شب کویر دیوانه میکرد. ستاره ها مثل آبشاری از نور داشت روی سرم آوار می شد. درنگ کردم تا حال را گسترده کنم. ناگاه سایه ی سپیدی ازافق پدیدارشد وبه سویم آمد. پیرمردی بسیار خوش سیما ونورانی با ردایی سپید، ریشی سپید و چشم هایی که برق ستاره هارا منعکس می کرد. با صدایی خوش سلام کرد وگفت من خزرم، درخلوت این بیابان اگرراه گم کرده ای بگو تا راه نشانت باشم؟
گفتم که راه گم نکرده ام که جی پی اس وقطب نما ونوی گیتورمهیاست و اس یو وی رهوار، اما چنانچه ترا نیزحال خوش است بنشین تا دمی گپ بزنیم وچایی بنوشیم. لبخندی زد وگفت آری و خوشترآن باشد که به جای چای ازآن آب آتشین بیاوری وجامی دو.
گفتم مرا ببخش که گمانم این بود که آب آتشین را برخود حرام دانی. گفت این چه سخن باشد که امت محمد چندهزاره پس از منند ودرروزگارما خوشی ها بیش بود.
نشستیم ویسکی اسکاچ درجام یخ ریختیم وجرعه کشان به گپ وگفت.
گفتم ای خزر تو که لابد ازبنی اسرائیلی، پس چگونه پارسی را چنین روان سخن میگویی؟
گفت از فرط هزاره ها اوقات فراغت همه ی زبان ها وگویش ها آموخته ام واگرباورداری که عمربس درازدارم این ها خود سهل است که نام ونشانت و زادگاهت واجدادت نیز بدانم. آنگاه گفت به شکرانه ی این سرِگرم واین حالِ خوش واین گپ، آرزویی کن وچیزی ازمن بخواه. رسم براین است که آدمیانی که به چنین فرصتی می رسند از من چشمه ی آب حیات می خواهند، دوست داری جرعه ای بنوشی؟
گفتم ای خزر آب حیات نمی خواهم که همین عمرفانی ازسرم زیادباشد، اما اگر دلت برسر مهراست بیا و مرا ازاین پریشانی وسرگشتگی رها کن که نامت درقصه های مادرم راهنمای بزرگ سرگشتگان بود.
خزر لبخندی غمگین زد وگفت افسوس ای آدم فانی که این کارازمن برنیاید که هزاره هاست که سرگردانم که درپارسی شیرینتان گفته اید کل اگر طبیب بودی سرخود دوانمودی.