فکر می کنم در تاریخ معاصر ما واژه Fiascoکه از ایتالیایی وارد انگلیسی شده نقش مهمی دارد. در اوایل بامداد روز یکشنبه 25 مرداد سال 1332 سرهنگ نصیری حامل نامه عزلی بودبه امضاء شاه . گیرنده دکتر محمد مصدق بود که بعد ها از آن به عنوان کودتای 25 مرداد نام برده شد. نتیجه ابلاغ نامه، دستگیری نصیری و خنثی شدن طرح کودتا بود.به هر حال طراحان کودتا واژه Fiasco را به رامسر جایی که محمد رضا شاه و ثریا ملکه ایران اقامت داشتند و پایگاه نظامیان انگلیسی در قبرس مخابره کردند تا بدینوسیله شکست کودتا را اعلام دارند.
شاید در فارسی سره این لغت را بتوان ” خراب شد” و یا بدتر از آن ” افتضاح” و سرانجام ” گند زدیم” ترجمه کرد. به هر حال با وجود آنکه به اصطلاح Vocabularyمن ضعیف است ولی هیچگاه این واژه و معنای آن را فراموش نخواهم کرد. شاید علتش آن باشد که در سالهای اخیر هیچ لغتی را بهتر از آن برای تعریف وضعیت حرفه ای خود نمی توانم پیدا کنم.
با وجود آنکه بیش از بیست سال میشود در اداره آگاهی مشغول به کارم ولی الان نزدیک ده سال است که هیچگونه ترفیعی نگرفته ام.نتوانسته ام پرونده ای را تمام و کمال به پایان ببرم. یا هنوز باز است و به اصطلاح مختومه اعلام نشده و یا اینکه بد تر ازآن گند زده ام و اگر قرار است تلگرافی وضعیت خود را برای کسی توضیح دهم فقط لازم است بگویم : Fiasco
برای جلوگیری از اطاله کلام از آخرین پرونده ای که برای بررسی در اختیارم گذاشتند باید صحبت کنم. مرگ مشکوک مادر و دو فرزندش در یکی از محلات تهران در زمستان گذشته به اداره آگاهی رسید. رئیس برای اینکه ارفاقی به بنده کرده باشد، پرونده را به من ارجاع داد و در ضمن گفت که مرد خانواده در موقع مرگ همسر و فرزندانش در منزل حضور نداشته ودر ضمن با با همسرش اختلافات دیرینه داشته، به طوریکه همه همسایه ها بارها شاهد درگیری آنها بوده اند. به زبان بی زبانی می خواست به من حال کند که قاتل احتمالی این سه نفر ممکن است پدر خانواده باشد.من با همه خنگیم متوجه این نکته شدم. در گزارش های اولیه مرگ هر سه قربانی مشکوک گزارش شده بود. هیچگونه آثاری ازبرخورد و ضرب و شتم در بدن قربانیان دیده نمی شد. نمونه برداری ها به آزمایشگاه فرستاده شده بودند و نتایج نهایی اینگونه بررسی ها معمولاً بعد از بررسی های مکرر اعلام می شود.
فرصت را را غنیمت دانسته وتصمیم گرفتم سالهای طولانی رکود شغلی را به اصطلاح انگلیسی ها با یک Achievementویا موفقیت فوق العاده تمام کنم. بلافاصله پدر خانواده را که مشکوک به قتل اعضای خانواده اش بود برای بازجویی احضار کردم. مردی بود از هر لحاظ شکسته. از درون و برون . وقتی گفت سنش تنها 38 سال است از تعجب شاخ در آوردم. ظاهرش شیرین 55 سال را نشان می داد. آتش به آتش سیگار می کشید. انگشتانی بلند و استخوانی داشت.وقتی سیگار می کشید به نظرم میرسید که سیگار به انگشتانش چسبیده وحتی اگر انگشتانش را هم باز کند از لای آنها نخواهد افتاد. پک های کوتاه به سیگار می زد ولی در بازدم دود زیادی از دهان و بینی خارج می ساخت. تعجب می کردم که این همه دود را از کجا می آورد. شلوار پاچه گشادی پوشیده بود که فکر میکنم در حدود سالهای 55 تا 57 در تهران مد بود. پیراهنش مدل جدید بود که اغلب جوانان حدود بیست سال می پوشیدند. چسبان و کوتاه به طوریکه لبه پائین پیراهن مماس به کمر بند شلوارش بود. هر ده دقیقه یک بار شقیقه اش را می خاراند. آب دهانش را چنان با صدای بلندی قورت می داد که انگار سنگی را به ته چاه می اندازی.
از همکاری زیادی که با من داشت خیلی تعجب کردم. با خونسردی توضیح می داد که چطور به دلیل اختلاف با همسرش وی را در خواب خفه کرده و چون فرزندانش بیدار شده و شاهد ماجرا بودند او هم برای از بین بردن شاهدان ماجرا آن را هم کشته . همه چیز ظاهراً روشن بود مثل روز. من هم دلیلی برای عجله نداشتم. می دانستم که گزارش من به جناب رئیس حتماً زودتر از نتیجه آزمایشها خواهد رسید و آن وقت است که رئیس پیش همکاران مرا تشویق خواهد کرد که نتیجه ای را که آزمایشگاه ظرف دو ماه میخواهد بدهد من فقط در دو هفته به ایشان تقدیم کرده ام. آن وقت دلیل محکمی برای ترفیع من به دست رئیس خواهد افتاد. خیلی دلم میخواست که درجه سروانی گرفته و رئیس یک از بخشهای اداره آگاهی بشوم.
هر روز صبح از کوچه پستخانه می گذشتم و مجموعه داران جوان تمبرها را میدیدم که با هم بده بستان داشته و برخی اوقات هم دعوایشان می شد. از مقابل ساختمان قدیم شهربانی که فعلاً فقط به درد تولید فیلم وسریال می خورد می گذشتم. گاهی وقتها هم از کوچه ای که به خیابان فردوسی باز میشد به اداره می آمدم و در آبمیوه فروشی کثیفی که به مشتریان خود در لیوانهای پر نقش و نگار آب هویج و طالبی و پرتقال می داد ، گلویی تر می کردم.گاهی هم زیاده روی کرده و از بساطی های کوچه سیب زمینی آب پز و تخم مرغ و نان بربری داغ برای صبحانه می گرفتم. ماموریت من انجام یافته تلقی می شد.
گزارش خود را با جزئیات فراوان همراه می کردم. روزی هشت ساعت متهم در اختیار من بود و اقرار وی به تانی طبق دلخواه من پیش میرفت. تنها مورد مشکوکی که پیش آمد، اظهار نظر همکار جوانم بود که خدمتش را تازه شروع کرده بود و یک بار به من گفت که بازسازی صحنه لازم به نظر می رسد. به نظرم منظورش این بود که از این مرد ریخو بر نمی آید که سه نفر را کشته باشد. مخصوصاً اینکه ادعا می کند آنها را خفه کرده که برای اینکار انرژی زیادی لازم است. اصلاً به حرفش توجهی نکردم. فکر کردم که گفته هایش از سر حسادت است و نمیخواهد موفقیت من را در به انجام رساندن چنین پرونده ای به چشم ببیند.
روزی را که گزارش خود را به رئیس دادم اصلاً فراموش نخواهم کرد. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. حتی لبخندهای رئیس حساب شده بود. من ورئیس به اندازه هم خوشحال بودیم. رئیس هم نمی خواست زیردست خنگی مثل من را در مجموعه افرادش داشته باشد و در پایان مراسم که بیشتر به آئین تسلیم استوارنامه سفیر نیکلای دوم تزارروسیه به پادشاه انگلیس شبیه بود. از خدمتشان مرخص شده و ایشان هم گفتند که نتیجه را بلافاصله به مقامات بالا خواهند فرستاد. آن شب خیلی راحت خوابیدم ولی نزدیکی های صبح خواب وحشتناکی دیدم. من که اصلاً شنا بلد نبودم داخل دریایی طوفانی افتاده بودم و هیچ کشتی نجاتی را هم در نزدیک نمی دیدم. با تنی خیس از خواب بیدار شده و لیوانی آب خنک نوشیدم.
صبح با اوقات تلخی خواب دیشب به اداره آمدم. همه چیز به من لبخند میزد. همکاران انگار از موفقیت من در بستن پرونده ای که ارجاء شده بود مطلع بودند. همه چیز مرتب و سرجای خود به نظر میرسید. حدود ساعت 11 صبح بود که تلفن زنگ زد و رئیس مرا به دفترش خواست. صدای رئیس به نحوی این بار ناخوشایند و پیامی بدی داشت. با احتیاط به دفتر رئیس نزدیک شدم. از دیدن قیافه رئیس خشکم زد. انگار همه اخبار بد دنیا را یک جا به رئیس داده باشند قیافه اش مثل ذغال اخته کبود شده بود. سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود. رئیس مثل کوتاه آتشفشان خاموشی بود که سرانجام منفجر شد: دیوانه علت مرگ این سه نفر گاز بخاری بود. اگر آن شب مرد خانه سر شیفت نبوده و او هم در منزل حضور داشت همگی مرده بودند. باد لوله بخاری را انداخته بود و دود درداخل اطاق جمع می شد. نتیجه آزمایشها خفگی در اثر انواع گازهای کربن رانشان میدهد. آن مرد قاتل نیست و بر اثر کتک کاری های تو اقرار کرده است. بی شعور ! احمق !
همه چیز برایم روشن شد. یادم آمد که بیچاره مرد مفلوک صد ها بار به من می گفت که با وجود آنکه با همسرش دعوا میکرد ولی همیشه او را دوست داشت و دیگر نمی خواهد بعد از فوت همسر و دو فرزندش زنده بماند. او میخواست بمیرد ولی شجاعت خودکشی نداشت. اقرار به قتل ساده ترین و سریع ترین راه خلاص شدن از این زندگی بود.خوابم تعبیر شد. داشتم در اطاق رئیس غرق می شدم و هیچ قایق نجاتی هم نبود. Fiasco .
از اداره بیرون زدم . ساختمان شهربانی سابق درباغ ملی به من آرامش میداد.همیشه به سرستون های آن که کله های دو گاو بودند، زل می زدم. فکر میکردم که آنها در طول این سالها چه فشار عظیمی را تحمل کرده اند. در جلوی برجسته کاری های سربازان هخامنشی در مدخل ساختمان ایستادم و بعد از مکثی طولانی بی هدف راه افتادم.
سیروس مرادی ، بهار 88