با هیاهو گفتند:
“کامتان شیرین باد”.
به زمینی بی رگ
بی در و باغ و حصار
خوش رمیدید ز خود؛
بزمتان رنگین باد.
به سترگی پدر
بی سبب تازیدید.
و بدان خاک هنر
ننمودید نگاه.
نگرفتید بکار
پند های مادر؛
جامتان نوشین باد.
سپر خوف درون
بنهادید چه پاک.
و بدین غربت دور
رو نهادید چه راد؛
شاهتان فرزین باد.
چشم دل بگشودم
به تماشای بهار
در کنار گل نار
بر سر صخرۀ سنگ
می روشن خندان
در قدح واندر کام؛
وقتتان سیمین باد.
بختتان زرین باد.
یادم آمد، باری؛
زاده ام در آن خاک
در غروبی تبدار
یا صباحی خوشوار
نزد یک بوتۀ تاک
یا درخت گردو.
کام من گشت هلاهل، یاران؛
قلبتان خوشبین باد.
خوابتان شیرین باد.
2006
اتاوا