نقش آموزشی سه پدر در زندگی فرزندانشان

در اینجا میخواهم تعلیم و تربیت سه پدر را که با اختلافاتی فرزندان خود را بزرگ و تعلیم و تربیت کرده اند و نیز نتایج آنرا برایتان بنویسم. مسلم است که هرکدام از این پدران فکر میکردندکه راهی درست میروند و باحتمال فرزندان آنان هم کم و بیش متوجه خواهند شد که نظر آنان همگی ترقی و پیشرفت آنان بوده است منتهی هرکدام به نوعی خواسته بودند کار خود را انجام دهند که با دیگری تفاوتهایی چشم گیر داشته بود. پدر اول بنام آقای علی اکبر که دبیر فوق لیسانس در رشته ادبیات فارسی بود و بسیار مردی خوش چهره مهربان و آقا بود. من از دوستی و صحبت با وی همیشه لذت میبردم. این مرد اصلا دشمن نداشت هیچ کس با او بد نبود. باگذشت و بسیار حساس بود و هیچ توهین و حرف زشتی شاید در تمام زندگی اش نزده بود. برای من او مردی واقعا ایده آل و بسیار خوب بود. همیشه خندان و خوش برخورد بود. همه شاگردانش او را بسیار دوست داشتند و هیچوقت هیچ شاگرد و یا حتی هیچ دانشجویی با او اختلافی پیدا نکرده بود. او که در جوانی رییس فرهنگ یک شهرستان بود ترجیح داده بود که تنها معلم باقی بماند. وی علاوه بر تدریس در دبیرستانهای دولتی معروف مثل مروی شرف و رهنما در مدارس خصوصی و ملی مثلا خورزمی و هدف و مدرسه اتفاق هم تدریس کرده بود و در دانشگاه تهران هم کلاسهایی داشت. وی بسیار قد بلند بسیار شیک پوش هم بود. با همه با احترام رفتار میکرد و به هیچ کس خرده نمیگرفت اگر کسی اشتباهی میکرد و یا جمله را به غلط استفاده میکرد هیچ وقت او را سرشکسته و بی حرمت نمیکرد. در زندگی خصوصی او سه فرزند داشت دو پسر و یک دختر. داریوش بابک و مهستی با اختلاف سه سال سه فرزند او بودند. او به دادن آزادی زیاد معتقد بود و هیچوقت بچه هایش را تنبیه نمیکرد و با حتی بلند با آنها صحبت نمیکرد. وی با دادن آزادیهای بیش از حد شاید مثل یک دوست وبرادر با بچه هایش بود تا یک پدر.

گرچه با وجود داشتن حقوق بالا و کار کردن در چند جا وی میبایست مردی ثروتمند باشد ولی متاسفانه این طور نبود. با دادن آزادیهای بیش از حد و داشتن یک همسر که در بیرون کار نمیکرد ولی بسیار شیک پوش و ولخرج بود بقول آمریکایی ها او تمامی حقوقهای زیاد خود را براحتی در همان ماه هزینه میکرد و همسرش با خرید های زیاد هیچوقت حتی ده تومان هم پس انداز نداشتند. مردی که در چهل سال پیش در تهران حقوقی معادل پنچ هزار تومان در ماه داشت و میدانید که بهای یک خانه کوچک در آن زمان سی هزار تومان بود و یک خانه اشرافی حدود یکصد هزار تومان. وی حتی ده تومان هم در حساب پس اندازش موجودی نداشت. در صورتیکه کسانی بودند که با یک چهارم حقوق و مزایای وی صاحب بهترین خانه ها بودند و بدون دزدی و دغلی تنها با صرفه جویی و خرید زمین و فرش ویا سکه لااقل دویست هزار تومان آن زمان را که ثروت زیادی بود سرمایه داشتند.

یادم میاید که داریوش همیشه لب پنجره مینشست و میگفت پدر جان اگر من از اینجا به پایین بپر م چه میشود پدر بجای اینکه او را با خشونت از این کار منع کند و یا دستش را بگیرد و محکم به پایین بکشد و یا محکم روی دستش بزند که اینکار خطرناکی است هیچوقت دیگر لب پنجره طبقه دوم ننشین. به پسر چهار ساله اش میگفت داریوش جان اینکار بسیار خطرناک است و هیچوقت فکر پریدن به پایین را نکن. و بچه کوچک میگفت خوب چه میشود؟ چه خطری دارد. میتوانم یکبار به پایین بپرم و پدر همانطور او را با کلام نصیحت میکرد. مثلا اگر من بجای علی آقا بودم فورا داریوش را با خشونت تمام پایین میکشیدم و یک ضربه شدید به او میزدم و میگفتم دیگر هیچوقت حتی اجازه فکر کردن این را هم نداری که اینجا بنشینی وگرنه ترا با کمربند خواهم زد. شاید درد انعکاسی داریوش را نسبت به نشستن در لب پنجره دور میکرد و شاید او دیگر هیچوقت آنجا نمینشست و یا حتی از ترس درد و کتک خوردن به آن پنجره هم نزدیک نمیشد. ولی علی آقای مهربان که حاضر نبود از گل نازکتر به فرزندش بگوید همچنان با مهربانی از خطرات نشستن در لب پنجره صحبت میکرد و داریوش هم در تقلای این بود که با کنجکاوی کودکانه اینکار را امتحان کند تا ببیند چه میشود. ذهن یک بچه چهار ساله توانایی درک خطر را ندارد. داریوش بالاخره یک روز امتحان خودش را میکند و برای بازی از پنجره طبقه دوم بپایین میپرد تا ببیند چه میشود. داریوش ضربه مغزی میشود جمجمه اش در قسمتی خورد میشود و با وجود اینکه جراحان او را از مرگ نجات دادند وی برای همیشه از هوش و توانایی فکری اش کاسته میشود بطوریکه تنها میتواند تا کلاس دهم ادامه تحصیل بدهد و بعد مجبور میشود بکار و کسب بپردازد که احتیاج به تمرکز و فکر کردن زیاد نداشته باشد.

متاسفانه نداشتن بیمه و مخارج بالای هزینه مداوی داریوش علی آقا را که هیچ پس اندازی هم نداشته است مقروض میکند. و این مرد فرشته صفت را در بی پولی و کم در آمدی بگل مینشیند. گرچه هنوز هم علی آقا خوش برخورد وخوش صحبت بود ولی یک غم بزرگ مثل خوره داشت اورا از دورن میخورد. ناقص شدن فرزند توام با مخارج بالا و هزینه زندگی او را بالاخره از پا در میآورد و به مرض مهلکی دچار میشود. این مرض بی انصاف وی را زمینگیر میکند و خانه نشین میسازد. علی آقای مهربان در سن چهل پنج سالگی از دنیا میرود و یک فرزند علیل و دو فرزند سالم از خود بیادگار میگذارد. البته فرزندانش بمناسبت خوبی های پدرشان هرکدام به وضعی آبرومند میرسند دخترش یک شوهر خوب میکند وپسرانش هم همراه خواهرشان به آمریکا میآیند ولی من یک روز داریوش را در آمریکا دیدم با ناراحتی بمن میگفت که ایکاش پدرم در آن روزگار یک سیلی جانانه بمن میزد و میگفت اگر بشنوم که به این پنجره نزدیک شدی تورا با کمر بند بسختی خواهم زد. وی میگفت که صدمه ودرد آن سیلی و سپس تهدید وی شاید باعث میشد که من یک فرد کم هوش نباشم. و با ناراحتی این گلایه را از پدر نازنین خود میکرد.

پدر دوم ضیاالدین نام دارد و افسر آرتش بود و درجه سروانی داشت. وی یک پدر خوب و مهربان بود و از هیچ کاری و کمکی برای بچه هایش مضایقه نمیکرد. ولی اگر بچه هایش میخواستند کاری خطرناک کنند بشدت آنان را تنبیه میکرد. مثلا یک روز پسرش میخواست که یک میخ بلند را در سوراخ پریز فرو کند وی با خشونت گفت کامران نکن ولی پسر اهمیتی به گفته پدر نداد او برخاست و یک سیلی محکم به گوش او نواخت بطوری که صورت بچه سرخ شد بعد به این هم قانع نشد و محکم تر به باسن او زد. بطوریکه بچه تا مدتها نمیتوانست بنشیند. وی بسیار مواظب بچه هایش بود و همیشه بشدت هم آنان را تنبیه میکرد. هم بشدت به آنان علاقه نشان میداد و باصطلاح لوسشان میکرد و قربان صدقه شان میرفت و هم اگر آنان میخواستند کاری خلافی بکنند مانند یک جلاد بقول فرزندش آنان را تنبیه میکرد. البته بعد ها که من بچه های سروان را دیدم آنان هم از پدرشان گلایه داشتند که خیلی سخت گیر و مستبد بوده است.

پدر سوم یک سرهنگ شهربانی بود. بنام شهرام. وی اصلا به بچه هایش رو نمیداد و هیچوقت آنان را لوس نکرده بود و حتی یک کلام تشویق هم بطور دوستانه به آنان نگفته بود. بسیار رسمی با آنان رفتار میکردو حتی تشویق وی هم با احترام رسمی و جدی بود هیچوقت با بچه هایش بازی و شوخی نکرده بود و ابهتش را برای آنان بطور کامل حفظ کرده بود. مثال بچه هایش را با عنوان آقا صدا میکرد مثلا آقا حسام آقا جلال و در نزد دیگران این سرهنگ شهربانی پنجاه سال پیش که میدانید دارای عزت و احترامی بی سابقه بودند و وی هم یک افسر بسیار ثروتمند و خوش لباس بود بطوریکه تمام فلزات لباس فرم او یا طلا بودند و یا مطلا و یک شنل گرانبها هم داشت. این سرهنگ شهربانی پر قدرت و خوش پوش و ورزشکار آنقدر به کودکان خود احترام میگذاشت که ناچار همه دیگران هم به کودکان وی با حرمت رفتار میکردند. حتی یک روز که من با آنان بودم یکی از من پرسید این سه پسر که با جناب سرهنگ هستند مال دربار میباشند. با خنده گفتم که نه آقا زاده های خودش میباشند. وی بسیار سخت گیر بود ولی احترام زیادی هم به بچه هایش میگذاشت من از هیپکدام بچه هایش حتی نشنیده ام که او آنان را کتک زده باشد و یا تنبه فیزیکی کرده باشد. او بهمان ابهت و تشر زدن ها و تهدید ها و سخت گیرهایش بچه ها را تربیت کرده بود البته آنان با پدر صمیمیت زیادی نداشتند ولی به او احترام میگذاشتند. شاید وی قلبا میخواست به بچه هایش نزدیک شود و لی واهمه داشت که آنان بی تربیت شوند. در ضمن او بسیار مذهبی بود و همه بچه هایش را وادار میکرد که از همان کودکی نماز یاد بگیرند و بخوانند. بچه ها بعدها گلایه داشتند که آنان مایل نبودند که مثلا در سن هفت سالگی نماز بخوانند ولی از ترس تشرهای پدر و از وحشت خشونت او همیشه نمازشان قضا نمیشد. دو پدر اول مدرن امروزی بودند اولی بسیار زیاد خیلی امروزی و پدر سوم بسیار سنتی.

ولی آنچه جالب است هیچکدام از بچه ها از پدرانشان صد در صد راضی نبودند. همه بچه ها پدر دوم وسوم ترقی کردند و جز طبقه متوسط بالا بودند. حتی بعضی از آنان به دانشگاههای ایران و خارج هم راه یافتند ولی هیچ کدامشان به سطحی بالا تر از پدرشان نرسیدند. و مثلا وزیر و یا استاد دانشگاه نگردیدند. خب شما کدامیک را بیشتر میپسندید؟

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!