خدا یک شب به خواب شاه آمد
خمینی با خدا همراه آمد
شهنشاه جوانمرد جوانبخت
ز وحشت بر زمین افتاد از تخت
تو گویی طبق فرمان الهی
فرو افتاده است از تخت شاهی
به صد زحمت دوباره رفت بالا
چنین فرمود با باریتعالی
نمیدانم که ما هستیم در خواب
چرا این وقت شب، گشتی شرفیاب؟
تو که لطفی به شاهنشاه داری
خمینی را چرا همراه داری؟
اگر خواهی سراغ ما بیایی
از این پس سعی کن، تنها بیایی
که این آقا مرا بدبخت کرده
به ما شاهنشهی را سخت کرده
نمیدانی چه آورده به روزم
که میباید به روز خود بگوزم
یکایک عکسهایم پاره گردید
همه فامیل من، آواره گردید
تمام اختیارات از کفم رفت
دوباره باز آبجی اشرفم رفت
چنان آتش زده بر جسم و جانم
که دود آید برون از دودمانم
مرا معقول جایی بود و جاهی
برای خویش بودم پادشاهی
مقامی داشتم، والا مقامی
حریمی داشتم، با احترامی
عجب شخصیتی بودم، خدایا!
چه اعلیحضرتی بودم، خدایا!
همیشه شاه اردن آرزو داشت
که مثل من شود، ارباب نگذاشت
همین سلطان حسن، شاه مراکش
ز من تقلید میفرمود جاکش
همه چیزم ز فیصل نیز سر بود
فقط قدری دماغش گندهتر بود
شدم محبوب جمله پادشاهان
خصوصاً پادشاه انگلستان!
ولی در شیکپوشی، در رشادت!
به من میکرد الیزابت، حسادت!
به هر صورت، جلالی داشتم من
شکوه لایزالی داشتم من
علم کردم یکی حزب سیاسی
برای حفظ قانون اساسی
عجب حزبی، ز حزب توده بهتر
ز هر حزبی که قبلاً بوده، بهتر
شدند عضوش تمام کارمندان
که بهتر بود از رفتن به زندان
دریغا، چیز خوبی ساختم من
چه رستاخیز خوبی ساختم من
ترقی دادمش این چند ساله
به مردم کردمش هر روز، اماله
ولیکن آخر آن را ول نمودم
خمینی گفت و من “کنسل!” نمودم
چنان کوبید محکم، میخ خود را
که کردم منتفی تاریخ خود را
هر آن کاری که او فرمود کردم
غرور خویش را نابود کردم
ز پشت رادیو گفتم به تأکید
که “گه خوردم، غلط کردم، ببخشید.”
ولی او رادیو را کرده خاموش
نکرده لابه و عجز مرا گوش
چنان از دست ایشان کردهام دق
که صد رحمت به مرحوم مصدق
خداوندا! بگو با آیتالله
چه میخواهی دگر از جان این شاه؟
مرا یکباره کرده “سنگ رو یخ”
کشد چون گاومیشی سوی مسلخ
چنین که تیره روز و تیره بختم
چه سودی میبرم از تاج و تختم؟
چنین که کار ما را کرده مشکل
مرا از آریامهری چه حاصل؟
ز بیخوابی شدم یک هفته ناخوش
هنوز آسوده خوابیده ست کوروش
بیا کورش که ما ریدیم اینجا
دمی راحت نخوابیدیم اینجا
اگر گفتم تو آسوده بخوابی
پشیمانم، بیا مرد حسابی
بیا و با خمینی روبهرو شو
تو هم چون من اسیر خشم او شو
بیا کورش که وقت خواب بگذشت
“عجایب خلقتی دیدم در این دشت”
نه او را تکیهای بر انگلیس است
نه با دنیای چپ، در لفت و لیس است
نه آمریکا بود پشت و پناهش
درخت سیب باشد تکیهگاهش!
خدایا! خالقا! پروردگارا!
بگو آسوده بگذارند ما را
اگر او آیتالله است، باشد
به ظلالله میباید بشاشد؟
نه قاتل بودم اینجانب نه دزدم
که این شد دست آخر، دستمزدم
چه خدمتها که کردم دانه دانه
که ماند نام نیکم جاودانه
نرنجاندم ز خود، یکدم “سیا” را
فرستادم حقوق “مافیا” را
عیالم را فرستادم به بغداد
به آقای “خوئی” پیغام ما داد
بدادم نفتها را بشکه بشکه
که هرچه زودتر چاهش بخشکه
خریدم تانکها را دسته دسته
بدادم پولها را بسته بسته
ولی با اینهمه کار سیاست
ولی با اینهمه هوش و کیاست
نفهمیدم شمایی که خدایی
چپی؟ یا اینکه مأمور سیایی؟
شعور خود به کار انداختم من
شما را عاقبت نشناختم من
خدا فرمود، ساکت باش، ابله!
ندیدم از تو ابلهتر شهنشه
نه هر که چپ نشد، عضو سیا بود
نه هر که “چپگرا” شد، بیخدا بود
مرا نشناختن از تو، عجب نیست
خدا نشناسی شاهان طبیعی است
تو بر طبق اصول دیپلماسی
فقط ارباب خود را میشناسی
نه از چپ رفتهای هرگز، نه از راست
رهی رفتی که ارباب تو میخواست
به دست او، به این قدرت رسیدی
طناب از گرده ملت کشیدی
به امر او بر این مسند نشستی
قلمهای مخالف را شکستی
به حکم او شدی خصم فلسطین
به اسرائیل دادی نفت و بنزین
نه نفت است این، که با زور گلوله
نمودی خون مردم توی لوله
زمین از خون مردم، لالهگون شد
وطن، یکپارچه حمام خون شد
از این خوش خدمتیها بهر ارباب
فراوان کردهای، ای شاه قصاب
سگی بودی، نگهبان در سرایش
مرتب دم تکان دادی برایش
کنون ای پادشاه دم بریده
زمان قدرت مردم رسیده
“غریبی، درد بیدرمان غریبی”
سرآمد دورهی مردمفریبی
به پایان آمد آن ایام شیرین
که میگفتی سخن از مذهب و دین
هزاران قتل کردی با مهارت
ولی غافل نبودی از زیارت
مسلمان میشدی در وقت لازم
به مشهد میشدی یکباره عازم
تو دست انداختی حتی خدا را
خودت را خوانده بودی سایه ما!
نکردی لحظهای فکرش که شاید
از این کارت، خدا را خوش نیاید
کنون، ای سایه بیمایه من
نمیخواهند مردم، سایه من
همی گویند با من پیر و برنا
که یارب، سایه برگیر از سر ما
خدا رو بر خمینی کرد و فرمود
بکن فوتی بر این بیچاره موجود
خمینی در پی دستور “الله”
به شاهنشاه فوتی کرد کوتاه
یکی طوفان برآمد، تند و بیتاب
حضور شاه، طوفان شد شرفیاب
ز وحشت پادشاه “دادگستر”
مرتب “داد” میزد توی بستر
به بالا پرت شد از جانب تخت
شهنشاه عظیم الشأن بدبخت
سرش خورد از عقب، محکم به دیوار
از آن خواب گران گردید بیدار
ندید آنجا خمینی، یا خدا را
فقط گوشش شنیدی این صدا را!
بکن توبه ز اعمال بد خویش!
بخوان ای شاه شاهان، اشهد خویش! http://www.asgharagha.com/archives/002161.php#more