دوازده و يا شايد سيزده سالم بود كه كتاب سه قطره خون را در ميان كتابهاي خواهرم يافتم. پيشتر دربارهي صادق هدايت، خيلي چيزها شنيده بودم. مثل اين كه اگر كسي كتابهايش را بخواند؛ سرانجام، خودكشي خواهد كرد و … . همان موقع هم، بيشتر، حرف دربارهي بوف كور و سه قطره خون بود. خيلي دوست داشتم كتابهاي هدايت را بخوانم؛ اما تنها چند سالي از انقلاب گذشته بود و ميگفتند كه كتابهاي صادق هدايت، ممنوع است و حالا يكي از كتابهاي اين نويسنده، در برابر چشمانم بود. هنوز كتاب را ورق نزده، صداي خواهرم را شنيدم.
آهاي! چيكار ميكني؟ بزار سر جاش. به درد تو نميخوره.
اصرارهاي من فايدهاي نداشت. هنوز سنم به اين چيزها قد نميداد. چارهاي نبود. خواهرم هيچجور راضي نميشد.
ساعت از دوازده نيمهشب هم گذشته بود. چراغ قوهي كوچكي را برداشتم و آهسته، آهسته به سراغ قفسهي كتابهاي خواهرم رفتم. با كمي جستوجو، سه قطره خون را در ميان كتابها يافتم. بهترين جا، انباري كوچك زيرزمين خانه بود؛ جايي كه مادرم خمرههاي ترشي و سركه را نگه ميداشت. در آن شب و شبهاي ديگر، از داستانهاي اين كتاب ميخواندم. هر شب هم بعد از خواندن يكي، دو داستان، آن را جايي، قايم ميكردم. هنوز بوي تند ترشيها و نم زيرزمين از خاطرم نرفته. يادم هست كه همان موقع، از داستان داش آكل، خيلي خوشم آمد و البته چيز زيادي هم از داستان سه قطره خون كه عنوان كتاب از آن گرفته شده، نفهميدم.
***
يك ماه پيش، از كنار بساط يكي از همين كتابفروشهاي كنار خيابان ميگذشتم كه كتاب سه قطره خون را ديدم. آن هوس گذشته، دوباره در دلم زنده شد.
اين بار، داستان سه قطره خون، بيش از داستانهاي ديگر، به من چسبيد و البته نميدانم چرا كه چندان از داستان داش آكل خوشم نيامد.