«قلب مادر» از ایرج میرزا
هر بار این شعر را میخوانم باز گریه ام میگیرد. میگویند مادر نشدی تا ببینی که یک مادر چه میکشد! ولی هر بار با خواندن این شعر من ان میکشم که او کشید.
داد معشوقه به عـــــــــــــاشق پيغام
كه كند مـــــــــــــادر تو با من جنگ
هر كجا بيندم از دور كـــــــــــــــــند
چهره پر چين و جبين پــــــر آژنگ
با نگاه غضب آلــــــــــــــــــــود زند
بر دل نازك من تير خــــــــــــدنگ
از در خانه مرا طـــــــــــــــــرد كند
همچو سنگ از دهن قـــــــــلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنــــــــــــده ست
شهد در كام من وتست شـــــــــرنگ
نشوم يك دل و يك رنگ تــــــو را
تا نسازي دل او از خــــــــون رنگ
گر تو خواهي به وصالم بــــــــرسي
بايد اين ساعت بي خـــوف و درنگ
روي و سينه ي تنــــــــــــگش بدري
دل برون آري از آن سينـه ي تــنگ
گـــــــــرم وخونين به منش باز آري
تا بـــــــرد زآينه ي قلبــــــــــم زنگ
عــــــــاشق بي خـــــــــــرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بي عصمت و نــنگ
حــــــــرمت مادري از يـــــــاد ببرد
خيره از بـــــــــــاده و ديوانه زبنگ
رفت و مـــــــــادر را افكند به خاك
سينه بـــــــدريد و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نــــــــــــمود
دل مـــــــــادر به كفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمــــــــــين
و انـــــــــدكي سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم جـــــــــان داشت هنوز
اوفتاد از كف آن بي فــــــــــــرهنگ
از زمين باز چو برخـــــــاست نمود
پي بــــــــــــــــــــــرداشتن آن آهنگ
ديد كز آن دل آغشته به خـــــــــــون
آيد آهسته بـــــــــــــــرون اين آهنگ
آه دست پسرم يافت خــــــــــــــراش
آه پاي پسرم خــــــــــــورد به سنگ
******** ******** ********
«مادر» از ایرج میرزا
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
روز مادر را به تمامی مادران تبریک میگویم.