شاعری گفت
آن کس که نداند
ونداند که نداند
تا ابد در جهل بماند
دل من جاهل بود
از زندگی غافل بود
مثل همه عاقل بود
نمیدانست چرا میطپد
در چهار راه نعره میکشید
حریف میطلبید
مست بود از بهار زندگی
درپی یار قداره میکشید
تا خورد پشتش به خاک
آن بی کله بی باک
فهمید که میگرده زمین از جاذبه
دل میبره ومیگذاره خاطره
فهمید آنچه نمیدانست
شاعر نگفته بود
ولی جهل چقدر خوب بود