یک کتاب کهنه پوستی بود که رویش را شن پوشانده بود و صدای باد می آمد . باد شنها را می برد و جلد کتاب معلوم می شد” افسانه سلطان و شبان” و موسیقی جادویی بابک بیات شروع می شد. راوی داستان کاتب جوانی بود که با همراهی تلخک جلوی دسیسه های وزیر اعظم و سلطان بانو را می گرفتند. افسانه سلطان و شبان در آن روزهای قحطی برنامه تلویزیونی و جنگ و خشونت و خونریزی سریال خوبی بود. کاتب می نوشت : آورده اند سلطانی با خدم و حشم بسیار عزم شکار کرد……
روزهای جمعه روز فوتبال گل کوچک بود . سرو صدا و جیغ و فحش و دادمان کوچه را برمیداشت و همسایه ها را ذله می کرد.بعدش کیک و نوشابه در بقالی ممد آقا که خوشمزه ترین کیک و نوشابه دنیا بود. داشتیم بازی می کردیم که امید توپ را نگه داشت “اونهاش٬ داره میاد” آره خودش بود. کاتب سلطان و شبان. حرفش را باور نکرده بودیم . به ما که رسید امید گفت :سلام ٬ آقای کاتب! و پشت بندش ما سلام دادیم. مرد جوان با خوشرویی سلام ما را پاسخ داد. فردا در مدرسه روز تعریف این داستان بود که کاتب در پلاک هجده کوچه ما زندگی می کند. چند مدت بعد وقتی سلطان را با یک پیکان آبی جلوی در خانه آنها دیدم این داستان کامل تر شد.
او برای من کاتب ماند. حتی وقتی فهمیدم آقای آقالو پدر او دوست پدرم است. وقتی صدای اورا در سریال جزیره ناشناخته تشخیص دادم وقتی به جای جناب دلف مشاور خانم لورا (که هیچوقت نمی دیدیمش) حرف می زد و کنا و سرنتی پیتی برای مشورت پیشش میرفتند. وقتی در فیلم ” پاتال و آرزوهای کوچک” دیدمش و یا صدایش را در نمایشهای رادیویی شبها می شنیدم و یا وقتی کاندید بهترین بازیگر نقش دوم مرد شد و وقتی در سریال ارتش سری صدایش رامی شنیدم و وقتی بعدها در فیلم “گاهی به آسمان نگاه کن” بازی کرد ٬ برای من همان کاتب بود.
مرتضی خان محجوبی افتخار موسیقی ماست .نابغه ای که پیانو را تبدیل کرد به یک ساز ایرانی. هنوز بعد اینهمه مدت وقتی به پیانو دشتی او را گوش می کنی و یا آهنگ کاروان اورا با صدای بنان می شنوی تنت مورمور می شود و ته دلت خالی می شود. مرتضی خان نوروز ۱۳۴۴ در تنهایی و بی کسی درگذشت. خبر فوتش را بعد تمام شدن تعطیلات به اطلاع مردم رساندند. شهرداری پیانوی او را فروخت تا خرج کفن دفن او کند. آخر عاقبت هنرمند جماعت در مرز پرگوهر و سرچشمه هنر .چرا دور می رویم همین دوسال پیش مگر بابک بیات همکار آهنگساز آقالو در سلطان و شبان سرنوشت مشابه ای نداشت؟
می دانستم وضع مالی چندان خوبی ندارد و در خانه پدری زندگی می کند.می دانستم آن چندرغازی که ارشاد به او می داد قطع شده.بودجه نیست٬ لابد برای کار واجبتری این بودجه را لازم داشتند” خوب. می میرد که می میرد.. یک مطرب و رقاص کمتر” … ادعاهایمان گوش فلک را کر می کند. ” هنر برتر از گوهرآمدپدید” و یا “هنر نزد ایرانیان است و بس” بزرگترین هنرمان همین مرثیه خوانی و عزاداری است. استاد این کاریم. کافی است یکی بمیرد تا پرشکوهترین مراسم تشیع را برای او برگزار کنیم و برای فقدانش گریه کنیم ولی سهم و تکلیف هنرمند زنده در این وسط چیست؟ هیچ!
سالهاست به آن محل نرفتم .نمیدانم خانه پلاک هجده هنوز آن شکلی مانده یا تبدیل شده به آپارتمانهای قوطی کبریتی. هرچند سرنشین آن خانه هم الان در این دنیا نیست. لابد الان در گوشه ای با تلخک نشسته و از بیوفایی دنیا می گوید و دردل می کند.