خاطرات شاطر علی سلسله یادداشتهایی است که از قول یکی از جوونهای قدیمی ساکن محله زیر بازارچه شاهپور (در منطقه بازار بزرگ تهران) نگارش شده.
نویسنده قصه های زیادی رو از شاطر علی شنیده و اونها رو به بهترین نحو ممکن و به مرور زمان روی کاغذ میاره و با شما در میون میگذاره. خداییش شاطر علی اسم واقعی قصه گو نیست، و اکثر اسم های دیگه هم عوض و بدل شدن. ولی خوب فرقی هم نمیکنه! اصل مطلب محتوا و درس هر قصه هست! در ضمن سبک نگارش این داستانها عمدآ خودمونی و به اصطلاح “کوچه بازاری” هست! خلاصه سعی نکنید این نامه ها رو با دستور زبان فارسی کلاس سوم و چهارم دبستان وفقش بدین چون جور در نمیاد! یعنی خودمونی نوشتیم، شما هم خودتونی بخونیدش دیگه!
خوب حالا برگردیم سر ماجرای دو فقره معجزه مربوط به مرغ و افیون!
شاطر علی از قدیم و ندیم به دو چیز وابسته و دلبند بوده. چیز اول واضح و آشکاره! کسی که شاطر علی گذری و دست دوّم هم که بشناسه، میدونه وابستگی اولش چیچیه! همونه دیگه…سیاهی! تریاک! نعشه جات! افیون! دلبستگی دوم شاطر مرغ و خروس بوده! تا ما یادمون هست شاطر علی تو حیاط خلوت یا رو پشت بومش قفس مرغ و خروس براه بوده. بذار این جوری بهت بگم، آخرین باری که شاطر علی از دکون تخم مرغ خریده ملا علی مشهدیه هنوز روضه ده تومنی میخونده!
بگذریم، منظورم اینه که این شاطر سی سال مرغ و خروس باز بوده! و خوب البته همزمانش تریاکی هم بوده!
شاطر میگفت که دو بار توی عمرش این دو رکن زندگیش، یعنی مرغ و تریاک، با هم ربط پیدا کردند! و این دو تجربه تا آخر عمرش ولش نخواهند کرد! پرسیدم آخه چرا؟ مگه چی شد؟! گفت “حالا بذار برات تغریف کنم، میفهمی چرا فراموشم نمیشه!”
ماجرا از این قرار بود:
جریان اول تو دوره دبستان اتفاق افتاده بود. شاطر حدود هفت هشت سالش بوده. خوب از بچگی هم که مرغ باز بود و تو خونه مرغ و خروس داشت. یه روز یکی از مرغهای شاطر مریض میشه و از پا میافته. شاطر با گریه و زاری از باباش کمک میخواد. باباهه که از دست مرغ و خروس بازی پسره کلافه بوده، با هدف خلاص کردن مرغک و همزمان دنبال نخود سیاه فرستادن علی، بهش میگه “برو خونه آمیز حسن آقای معصوم، کوچه بالایی، بهش بگو بابام گفته یه مثقال شیره بده واسه مریض میخوایم!” آمیز حسن آقای معصوم رو باید به جا بیارین! یادتونه که زمان قدیم (زمان شاه مرحوم!) اونقدر تریاک و مواد مخدر رایج نبود که اون یکی دو نفری که تو هر محله و گذری احیاناً این کاره بودن، خوب اگه کسی تریاک و شیره ای واسه دوا و درمون لازم داشت، یه راست میرفت در خونه اینها! هم قیافه شون تابلو بود و هم بو و برنگی که از خونه شون بلند میشد، نشون میداد تو خونه شون چه خبره! حقیقتش، کسی هم کاری به کارشون نداشت! چون این جریان اصلآ مشگلی نشده بود و به قول فرنگیا روی صفحه رادار هیچ کس به عنوان معضل اجتماعی نیومده بود اون روزها! و خُب چند دهه بعد بود که بدلایل اقتصادی بعد از جنگ داخلی افغانستان و بیکاری و بی تفریحی جوونهای ایران اسلامی و (بر اساس شایعات تایید نشده!) نیازهای سیاسی رژیم مذهبی تو ایرون باعٍث رواج تریاک و محصولاتش شد! (آخ، آخ، زدم به جاده خاکی، مطلب سیاسی شد یه هو! ببخشید ها! یه وقت فکر نکنید کله ام بو قرمه سبزی میده!) خلاصه همه میدونستن تریاکی یا شیره ای محله رو! آمیز حسن معصوم هم از تیپ همین گروه بود. تریاکی بود و همه هم میدونستن و کسی هم باهاش کاری نداشت و اون هم به قول فرنگیها Discrete بود! خلاصه، شاطر علی خردسال رو باباش میفرسته در خونه آمیز حسن معصوم دنبال شیره!
دو ساعت بعدش علی آقا با یه بست شیره برمیگرده خونه. باباهه به علی میگه این شیره رو تو یه استکان آب حلش کن، بریز تو حلق مُرغت! و حالش فی الفور خوب میشه! پسرک از همه جا بی خبر هم عینآ همین کار رو میکنه. آب شیره از گلوی مرغک نگون بخت پایین رفتن همانا و سنگ کوب کردنش همانا!! باباهه هم خودشو میزنه به کوچه تعجب و همدردی با پسرک عزادار! البته باباهه میگه شیره دوای حتمی این مشگل بوده ولی ظاهرآ دیر به داد مرغک رسیدیم والا دردی نیست که شیره حریفش نباشه!
نصیحت بابا هه به شاطر علی این بود که:
“این لامذهب دوای همه چیه، تو بمیری! فقط خودش دوا نداره، اگه یه وقت گیرش بیافتی!” چقدر هم شاطر علی به نصیحت باباهه گوش کرده بود! هنوز تو دبیرستان بود که تریاکی شد!
خلاصه این که مرغ علی آقا مرد! و این میشه تجربه اول شاطر علی ما در مورد مرغ و طیور و ارتباطشون با نعشه جات!
جریان دوم پنجاه سال بعد از جریان هلاکت مرغک بیمار پس از مصرف آب شیره اتفاق میافته! زمستان سال پنجاه و هفت، در اوج انقلاب این جریان اتفاق میافته! نقل قول از شاطر علی: “یه روز داشتم از دکون میومدم خونه. دیر وقت بود و رفت و آمد معمول آخر کار و کاسبی تموم شده بود. کوچه بازارچه تقریبآ ساکت بود. یه دفعه یه صدای خش خش و بعدش یه جیک و جیری شنیدم! دور و برم رو پاییدم و جستجو کردم ولی چیزی ندیدم! ده قدم این طرف و اون طرف رو که رفتم و نیگاه کردم، دیدم پای دیوار خونه بغل نونوایی یه پاکت قهوه ای داره گاهی میلوله و یه تکونکی میخوره! یه چیزی انگار توی پاکته بود. تا درش رو باز کردم دیدم یه جوجه ماشینی، خیس خیسه! بد بخت انگار که یکی روش با کفش گلی قدم گذاشته باشه، ژولیده و کثیف و گل آلود شده بود. تقریبآ نفسهای آخرش رو میکشید! فکر اولم این بود که یه کار خیری بکنم و جوجه بدبخت رو خلاصش کنم که دیگه زجر و درد نکشه! انگشتهام رو گذاشتم دو طرف گردنش و کله اش کف دستم بود و آماده ور کشیدن کله اش بودم که یه لحظه تجربه مرغک بیمار دوران کودکیم و صحبت بابای خدا بیامرزم در مورد معجزات شیره رو به یاد آوردم! شاید هم این رو فرصتی یافتم که شکست معالجه مرغ دوران بچگی ام رو تلافیش کنم! با عجله کرکره رو پایین کشیدم و جوجه به بغل راهی خونه شدم!
رسیده و نرسیده دویدم زیرزمین خونه (که محل دود گیری معمول بعد از کارم بود!) و بساط رو فراهم کردم. اول خودم یه چهار پنج تا دود اعلی گرفتم! بعد یه دو تا دود اتوبوسی (مثل دود اگزوز اتوبوسهای شرکت واحد!) پُفی کردم تو پاکت جوجه بیمار و درش رو مجددآ بستم که دوده بیرون نیاد! پاکت رو گذاشتم گوشه دیوار زیرزمین و یه چند تا دیگه دود خودم گرفتم. بساط رو جمع کردم و رفتم بالا سر سفره شام!
دیگه تا فردا صبح سراغ جوجه هه نرفتم. صبح قبل از رفتن در دکون، رفتم که یه چند تا دود واسه شیفت صبحونه بزنم که دیدم پاکته سرجاش نیست! دور و بر زیر زمین رو یه نیگاهی کردم و دیدم که تکون تکون پاکته رفته اون ور زیرزمین، پشت آبگرم کُن نفتی! درش رو که وا کردم، جوجه هه سالم و سرحال پرید بیرون از پاکت! انگار نه انگار که چند ساعت قبل کفن لازم بوده! واقعاً باور کردنی نبود! شما مرغه رو ندیده بودید! اگر میدیدی باورت نمیشد که در عرض چند ساعت کاملاً خوب شده باشه!! معلوم بود که گشنه و تشنه هست! دویدم رفتم بالا تو مطبخ و آب و برنجی واسه اش آوردم!”
خلاصه اش اینکه اون جوجه دم مرگ و خیس و بیمار زنده موند و مرغ شد! و چندین سالی هم مهمون شاطر علی بود. از آخر و عاقبت مرغه که پرسیدم، شاطر یه دستی به شکمش مالید و گفت
“حاج خانم فسنجونش حرف نداره، مخصوصاً اگه مرغش خونگی باشه!”
به روایتی شاطر علی روزی دو بار به مرغک یکی دو کام دود شیره میداد و او هم مثل شاطر عملی شده بود!(Part Two)