لابد اگر در زمان چنگیز خان مغول، یا تیمورخان لنگ پهلوانی پیدا می شد که پروای مغول و تیمور را نداشت و یک تنه شمشیر می کشید و در مقابل چنگیز و تیمور قد علم می کرد و جماعتی را با خود به جهنم می برد، می گفتیم؛ خوشم می آید که این مرد علیرغم خریتش، آدم مستقلی ست، خود تصمیم می گیرد، خود می برد و خود می دوزد و کسی برایش خط و مشق نمی نویسد …
در دوران ما اما خیال می کنم “استقلال” معنا و مفهومی متفاوت دارد. فکر می کنم یک سرزمین یا یک ملت وقتی “مستقل” است که یکایک افرادش از حس “استقلال” برخوردار باشند، آزادانه در ساخت و ساز سرنوشت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی امروز و فردای سرزمینشان سهیم و شریک باشند، و اگر اکثریتی به چیزی یا کسی رای می دهند، اقلیت نیز در چهارچوب قانون، آزادی ابراز وجود داشته باشد، و اکثریت هم البته با گشادگی نظر انتقادپذیر و آزاده باشد…
… وگرنه پهلوان محمد محله ی کودکی ما هم آدم مستقلی بود، برای حفظ نوامیس محله، مرتکب چند قتل ناموسی شده بود، زندان رفته بود، چنان از زن و مرد و کودک محله نسق گرفته بود که همه مثل سگ از او می ترسیدند و شهامت نفس کشیدن نداشتند… البته بچه باز هم بود، اما کی جرات داشت بگوید؛ پهلوان محمد قاتل است، یا باجگیر است یا …
گیرم پهلوان محمد هم معروف بود که پروای رژیم را ندارد، تن به زور نمی دهد و کاه در آخور حکومت و قانون نمی کند… به عبارتی “مستقل” بود!