علی عبدالرضایی
نقل ِکشتارِ صنوبر نیست نوبر کال است
سیب بر دار و درختِ صفوی حمّال است
سبز شالی شد و دورِ ِکمرِ سّید گشت
سرخ سیبی شد و گندید چه وقتِ حال است؟
هی نگویید پس ِ پرده به حلاّج ارادت دارد
پاسداری که اناالحق بزند دجّال است
این دولو آمده هیچ است اگر هالو نیست
ورقش رو شده کی گفته طرف تک خال است؟
بمگو سّیدِ اولادِ پیمبراهلی ست
پدراصلی ِاین آل پرستان دال است
تا همین سنگ که در ذهن ِشما پرت شده
پنجره وا نکند وضع به این منوال است
بمگو شیعه فلان است و فلانی بهَمان
نازنین! این که نشد دین! خودِ ضدّ ِ حال است
حال داری که خودت باشی وحالی بکنیم
یا گنه دارد و بایست خیالی بکنیم؟
ول کن این فاطمه بازی و مقدس سازی
توچرا اینهمه به آل ِعبا می نازی
دختر ِپارسی واینهمه خواهربازی!
نکند خالی بستی جگر ِشیرازی!؟
شیعه شیرازستیز است اگر کوفی نیست
عُرفِ این قوم غریب است اگر صوفی نیست
کعبه دنبال کلیدی ست که مفقود شده ست
آتشی که نگرفته ست ولی دود شده ست
سوشیانتی که عجم بود عرب نام گرفت
دست ساز ِخودمان است که معبود شده ست
خبط کردیم و به آینده ی خود گند زدیم
ریدمان ِخودمان طیّ ِ زمان کود شده ست
وقفه کردیم و قم از جانبِ لبنان آمد
جمکران وقفِ عدم بوده که نابود شده ست
بعد چاهی که دراعماق به یوسف جا داد
آمد اینجا هتل ِمهدی موعود شده ست
دِنگو کفرنهادی و به لا پا دادی
این تو هستی که به جهلِ فقها جا دادی
چه کسی گفت که ما شیعه ی مولا هستیم
عوض ِ مهر به رحم ِعربی دل بستیم؟
چه کسی گفت به شرنامه ی کرکی مذهب
به نوکِ سایهء شیطان که قلم شد مَرکب!؟
دِبگو چی شده الله خودِ اصل شده
ال که الله ِ یهود است به لا وصل شده
ال فقط حرفِ اضافه ست عرب می داند
که خدا می رود و یک تنه لا می ماند
دِبگو معنی ِ الله خودِ لا بوده ست
نه بزرگ است
عزیز است
علیه توده ست
گرچه این عاریه تنگ است کمی نا فرم است
دِبگو اکبرت الله اگر نه جرم است
جمعه پایان ِ گناهی ست که فردایش نیست
خانه میدان ِسپاهی ست که آقایش نیست
تبِ سبزی که جوان را به خیابان خوانده ست
مختص ِحومه ی بم نیست جهان لرزانده ست
اژدهایی که خیابان شد و میدان را خورد
صورت سرخ ِندایی ست که در دنیا مُرد
رَخش رَم کرد و خشونت که خودِ رستم بود
رُخ ِ سهراب ندیده ست که بر دستم بود
پسرِ ناتنی ِ آب چه مات افتاده ست
پی ِاعرابی ِ سهراب فرات افتاده ست
چه کسی خواست حکومت به جهالت بدهد
آلتِ شیخ هوا کرده و حالت بدهد؟
حزب ها در پی ِ امّت همه واحد شده اند
امّتِ واحده دربست مجاهد شده اند
دست هایی که دعا پیش ِخدا می آرند
می شمارند خدا را و خطا می کارند
یک نفر نیست که در گوش ِجهالت بزند
مشق از نو بدهد روی خدا خط بزند
مرهم ِ زخم دعا نیست خدا چپ کرده ست
این چه فیلمی ست که بربام ِشما بر پرده ست
هی نگویید خدا در دهِ بالا دارند
بشتابید که در مزرعه سر می کارند
زود باشید که دم تنگ و شتاب اجباری ست
کوه کنده ست همین رود که در خون جاری ست
خواب دریای عمیقی ست که ما را برده ست
مادرِ حوصله سررفت پدر را خورده ست
خانه آبستن خر بود خطر را زایید
قاطرَک یک شبه گاوی شد و بر دنیا رید
کاش گوساله ی این گاو پرستان خر بود
گُه نمی زد به جهان و پسرش عنتر بود
کاش یکبار دگر خر به خدایی برسد
سایهء حاتم طایی به گدایی برسد
کاش یکبار فقط یک نفراین حد می خواند
کاش یکبار فقط یک نفرابجد می خواند
هیچکس درد دل شاعر را درک نکرد
هیچکس مثل همین شعر مرا درک نکرد
تا سروکله ی فریاد گلو پیدا کرد
و صدا مسئله ای سخت مگو پیدا کرد
پسرِ پرسش ِ مردم به خیابان آمد
خانه از کوچه پرید و سر ِ میدان آمد
پای صندوق همه رای به آدم دادند
ولی از جعبه برون سایهء شیطان آمد
رأی پاسخ نگرفت و رمه را وحی گرفت
منطق از منطقه در رفت و بیابان آمد
خواب بیدار شد اما دم ِ بالین ماندید
روستا شهر شد و در دهِ پایین ماندید
زود باشید که دم تنگ و شتاب اجباری ست
کوه کنده ست همین رود که در خون جاری ست
جاده میدان شلوغی شده پاها خوابند
کوچه ها یکسره بن بست ولی بی تابند
دستهایی که دعا داشت همه دشنه شده
لبِ وافوری ِضحّاک به خون تشنه شده
قوم ِقم غمکده وا کرد و به مسجد سگ بست
شهر از بیخ بسیجی شد و در میکده مست
مست هایی که به انگور عدو می گفتند
به خودی موعدِ خونخواری او می گفتند
جهل پیغمبرشان بود نمی دانستند
قاتلی رهبرشان بود نمی دانستند
آنکه در میدان ِ آزادی می کشتند
پسر ِمادرشان بود نمی دانستند
وآنکه پیراهن ِخونی ِبرادر را داشت
درپی ِخواهرشان بود نمی دانستند
دست هایی که دعا پیش خدا می بردند
می شمردند خدا را و خطا می کردند
دِ نگو خلق به الله ارادت دارد
این چه حرفی ست که ملت به ال عادت دارد
کارِ ما نیست به دنبال ِجماعت رفتن
توده عمری ست که سرطان ِخیانت دارد
به خدا معنی ِالله فقط لا بوده ست
نه بزرگ است
عزیز است
علیه توده ست
علی عبدالرضایی