مثل همیشه، بنا بر عادت، صبح یکشنبه هم خواب ناز به من رحم نکرد و ساعت ۶ بیدار شدم. دست و رویم را میشستم و با حوله کوچکی صورتم را خشک میکردم که چشمم به آینه افتاد.
حوله را کنار گذاشته، به آینه نزدیکتر شدم و به چهره غریبی که گویا چهره خودم بود خیره بردم.
از آن چهره پر از خواب و خیال و رویا که من به دیدن و بودن آن عادت کرده بودم خبری نبود. امروز بر خلاف هر روز دیگر آنچه را که سالهاست از آن فرار میکنم را در آینه دیدم.
خط و جای پای گریه ها و خنده های گذشته را دیدم.
آثار زندگی را دیدم که بدون اجازه من امضای خود را بر چهره یادگاریی گذاشته بودند.
چشمها دیگر آن ذوق شیطنت و برق جوانی را نداشتند. آنها امروز خسته بنظر می آمدند. آرام بنظر می آمدند.
تازه گردش زمان را درک کردم.
برای اولین بار فهمیدم که سن به پیری و جوانی ربطی ندارد.
با خالی نفسی آه کشیدم و با صدایی که آن هم برایم غریب بود گفتم:
«سلام پیری»
و به این فکر کردم…که ای کاش گردش چرخ زمان هم مثل تاکسی یک راننده داشت.
همین الان بهش میگفتم:
“ببخشین آقا، همینجا نگه دارین، من پیاده میشوم. لطف کردین…بله مطمئنم راهی نیست از اینجا، بقیه اش را یواش یواش پیاده میروم. من که عجله ای ندارم.”