سرگردان است. درست روی سر این همه رفت و آمد، روی کابل برق، در فاصله ی دو تیر سیمانی. نمی شود فهمید از چه قبیله و تیره ای ست. چندان هم مهم نیست. مهم این است که حشره ی ابلهی ست. بیست و هفت دقیقه است اینجا پشت پنجره ی این قهوه خانه نشسته ام و تماشایش می کنم.
فاصله ی بین دو تیر سیمانی حدود پانزده متر است. یعنی هزار و پانصد سانتی متر! اگر هر سانتی متر را در یک ثانیه طی کند، حدود یازده دقیقه و نیم از هر تیر سیمانی فاصله دارد. اما این ابله تمام این بیست و هفت دقیقه را در یک فاصله ی سه تا چهار سانتی متری رفته و بازگشته است. چه بگویم آخر؟ نگرانم می کند! تند و تیز و پر شتاب و کمی هم سر به هواست. مثل یک اکروبات به کابل چسبیده و پیوسته زیر و رو می شود. انگار نمی فهمد! هر لحظه احتمال دارد به کف خیابان سقوط کند. فرقی هم نمی کند که روی سر عابری بیفتد یا درست کف پیاده رو. افتادنش می تواند لحظه ی مرگش باشد. حالا با دست یک عابر، یا زیر کفش عابری دیگر!
همین جا هم، این بالا روی کابل، کافی ست گوشه ی نگاه یک پرنده ی کنجکاو به او بیفتد. حتی یک گنجشک کوچک که همین چند لحظه پیش، تمامی یک سیب را تکه تکه بلعیده و هیچ احساسی از گرسنگی در او نمانده باشد. جلوه ی رنگ روشن این حشره در زمینه ی سیاه کابل، حس تفنن شکار را در هر پرنده ای تحریک می کند. طعمه ای چنین آسانگیر، وسوسه برانگیز است. اگر اینقدر سرگردان و ندانم بکار نبود و هدف معینی داشت و در یک جهت می رفت، به زودی به جایی امن، در بدنه ی یکی از تیرهای سیمانی می رسید. عجبا!
یک ساعتی بیشتر به غروب نمانده. اگر از یک جهت برود، فرصتی هست تا پیش از تاریکی به منطقه ی امنی، زیر یکی از چراغ ها برسد. معلوم نیست با این همه کبوتر و مرغ دریایی و گنجشک که این دور و برها پلاس اند، آخر و عاقبت این حشره ی سر به هوا به کجا می کشد! کافی ست یکی شان متوجه ی سر به هوایی و سر گردانی او بشود. آن وقت یک شیرجه روی کابل، … و تمام.
از دست من که اینجا پشت پنجره ی طبقه ی دوم نشسته ام و قهوه ام تقریبن تمام شده و باید راه بیفتم، کاری ساخته نیست. این پنجره هم تنها یک قاب شیشه است. باز نمی شود. حتی اگر باز می شد هم کاری از من ساخته نبود. نه دستم به کابل می رسد، نه صدایم. گیرم که صدایم هم می رسید، او که نخواهد فهمید چه می گویم. بنظر نمی رسد زبان همدیگر را درک کنیم. شاید اگر فریاد بزنم… اما وقتی چشمش تا هفت هشت متری، انتهای کابل و تیر سیمانی را نمی بیند، حتمن گوش هایش هم بیش از چند سانتی متر شنوایی ندارد، چه می دانم!
دو متر آن طرف تر یک پنجره هست که می شود بازش کرد. حتی اگر صدایم را بشنود و زبانم را بفهمد، نمی دانم چطور بگویم که باید بجنبد و به فکر خودش باشد. شاید اگر بیفتد، خودش را جوری از زیر دست و پا نجات دهد و به گوشه ی امنی برساند. دست کم آن پایین از دید پرنده ها پنهان است. تمامی خیابان هم زیر پای اوست. دیگر لازم نیست این همه انرژی صرف کند تا مثل اکروبات ها خودش را زیر و روی این کابل باریک نگهدارد. اصلن چرا با این اصرار به این کابل کوفتی چسبیده؟ گمان نمی کنم مفهوم “افتادن” و عواقب آن در حافظه اش باشد. انگاری از رها کردن جایی که به آن چسبیده، هراس دارد. رها کردن، همین! حتی اگر روی نوک پرنده ای هم آویزان بود، هم چنان تلاش می کرد تا “رها” نشود. با این جثه، اگر هم بیفتد، دست و پایش نمی شکند. لطمه ای هم نخواهد دید. ولی اینها را چطور می شود به این احمق حالی کرد. نه از موقعیتش خبر دارد و نه راه و چاه را می داند. حتی نمی داند که گاه در “افتادن”، رستگاری بیشتری هست تا زنده ماندن روی یک کابل! اصلن این خر خدا چطور یادش نیست از چه راهی آمده، تا از همان راه برگردد؟ چیز غریبی ست!
تا غروب که نمی توانم اینجا بنشینم و این ابله را تماشا کنم که دور خودش و کابل می چرخد. کسی می گوید؛ چه مرگته؟ کجایی؟ با تعجب به زنی که روبرویم نشسته، نگاه می کنم. ملک می گوید؛ در فکر چه هستی که اینطور با خودت حرف می زنی و سر می جنبانی؟ به کابل اشاره می کنم. می گویم بیست و هفت دقیقه است که در یک گله جا روی این کابل سرگردان است. نا باورانه می پرسد؛ با خودت چه کرده ای که صورتت اینقدر تکیده شده؟ انگار که هزار ساله شده ای. می گویم؛ دیشب خواب پدر را دیدم. آستین هایش را بالا زده بود و سر دستشویی وضو می گرفت. به ترک بزرگ سقف تالار اشاره کرد و گفت؛ هیچ کدامتان به فکر خانه نیستید. گفتم؛ چه کنم؟ فکر به هزار درد بیدرمان دیگر روز و شبم را پر کرده. سرم را که برگرداندم، رفته بود. نفهمیدم نمازش را کجا خواند. مدتی ست پا به تالار نمی گذارد. تو اینجا چه می کنی؟ از کجا فهمیدی که من در این قهوه خانه نشسته ام؟ ملک می خندد و می گوید؛ من که ساکن این شهرم. تو اینجا چه می کنی؟ می گویم دنبال عمله بنا می گردم. باید فکری کرد. می پرسد؛ کدام سقف، کدام خانه؟ … سر یکی از میزهای کناری، کسی خر و پف می کند. چشم می گردانم، کسی نیست. چشم هایم را باز می کنم. چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم در خوابگاه دانشجویی دانشگاه “رتردام” روی تختی افتاده ام. ملک هم رفته. هم اتاقی آلمانی ام روی تخت کناری تاقباز خوابیده و خروپفش اتاق را می لرزاند. چهار صبح است. دیگر خوابم نمی برد. باید قطار ساعت هفت صبح را بگیرم و خودم را به فرودگاه آمستردام برسانم و از آنجا پرواز یازده صبح به کپنهاگ را… پتو و پیپم را بر می دارم و به سرسرا می آیم. چراغ را روشن می کنم و همان کنار، روی یکی از مبل ها می افتم.
پیپ را که روشن می کنم، مادر روی کاناپه ی روبرویی، کنار در خروجی سرسرا نشسته و ذکر می گوید. می پرسم؛ چرا در تاریکی نشسته ای، مادر؟ به سقف اشاره می کند. می گویم می دانم، مادر. من هم یک نفر بیشتر نیستم. به ترک سقف فکر کنم یا نگران حشره ها باشم که روی کابل های برق سرگردان اند؟ هزار درد بیدرمان دیگر هم هست. به ملک می گویم؛ مادر دلخور است. خیال می کند به فکر سقف نیستم. ولی همه ی این سال ها راه و بیراه دنبال یک معمار قابل گشته ام. نیست. پیدا نمی شود. مادر را یک لحظه در فرودگاه آمستردام میان جمعیت دیدم. انگار مرا که دید، رویش را برگرداند. تمام راه خوابیدم. نمی دانم آن حشره بالاخره به خانه رسید؟ شاید اگر او روی کابل، سرگردان نبود، من هم می توانستم فکری برای ترک سقف اتاق بکنم!
شنبه 6 اسفند 1384