارهاب می زند در کجای خط کش حقانيت ايستاده است، می شد اميدوار بود. اما، متأسفانه، برخی از نويسندگان به ما خبر می دهند که، از لحاظ نظری، عصر قهرمان خواهی و «نقش شخصيت در تاريخ» گذشته است و، از نظر عملی هم، قهرمانان بالقوهء ما نشان داده اند که به طرفه العينی، بقول سعدی، به پلنگان رها کرده خوی پلنگی تبديل می شوند.
آيا همين وحدت نظر و عمل را هم بايد نتيجهء تعميق شدهء سياست های پاولفی ـ ارهابی آقای خامنه ای بدانيم؟
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
NewSecularism.com