شاگرد خصوصی اروپای شرقی من
بنا به توصیه دوستان نادیده میخواهم یک سرگذشت دیگر یک دختر موفق را برایتان از زبان مهرداد بنویسم. وی که رشته زبان میخواند وخیلی علاقه مند به آن رشته هم بود روزی بمن گفت در ایامی که در آلمان دانشجو بوده است یک روز استاد یا پروفسور آلمانی اش او را به اتاق خود دعوت میکند و میگوید که مهرداد با تو میخواهم مدتی صحبت کنم. مهرداد به اتاق کار پروفسور میرود. وی او را به نشستن دعوت میکند و بعد از مدتی کوتاه میگوید شنیده ام که از لحاظ مالی بسیار در مضیقه هستی و از ایران پول خوبی دریافت نمیکنی. و مجبوری که شب ها تا دیر وقت کار کنی و شنیده ام که اشتراسن بان ها را میشویی. کاری بسیار سخت است آنهم در نیمه شب. ( اشتراسن بان واگن هایی هستند که مثل قطار شهری روی ریلها حرکت میکنند و در خیابانهای آلمان رفت و آمد دارند. مثل مترو به زیر زمین نمیروند. نوعی مترو هستند)
تو دانشجویی خوب و بسیار درس خوان هستی و زبان آلمانی ودستور آن را خیلی بهتر از دانشجویان آلمانی میدانی میخواهم یک شاگرد به تو معرفی کنم پدرش وابسته فرهنگی سفارت است و میتوانند حتی بتو حق تدریس خوبی بدهند. میخواهم که آدرس ترا به آنها بدهم تا به دیدن تو بیایند. و درباره درس دخترشان با تو صحبت کنند. گفتم نه آقای پروفسور من به دیدن آنان میروم و من در خانه آنها به دخترشان درس میدهم. چون اتاق من هم خیلی کوچک است و هم خانم صاحبخانه بمن اجازه پذیرایی و دیدار و داشتن مهمان را حتی برای چند ساعت هم نمیدهد. بارها با من یک به دو داشته که چرا دوستانت را به اتاق میبری. اتاق من حداکثر چهار متر مربع است و جای نشستن ودرس دادن را ندارد. گفت بسیار خوب آدرس آنان را به تو میدهم به آنان تلفن کن و برای تدریس به منزلشان برو.
روز بعد من در یک آپارتمان بسیار مجلل بودم پدر دختر که نامش مارتا سمیدجیوا دیمیترو یچ بود یک مرد شاید چهل ساله بسیار خوش قیافه و خوش تیپ بود مادر مارتا هم زنی بلند بالا لاغر و خوش فرم بود. هر دو میبایست بسیار تحصیکرده باشند و خیلی هم مهربان. بعد از مدتی یک دختر بلند و باریک و بسیار ظریف وارد اتاق شد. پدر گفت این مارتا است. همراه او یک دوست دیگرش هم وارد که نامش گابریلا میشاروش بود و دختر ک زیبایی اهل مجارستان بود. آنان با هم شدید آلمانی میخواندند تا در امتحان زبان دانشگاه شرکت کنند و بتوانند در دانشگاه اسم نویسی کنند. هر دو بمن دست دادند و روبروی من نشستند. هر دوی آنها نوزده و یا هیجده ساله بودند زیرا هر دو بتازگی در کشورشان دبیرستان را تمام کرده بودند. ولی مثل اینکه دوره دبیرستان در کشور آنان دوازده ساله است و در آلمان سیزده سال بنا براین علاوه برامتحان زبان میبایست به یک دوره یکساله کالج هم میرفتند که بنام اشتودین کالج معروف بود و وابسته به دانشگاه است و معمولا در یک ساختمان در یک دبیرستان قرار دارد و یا نزدیک یک دبیرستان عالی است. دبیرستانی که فارغ تحصیلان آن میتوانند به دانشگاه بروند زیرا سیستم مدرسه آلمان فرق دارد. و انواع دبیرستانها در آن کشور موجود هستند. از کارگری فنی گرفته تا منشی گری و خدماتی و فنی تا دانشگاهی که تنها فارغ تحصیلان این آخرین مدرسه میتوانند به دانشگاهها بروند. و دوره آن نه سال بعد از چهار سال مدرسه ابتدایی است.
قرار شد که من هرروز بعد از اتمام درس دانشگاهی خود به منزل آنان بروم و به هر دوی آنان درس بدهم. پدر مارتا با مهربانی و سخاوت گفت که من بشما ساعتی بیست مارک میدهیم. و این حق تدریس بسیار خوبی بود زیرا معمولا دانشجویان حدود پنج مارک برای تدریس خصوصی میگرفتند. من خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی میخواستم پر درآورم و همان روز یک نامه مفصل برای مادر بنویسم. واقعا در پوست خود نمیگنجیدم ولی سعی کردم تا حدی خوشحالی بی نهایت خود را کنترل کنم و آرام بمانم. آنها هم همان شب مرا به خوردن شام دعوت کردند تا بیشتر با دختران آشنا شوم و از معلومات آلمانی آنان اطلاع یابم. بالاخره در مورد کتاب و ساعات تدریس توافق کردم و دیر وقت شب من به خانه رفتم. شب بسیار خوبی بود برای من خیلی موفقیت آمیز بود. دلم میخواست که فورا اتاقم را عوض کنم بعد با خود فکر کردم که اتاق که به این زودیها گیر نمی آید و تازه این که یک درآمد دایمی که نیست شاید دو سه ماه دیگر قطع شود. آن وقت چگونه میتوانم کرایه سنگین تری بدهم. فردا به شرکتی که در آن کار میکردم و ماشین های قطار را میشستم تلفن کردم و گفتم که من مدتی نمیتوانم سرکار بیایم بعد بشما تلفن میکنم که کی میتوانم بیایم. چون کار روز مزدی بود قبول کردند و فردا من با پوشیدن بهترین لباسهایم برای تدریس به خانه مارتا رفتم.
در آلمان آنهم مثلا در پایتخت داشتن یک آپارتمان مجلل شش اتاق خوابه بسیار گران است با پول اجاره آن آپارتمان میشود مثلا در آمریکا یک قصر واقعی اجاره کرد. معلوم بودکه کشورهای کمونیستی خیلی در دادن حقوق های گزاف به کارمندانشان دست و دلباز هستند. نمیدانم که آپارتمان را مبله اجاره کرده بودند و یا خودشان مبله کرده بودند. من که محو زیبایی های آن آپارتمان و چهلچراغ های کریستال و نورانی آن شده بودم برای یکدم خودم را در بهشت فرض کردم همان بهشتی که اسلام ناب محمدی مژده آن را به نوجوانان ایرانی میدهد و آنان برای رسیدن به آن بهشت با شجاعت و شهامت روی مین های خطرناک میدویدند. بعد هم دو دختر بسیار شیک و زیبا با بهترین لباسهای غیر کمونیستی در برابرم نشستند و با مهربانی و ادب احوال مرا پرسیدند. خوب معلوم است که پسرک فقیر ایرانی برای همدمی با این پری رویان و این همه زیبایی و راحتی و ثروت وعده ای حاضر است که روی مین ها بدود.
من هم از صدقه سر درس دادن زبان آلمانی هم به پول خوبی رسیدم و هم هر شب یک شام خوب صرف میکردم آنهم در کنار دلبران زیبا روی و پدر و مادر مهربانشان. دختران بمن خیلی محبت میکردند و در چهار ساعتی که به آنان درس میدادم و یا میپرسیدم مرتب با نوشیدنی و میوه از من پذیرایی میکردند که خسته نشوم. بعد هم حدود ساعت نه نیم یا ده یک شام مجلل سلطنتی میخوردم و با شکم سیر و دست پر به خانه محقر خود میرفتم. فکر کنم اولین روز درس بجای چهار ساعت شاید چهار ساعت بیست دقیقه درس دادم و دختر ها خیلی خوشحال و خندان بودند. بعد مارتا یک پاکت به دست من داد. خیلی دلم میخواست همان آن پاکت را باز کنم و درون آنرا که پول بود ببینم ولی بخود فشار آوردم و با کنترل آرزویم درپاکت را باز نکردم. ولی با وجود اینکه بعد از شام هم میتوانستم به موسیقی خوب گوش کنم و یا یک فیلم سینمایی را با آنان تماشا کنم ولی آنشب اصرار زیادی در وجودم بود که بخانه زود تر بروم و بتوانم پاکت را باز کنم یک بار خواستم به بهانه دست شویی به دست شویی بروم و پاکت را در آنجا باز کنم بعد فکر کردم شاید کاری زشت باشد و آنان متوجه بی طاقتی من بشوند.
بهر حال بعد از درس و خوردن شام مفصل برای رفتن به خانه آماده شدم دختر ها گفتند استاد کمی بیشتر بمان و با ما فیلم را تماشا کن . گفتم نه بایست بروم که فردا درس دانشگاهی دارم. بعد هم از گفتن این دروغ ناراحت شدم. ولی خوب نمیتوانستم بگویم که میخواهم هرچه زودتر خودم را بخانه برسانم و در این پاکت وسوسه انگیز را باز کنم و محتویات آنرا ببینم. بالاخره از جای خود بلند شدم دختر ها یکی یکی جلو آمدند مرا در آغوش کشیدند و بوسیدند وتشکر کردند و من مست و خوشحال به سوی خانه روان شدم.
فاصله بین خانه من تا خانه آنها شاید بیست دقیقه پیاده روی با قدمهای تند بود. من که پر درآورده بودم این فاصله را در عرض پانزده دقیقه پیمودم فکر میکنم اگر دختر ها مرا با آن حالت شتاب میدیدند فکر میکردند که من دیوانه شدم واقعا هم خیلی از شدت خوشحالی نزدیک به جنون بودم. سالها زندگی در آلمان در فقر و فلاکت و در آتاقی زیر زمینی و مرطوب و سرد در کنار فقیر ترین افراد یک جامعه و پیرزنان افتاده که از فرط فقر حاضر میشدند به یک خارجی دانشجو اتاقی اجاره بدهند. خوردن غذا های یک مارکی و یا دو مارکی بسیار ارزان و پختن تخم مرغ بعنوان تنها غذای خانگی. حالا با خوردن یک غذای اشرافی و با یک دسر عالی و همراه با خاویار و خوراک صدف آنهم پخته شده توسط یک آشپز حرفه ای آلمانی به همراه یک خانواده ثروتمند وبا دختران و پسران زیبا و خوش لباس و با خنده و شادی نه نق ونق وغر غر خانم همسایه وپیرزن صاحبخانه. همه برای من یک رویا بودند.
به خانه که رسیدم قبل از اینکه پالتویم را در بیآورم پاکت را در آوردم و در آنزا باز کردم یک نامه بسیار قشنگ به زبان انگلیسی بود که در روی یک نامه با مارک نوشته شده بود. آقای مهرداد عزیز از اینکه به بچه های ما به این خوبی درس دادید ممنون هستیم. حق تدریس شما که چهار ساعت و بیست دقیقه است نود مارک میشود که ده مارک هم برای کرایه تاکسی برای شما در نظر گرفتیم امیدوارم که صد مارکی موجود در این پاکت تشکر ما را بشما برساند. با احترام کی من و تاکسی آنهم ده مارک نه من همه راه را میدوم و ده مارک پول تاکسی نخواهم داد. بدین ترتیب من هرشب حدود صد مارک کاسب بودم.
در آن روزگار تلفن نداشتم پس بسرعت تمام جریان را برای مادر و خواهرم که در تهران بودند نوشتم. در آمد خانواده ما در آن زمان چهار صد مارک هم نمیشد و حالا خودتان تصور کنید که با شبی صد مارک من چه حالتی داشتم. یعنی ماهی سه هزار مارک . حقوق یک معلم دبیرستان هم که تمام وقت کار میکرد این قدر نمیشد.
در اثر کار من و تلاش دختران هر دوی آنان در امتحان زبان موفق شدند و باز پدرانشان بمن یک هدیه بسیار گرانبها دادند. من تمامی این درآمد ها را در بانک گذاشتم و در نامه بعدی هم به مادرم نوشتم که برای من فعلا پول نفرستد. به تدریج نامه مادر را دریافت کردم که چقدر خوشحال بود و گویا با دعوت کردن از فامیل برای صرف شام یک جشن کوچک هم برای این موفقیت من گرفته بود.
فکر کنم پس از دوسال یک شب دختران در یک مهمانی که مثلا به افتخار من گرفته بودند ضمن تشکر از من و دادن یک هدیه بسیار گرانبها با احترام از من خواستند که به تدریس خود پایان دهم ولی میتوانم مرتب برای دیدار آنان بروم و با آنان مثل دوست شام و یا نهار صرف کنم. چون در اینمدت آنان با من بسیار مهربان بودند و تقریبا مثل دوست بودند. بعد از خاتمه تدریس من هم چند بار آنان را به سینما و یا تاتر دعوت کردم.
من از آنان تنها شش سال بزرگتر بودم و فکر کردم شاید مارتا حاضر است که با من ازدواج کند البته من رسم آنان را نمیدانستم و حتی بعد از تدریس که با آنان به مهمانی میرفتم دست مارتا را هیچوقت نگرفتم. ولی از نگاه ها و رفتار وی فکر کردم که او تمایل به ازدواج با من را دارد. من هم سال آخر بودم و سال بعد میتوانستم بعنوان معلم در آلمان مشغول کار شوم. این بود که یک شب که با وی تنها بودم پیشنهاد خود را گفتم با خنده زیبایی گفت نه. و من هم دیگر دنبال نکردم. فردای همان شب همان پیشنهاد را به گابریلا دادم او هم با خنده گفت که تو همین پیشنهاد را به مارتا دیشب داده ای گفتم بله و او هم قبول نکرده است. او هم بله را نگفت… و ما همان دوست ساده باقی ماندیم.
بعد ها دانستم که مارتا در کشورش با وجود جوانی وزیر شده است و گابریلا هم رییس یکی از بزرگترین شرکتهای کشورش شده است آن طور که مگفتند هر کدامشان درآمد بالایی داشتند. و هر دوی آنان بسیار موفق بودند. اینهم داستانی واقعی از دوستان و کسانی که بسیار موفق بوده اند. امیدوارم مثل داستان ملا نباشد که هر کاری میکرد باز هم مردم به او ایراد میگرفتند. و هر عملی انجام میداد باز یک مشت ناراضی داشت. شاید هزار موافق کم باشند و یک مخالف و یا یک انتفاد کننده زیاد؟ تا نظر شما چه باشد من میخواهم تنها تجربه های خود را در اختیار دیگران بگذرانم و از تجربه ها و گفته های دیگران هم استفاده کنم و یک همکاری و همیاری با هم داشته باشیم.