با یکی از کارمندان ارشد وزارت خارجه حرف میزدم .برای ماموریت جدیدی به تهران می رود .چمدان اش را دیشب با هم مرتب کردیم .چند دست لباس زنانه و وسایل روزمره و پنج روسری رنگی که یکی اش را خودم برایش خریده ام و خرت و پرت های دیگه.
نقشه ی بزرگ تهران را جلویش گذاشتم و همه جاهایی را که با پوست و خون و قلبم دوست دارم نشانش دادم و بی اختیار اشک همه ی صورتم را پر کرد .بی آنکه نگاهم کند گذاشت با دستمال کاغذی پاکش کنم .از دربند و خیابان شریعتی و قلهک و نیاوران و میرداماد و میدان محسنی برایش گفتم .توپخانه را نشانش دادم و از هوای مسموم تهران برایش حرف زدم.
آنقدر از تهران گفتم که بی اختیار گقت: می خواهی با مسئولیت خودم ببرمت تا این همه غم غربت از پا نیاندازد ترا هادی جان!
گفتم: نه رفیق جانم نه! نه!
از سر تخت طاووس تا خیابان لارستان و میرزای شیرازی با هم گذاشتیم .سینما آزادی و عباس آباد و همه ی بالای شهر را با کلیک کردن رو نقشه و همه و همه جای این شهر دوست داشتنی ام را با قلب و اشاره ام نشانش دادم .پایین تر رفتیم به سه راه زندان! خیابان سرباز و خیابان پلیس و کوچه ساری .داروخانه ی پاسکال در انتهای تخت طاووس و همه کوچه پس کوچه ها را نشانه و علامت گذاشتیم. از سالها زندگی کردن در تهران برایش گفتم .از عشق های تازه و کهنه ام از آدم ها و پسربچه ها و دختر بچه ها .از محله ی ارمنی ها و از هزاران خاطره برایش سخن گفتم .از این همه حافظه و خاطره ام تعجب کرده بود.
می گفت شناختن شما ایرانی ها زیاد هم آسان نیست هادی جان!
گفتم : بله البته که سهل نیست.
از عرق خوری ها با آزالیا گفتم و از پیاده روی های طولانی مان .از روزهای پس از آزادی در سال شصت و شش .از رفیق های زندانم که پس از آزادی خیلی هاشان به عراق رفتند و خیلی هاشان در زندگی روزانه غرق شدند و تمام تلاششان را کردند که به زندگی اصلی برگردند ولی موفق نشدند .از عمویم گفتم که جز افسران حزب توده بود و پس از دوندگی های فراوان فامیل نزدیک به ساواک از بند رهایی پیدا کرد و پولدار و پولدار شد ولی در میانه ثروت و غنا خودش و هستی اش را گم کرد.
از سیاسی هایی برایش گفتم که به مشروب خوری و تریاک کشی رو آوردند .از زندان رفته هایی گفتم که پست شدند و از آدم های عادی هم عادی تر شدند .از شکنجه شده هایی گفتم که فلج شده بودند و راه رفتن را فراموش کرده بودند .از سالهای شصت و هفت گفتم که هزاران نفر را تیرباران کردند و هیچ کس هم آخ نگفت .از مجاهدین و چریک ها گفتم که به اروپا و بعد عراق رفتند چون دیگر جایی برای ماندن نداشتند .از نیروهای ملی مذهبی و فعالان حقوق بشر! سخن راندم که در کل اساس نظام مقدس را قبول داشتند و معتقد بودند اگر هم کشتار ی صورت گرفته فقط یک اشتباه تاکتیکی بوده و بس .هر چه باشد اصلاح طلبی هزاران بار از انقلاب کردن بهتر است.
برایش گفتم چقدر در ایران احمق بودم وهزاران ساعت و دقیقه در خودم گم شده بودم .انگار در هوا زندگی می کردم نه می شنیدم و نه حرف می زدم انگار این منی که در جزیره زندگی می کنم با همان هادی که در تهران زندگی می کرد مایل ها کیلومتر فاصله دارد .برایش گفتم در همه پیاده روی ها و حرکت های احمقانه ام نمی دانستم دارم چه غلطی می کنم .نه سیاسی بودم و نه آدم عادی .صدها سکس بی هدف داشتم و هزاران بار عشق های ساعتی و ماهیانه و گاه سالیانه ولی هیچ کدام دردی از من دوا نکرد .چون من هم مثل خیلی از زندان رفته ها مجبور بودم خودم را در زندگی روزانه غرق بکنم و مثل کبک سرم را زیر برف بکنم تا نفهم دارم چه غلطی می کنم.
رفیق های بی شماری را می شناختم که در عرق خوری شبانه شان غرق شده بودند .خیلی هاشان هنوز در سالهای پنجاه و هفت و شصت خورشیدی زندگی می کردند .هنوز یک سرود آنها را از خود بیخود می کرد .هنوز یک عکس شهید هراسانشان می کرد .وقتی خانواده های کشتارهای شصت را می دیدند شرمنده از زنده بودنشان می شدند .با خاطره هاشان زندگی می کردند .خیلی هاشان تشکیل خانواده داده بودند ولی هنوز نه شوهر شده بودند و نه پدر و یا حتی زن خانواده و مادر مهربان .درگیرهای ذهنی شان پایانی نداشت .خیلی هاشان هنوز به هتل آزادی و هما و لاله برای بازجویی های مدرن و شیک می رفتند .وزارت هنوز باورشان نکرده بود که اینا در هم شکسته شده اند و به قول یکی از سر بازجو ها بگا رفته اند ولی وزارت کارش باور نکردن بود و بس.
ساعت سه صبح شده بود و مامور ارشد وزارت خارجه گیج از این همه خاطره و واگویی شده بود .توگویی داشتم برای خودم حرف می زدم .کلید چمدان قهوه ای اش را بست و لیوان شرابش را بالا انداخت و قول داد همه چیزهایی را که قولش را داده از تهران برایم بیاورد.