تا چشمم به او می افتد عقب عقب می روم و در جستجوی راه نجاتی هستم ولی فایده ای ندارد امروز با هم در یک طبقه و در یک محل هستیم و بایست کنار هم کار کنیم. یعنی خبر ندارد؟ خبر دارد؟ مگر می شود بی خبر باشد؟ ایرن مثل همیشه، مثل ملکه دانمارک پشت صندلی نشسته و مثل هر روز که روزنامه لوموند را از صفحه اول تا صفحه آخر می خواند، الان دارد کتابی را می خواند. یعنی او هنوز خبر ندارد که متعصبان مذهبی به خاطر چند تا کاریکاتور سفارت دانمارک در تهران را اشغال کرده اند؟ حالا من چکار کنم؟ بالاخره دل به دریا می زنم و بی خیال -انگار نه انگار – یک سلام می گویم و فوری پشت آن یکی میز می نشینم. همانطور که دارد کتاب میخواند با سر جوابم را می دهد.
ایرن ملکه برفهای ذهن من است. سرد است ولی گاهی هم با همان سرما مهربان می شود. به قول حافظ “عشق سرد”ی دارد. توی ذهن من، ایرن ملکهی دانمارک است. دانمارکی که در آنجا دور شومینه یا حلقهای از آتش می نشینند و داستانهای هانس کریستین آندرسن را می خوانند. دانمارکی که سرد است ولی مجسمهی زن عریانی بر فراز کپنهاگ، هیچوقت سردش نمی شود. ایرن ورزشکار است و شناگر. بلندبالاست و هر روز مانند ملکهای سوار بر کالسکه اش، او به دوچرخه اش رکاب می زند تا به سر کار بیاید. ملکه ی من وقتی رسید و دوچرخه اش را در پارکینگ قفل کرد، در رختکن لباسش را عوض می کند و کت و دامنهای آراسته و شیکش را به تن می کند و به سر کار می آید. امروز ملکهام دارد کتاب میخواند و من دارم در مورد “دن کیشوت” یادداشت برمی دارم تا مطلبی بنویسم.
گه گاه موقع نوشتن سرم را بالا میآورم و به اطراف نگاهی میاندازم. یعنی خبر ندارد؟ یعنی تا الان روزنامه را نخوانده؟ یعنی تا الان از رادیو یا تتلویزیون اخبار را نشنیده؟
کریستف و دومینیک را میبینم که دارند به سوی من میآیند. پانزده سال است که آنها را میشناسم. هر وقت کریستف به دیدنم می آید بی برو و برگرد یعنی خبری شده. می گوید فردا جلسه است و اگر بروم خوب است چون جلسه برای تصمیمگیری است و میخواهیم در حمایت از قانون اصلاحکار جوانان اعتصاب و راهپیمایی کنیم ولی پیش از هر چیز فردا صبح بایست همایشی داشته باشیم تا رایگیری کنیم.
می گویم: فردا صبح نه! فردا صبح ناشتا بایست بروم و آزمایش خون بدهم و آزمایشات دیگر و ظهر بایست دکترم را ببینم.
کریستف می پرسد: برای ساعت دو بعدازظهر آزادی؟ برای راه پیمایی که می آیی؟
نگاهم به چشمان خسته اش می افتد و بی اختیار می گویم: آره، من برای ساعت دو بعدازظهر آزادم.
کریستف می گوید: راه پیمایی جوانان ساعت دو بعدازظهر در میدان ایتالی شروع می شود و مسیر راهپیمایی را هم شرح میدهد. کریستف پانزده سال است که مرا به راه پیمایی و یا جلسه و یا رایگیری دعوت میکند. کریستف یک رفیق است و من گهگاه در این پانزده سال در کنار کریستف و دومینیک و لوران و رفقای همراهم… راههای زیادی را پیموده ام… و از آنها یاد گرفته ام که در هیچ لحظه ای سر خم نکنم و کوتاه نیایم و مدام هشیار باشم.
کاش می شد هیچوقت نفهمد، کاش می شود که هیچوقت به رویم نیاورد. دارم دربارهی “دن کیشوت” می نویسم ولی دل توی دلم نیست که با ایرن چه کنم. امروز خلوت است و من دو برنامه در پیش دارم: از فرصتی که امروز دارم استفاده کنم و بنشینم و یادداشتهایم را در مورد “دن کیشوت” را تکمیل کنم؟ و یا بهتر است در مورد کاریکاتورها با ایرن حرف بزنم؟ ولی مگر داستان کاریکاتورها و حمله به سفارت دانمارک به من و یا ایرن هم مربوط می شود؟ آخر مگر من یا ایرن سر پیاز بودیم یا ته پیاز؟
سرم را از نوشته ام بالا می آورم و می بینم ایرن کتابش را بسته و مقابلم ایستاده و می خواهد برود و در بهترین کافهی محله، قهوهی بعدازظهرش را بنوشد. وقتی می گویم بهترین کافه ی محله، منظورم گران ترین و لوکس ترین کافه ی محله نیست بلکه دقیقاً منظورم بهترین کافه ی محله است چون نزدیک محل کارمان، کافه ایست به نام “لاپرونی” که فقط قهوه و چای دارد. ولی همه نوع قهوه ای دارد و همه نوع چای. روزهایی که در طبقات پایین و نزدیک به در خروجی ساختمان قرار داریم بهترین سعادت مان این است که در ساعت تنفس به جای قهوه گرفتن از دستگاه برویم و یک قهوه واقعی و خوب در “لاپرونی” بنوشیم. لاپرونی کوچک است و صمیمی، درست مثل ایزابل قهوه چی که آنقدر صمیمی است که تک تک مشتریانش را به نام می شناسد و از احوال همه، مثل افراد یک خانواده پرس و جو می شود. توی ذهن من، لاپرونی بهترین کافه دنیاست. دارم به ایرن نگاه می کنم، و باز توی ذهن من، ایرن و هانس کریستین آندرسن یعنی: دانمارک.
– اگر می خواهی بروی قهوه بخوری برو، من هستم.
– روزنامه ام را نمی خواهی بخوانی؟ لوموند امروز است؟
اگر روزنامه لوموند را مثل هر روز تا ته خوانده باشد پس می داند که در ایران به خاطر چند کاریکاتور ناقابل به سفارتش حمله کرده اند و … پس حتماً می داند دیگر! بی اختیار می گویم.
– ایرن، پاردون! من واقعاً متأسفم… به خاطر سفارت… به خاطر حمله به سفارتخانه تان
– چی داری می گی؟
– خودت می دانی که به من ربطی ندارد!
– چی داری می گی؟
– یعنی ماجرای کاریکاتورها و حمله متعصبان مذهبی به سفارت دانمارک در تهران را نمی دانی؟
– چرا می دانم. خب این چه ربطی به تو دارد؟
– از دست من ناراحت نیستی؟ چون با آنها هم ملیت هستم؟
– چی داری می گی؟ فکر می کنم بیشتر این تویی که الان به یک قهوه احتیاج داری… عقیده ام عوض شد. اول تو برو قهوه بخور!… خودت را برای این چیزها ناراحت نکن! دانمارکی ها هم در طول تاریخ حتماً دسته گل های زیادی به آب داده اند، برو یک قهوه بخور و فکرت را کمی آرامش بده! من بعد از تو می روم.
پیش از رفتن به کافه، توی پله ها برمی گردم و مثل بچه مدرسه ای ها از ایرن می پرسم: پس باز هم با هم دوست می مانیم؟
چشمان بی رنگ و سردش را به من می دوزد و با همان چهره ی سرد پاسخم می دهد: البته که با هم دوست می مانیم. برو دیگر!
وقتی در کافه لاپرونی روی چهارپایه بلند مقابل پیشخوان می نشینم چشمانم پر برف و باران است.
– بون ژور مایستی!
به ایزابل می گویم: بون ژور ایزابل!
– “اسمش را درست تلفظ کن! بگو: “ماـ استی”!” صدای برنادت است که در گوشه ی کافه، در کنار لوران نشسته و دارد قهوه ای می نوشد. برمی گردم و برایشان دستی تکان می دهم. در زندگی لحظاتی هست که نه حوصله ی خندیدن دارم و نه مجال گریستن و نه توان سر و کله زدن با این و آن. درست مثل الان! سعی می کنم لبخندی ساختگی بسازم و بر روی لبهایم بزنم و باز به زور سعی می کنم آبی که توی چشمم جمع شده را فرو بکشم و بفرستم آن ته ته ها. به سبک لوچیا نفس عمیقی می کشم و به ایزابل: هر طور راحتی صدایم کن! دو قهوه لطفاً! یکی را همینجا می خورم و یکی را هم می برم برای یک دوست!
ایزابل قهوه چی جلوی چشمایم دانه های درشت قهوه را توی آسیاب برقی می ریزد. چیزی دارد در زیر چرخهای آسیاب و زیر دندانه های آهنی له می شود تا تبدیل به پودر شود و سر و صدای زیادی دارد. دارم به دوستی خودم با ملکه برفها و هانس کریستین آندرسن فکر می کنم و به زور سعی می کنم در برابر وقایع مسخره ای که مانند بهمنی سهمگین یکی پس از دیگری بر من فرود می آید لبخند بزنم. در فکر اینم که بایست پس از این قهوه، حتماً مطلبم در مورد “دن کیشوت” را تمام کنم.