عشق پوسیده

بر قرار کردن ارتباط منطقی‌ بین گوز و شقیقه از همه آسانتر است، که اول بدان میپردازم.  پریروز، چند کلمه ای در مذمت حزب توده و رابطه بیمارش با خمینی جلاد نوشته بودم؛ که به یکی‌ از “رفقای” سابق حزب برخورد.  او هم دو صفحه نوشت – اولی‌ داستان و دومی‌ فحش به “شازده”.  بنده خدا، از حول حلیم توی دیگ افتاد و آنقدر در حمله پیش رفت که وقتیکه از میهمانی به خانه برگشتم، مطابق معمول خسته و ملول، با خواندنش داشتم از خنده روده بر میشدم!  خدا، خریت و خنده را از من و شما نگیرد!

مثل برادران گمنام و زحمتکش اوین، پرسیده بود: نام، نام خانوادگی، محل سکونت و عکس ۶ در ۴.  از ترس به خودم ریدم و دیدم که باید حداقلی را فاش کنم!  پس لااقل اعتراف می‌کنم، که چرا می‌‌نویسم.

فیلم “دزدان دریایی کارائیب” را به خاطر آورید و کشتی “مروارید سیاه” را ایران فرض کنید، و همه مان را نفرین زده‌های ابدی!  به گناه حرکتی که در ابتدا عشق و گرمی‌ به وجودمان داد، و به لعنتی تاریخی‌ یا جبری جغرافیایی، که از آغاز جنبش مان را محکوم به شکست نمود.  حالا، چه مثل نود و پنج در صدی که در ایران هستند و بر آن‌ “کشتی‌ سیاه” زجر میکشند و برای اربابانش فعلگی میکنند، و چه مانند پنج در صدی که اینور آب به زور و زحمت لقمه نانی در می‌‌آورند؛ مذاق جملگی تلخ است و طعم شیرینی‌ و عشق نمی‌‌بیند.

پس، از عشق نمی‌‌نویسم؛ چون در دل‌ نسل ما سالهاست که مرده و پوسیده است.  سکس شاید، مشروب البته، افیون هر وقت که برسد؛ اما عشق، اما امید؟  از پوسیدگی و مرگش مینویسم، که عزاداری صنعت دیرینه ماست.  در فراغ عشقی که کفن شد، که کود شد تا درخت نفرت و خشم سیاهمان را بارور کند.  نفرت از دین، تنفر از مسلک، خشم به راست به چپ به شمال و به جنوب.

بقول اخوان ثالث: “باغ بی‌ برگی، که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردون سای، اینک خفته در تابوت پست خاک، می‌گوید!”

بهترین غذا‌ها را می‌خوریم و طعمشن را نمی‌‌چشیم.  زیبا‌ترین مناظر را می‌‌بینیم و لذتی نمی‌‌بریم.  قلبمان و روحمان تا ابد اسیر آن‌ “کشتی‌ سیاه” است.  یا شاید، تا وقتیکه آن‌ طلسم را بشکنیم؟  ذره ذره آن‌ گنج امید را که به سرقت رفته، بیابیم.  دانه دانه آن‌ ارواح زجر دیده و جان باخته را شاد کنیم.  برگ برگ آن‌ خاطره‌های رنج و درد را از سیاهی نفرین و لعنت ابدی بشوییم.  سپس همه را در چلواری سپید بپیچیم، آغشته به خونی نو، از عاشقان نسلی جدید.  تحفه و قربانی برای خدایان کهن.  شاید آن‌ بقچه خاطرات، ملقمه ایده ال‌ها و تلاقی افکار، اینبار نجاتمان دهد؟

نقطه ضعفمان، پاشنه آشیل و چشم اسفندیار مان در همین خون است.  باید از تبار ما باشد تا گناهان و خطا‌ها مان را بشوید!  لاجرم بر دوش جوانان است، که باقی‌ را جان و رمقی نیست.  نسل قبلی‌ یک بار داده و هنوز جای دادنش درد می‌کند!  چه اندازه؟  چقدرش کافی‌ است؟  مخملی با صد نفر؟  قهر آمیز با چند هزار؟  جنگ داخلی‌ و چند ده هزار؟  حمله خارجی‌ و صد‌ها هزار؟  آنها که فرزند دارند می‌دانند که، هر قطره‌اش برایمان دریاست!  با وجودیکه می‌دانیم الزامی است، نمی‌‌توانیم باورش کنیم.

اینجا، دانسته و ندانسته، همه مان در همان تلاشیم.  یکی‌ شعر مینویسد، دیگری تئوری می‌‌بافد و سومی‌ داستان سرایی می‌کند.  در این “نمایش زنده” سهم شازده این است؛ دلقک بازی و لوده گری.  وصل کردن گوز به شقیقه، حتی گوزیدن به شقیقه، مال خودش و دیگران.  اما اعترف می‌کنم که توطئه واقعی ام، مثل هر دلقک مناسبی، گفتن چیز‌هایی‌ است که آدمهای محترم می‌‌دانند ولی‌ نمی‌‌گویند، می‌‌بینند اما انکار میکنند، میشنوند ولی‌ به فراموشی میسپارند.

گفتن که چه عرض کنم.  نه با تئوری و تحلیل و منطق – بلکه بیشتر با فحش و قصه و مزاح.  چرا؟  چون زبان قلب خیابانی من است.  همه چشم و گوش بوده – از خیابان تا بیابان، از شهر تا ده، از فقر تا غنا، از جنگ تا آرامش – همه را بیاد دارد.  چون بی‌ نیاز است، بی‌ خیال و بی‌ غرور.  مهمتر از همه، چون پزشکم مصرف “وایگرا” را بیش از هفته‌ای یکبار، برایش ممنوع کرده است!

>> PART 2

“می‌ سر درد کنه، می‌ پا درد کنه، می‌ روده

برای دختران حزب توده !”

عمو جان هر از گاهی‌ که سر حال بود، زمزمه میکرد. بردار ناتنی‌ پدر بود، از مادری رشتی‌ و فوق العاده مهربان. بر خلاف مادر بزرگ پدری که ترک بود و عبوس.

هر دو دانشکده نظام رفته بودند و سال ۳۲، عمو جان فرمانده یک رسته تانک بود و عضو سازمان نظامی‌ حزب. چند سال بعد که لو رفتند و رهبران افسانه ای شان همچون روزبه و سیامک اعدام شدند، عمو پنج سال حبس دید و معزول خدمت شد.

پدر هیچوقت آن گناهش را نبخشید، چون برایش لکه سیاهی‌ بود و سنگ راه پیشرفت و موفقیت. عاقبت هم که در سال ۵۵ حکم سرتیپی‌ اش را موکول به بازنشستگی‌ زودرس کردند، تمام کاسه کوزه ها را سر عمو شکست. خنده دار آنکه، همان شکست ظاهری، در نهایت باعث هجرت و نجاتش شد.

عمو تا پس از انقلاب، نه از زندان حرفی‌ میزد و نه از حزب توده. فقط غم ساکنی‌ تو چشماش بود، که اون شیرینی‌ پز اجباری رو از بقیه کاسب ها و دکون دار ها متمایز میکرد. مضاف بر این، دیگه شکار هم نمی‌ زد؛ با وجودیکه در جوانی‌ تفنگ انداز اسمی‌ بود.

وقتی‌ مطابق اغلب آن سالها، آخر های پاییز به دشت ارژن میرفتیم، بجز نشانه زنی‌، هیچ تیر نمی‌ انداخت. حتی‌ گاهی‌ متوجه میشدم که با اندوهی‌ نگران، من نو جوان را برانداز میکرد؛ وقتی‌ از تمیز کردن شاخ و سر گوزنی‌ یا پوست کندن روباهی‌ که زده بودم، احساس شعف و غرور می‌کردم.

یه بعد از ظهر تابستون در شیراز، که هنوز تا فصل شکار خیلی‌ مونده بود، از بی‌ حوصلگی‌ تو آلاچیق باغ و رو کرسی‌ مخده لم داده بودم و با تفنگ بادی، سارهای روی سپیدار هشتی‌ رو میزدم. هر بار یکی‌ می‌ افتاد و بقیه فرار میکردند. ده پونزده دقیقه که میگذشت، چند تایی‌ دوباره مینشستند. باز، سینه سیاه و براقی‌ بود و صدای خفه ‘پک’ ، و ساری می افتاد . عمو جان که پیشم نشست، چون عاشق محبتش بودم، از جا جستم و گفتم، “شربت و میوه بیارم؟” لبخند گنگی‌ زد و جواب داد، “نه، فقط حرمت حیات رو نگهدار!” بیست سالی‌ طول کشید تا مطلب رو حس کردم.

بعد از گروگان گیری که بر گشته بودم، تنها فامیل نزدیک باقیمونده تو تهرون، عمو بود. مرتب تو شیرینی‌ فروشی‌ اش پلاس بودم و گاهی‌ پشت دخل مینشستم. هنوز جنگ نشده بود و منهم کار درست و حسابی‌ نداشتم. نمیدونستم به جهنم طلاقم در آمریکا بر گردم یا تو همون دیونه خونه تهرون جا خوش کنم. گفت؛ “اسد، فردا شب می آیی‌ خونه کمک؟” گفتم، به چشم! اضافه کرد، “مهمانی‌ آقایون است و زن عمو بهتره نباشه. تو بیا و یه ریزه کمک کن. در ضمن، مواظب من باش که اون مادر قحبه ها رو نزنم!” خنده کردم که، عمو جون شما و کتک زدن مهمون؟ جواب داد، “مواظب خودتم باش؛ اینها که می آیند، از دهن سفلیس دارند. منو یک بار مبتلا کردند؛ حالا اومدن که دوباره آبستنم کنند!”

هر سه نفر به غایت مودب و موقر بودند، شصت هفتاد ساله. ریزه تره که یه دستش معیوب بود، لهجه گیلکی‌ داشت. درشته فوق العاده پر انرژی و با جذبه بود، و بدون لهجه و با اعتماد بنفس کامل صحبت میکرد. مو سفیده آروم بود، ولی‌ چشمهای نافذش انگار تا بیخ روح آدم رو می‌ خوندند. هر سه به وضوح عمو جان رو میشناختند، اما فقط یه دستیه باهاش عیاق بود.

بساط عرق رو از مجیدیه مهیا کرده و به حساب خودم دوبله گرفته بودم، که کم نیاد! ولی‌ استکان پشت استکان میرفت و نگرانم میکرد. تا مزه رو برسونم، بطر اول رفته بود و هنوز صحبتشون گل هم ننداخته.

عمو استکان سوم رو به خنده بالا برد و زد به سلامتی‌ “رفیق استالین”! اونا مکثی‌ کردند و کمی‌ جا خوردند. عمو با تمسخر ادامه داد که، “چیه؛ بعد از کنگره بیستم دیگه نمی‌شه به سلامتی‌ ایش عرق خورد؟” قد بلنده با تانی‌ جواب داد، “خوب البته، استالین اشتباهاتی‌ کرده بود که بالاخره در انترناسیونال مطرح گردید.” عمو جان مثل بمب منفجر شد که، “اون مادر قحبه کارش از اشتباه بدر بود. اون جلاد کثافت ده میلیون از بهترین جوون ها و کادر های تراز اول رو کشت، تا خودش بتونه رهبری داشته باشه! من و شما هم مثل گاو و خر، اطاعت کور کورانه کردیم و هیچ فکر مستقلی‌ از خودمون نداشتیم!”

سکوتی‌ بر قرار شد که فقط با آوردن ده دوازده سیخ دل و جیگر، توسط این آشپز کمر باریک، شکست. هر کدام لقمه ای با نون لواش و مخلوط ابداعی‌ پیاز، گوجه و جعفری ام زدند و سرحالتر شدند. پنج تا بطر ما الشعیر تخمیر شده که از تو فریزر در اومد، طنین خنده ها بلند شد و با آهنگ خانوم پروین هم آوازی گرفتند. “امشب در سر شوری دارم؛ امشب در دل نوری دارم. باز من امشب در اوج آسمانم؛ بازی باشد با ستارگانم. امشب یکسر شوق و شورم؛ از این عالم گویی‌ دورم.”

یه دستیه گفت، “حالا بیا تو سازمان های جانبی‌ فعالیت کن، اگه دوست نداری با خود حزب مرتبط باشی‌.” عمو زیر بار نمیرفت و بهانه می‌ آورد. مو سفیده دلیل آورد که، “رفیق عزیز، جوون ها نیاز به هدایت دارند؛ نیاز به ایمان و هدف. تشنه تربیت، نظم و امید هستند.” قد بلنده اضافه کرد، “ما همه در برابر تاریخ مسوولیم، چه تلاش بکنیم و چه نکنیم. نباید اجازه بدیم که نیروی روشنفکری بدام خرافات مذهبی‌ یا گروه های راست افراطی‌ و از همه بدتر، تربچه های پوک باغچه عمو سام بیفتند.” عمو فکری کرد و گفت، “مگه مرام ما خیلی‌ بهتر بود؟ مگه کمونیسم ما بی‌ عیب بود، بی نقص بود؟”

یه استکان دیگه بالا رفتند، با کمی‌ ماست و خیار پر سیر و ترنم آهنگ های قدیمی‌. دوباره موسفیده سکوت رو شکست که، “کمونیسم بی‌ عیب وجود نداره. کمونیسم مجرد وجود نداره. کمونیسم هم مثل هر روش مترقی‌ تاریخی‌، مجسم و یک فرایند متحوله!” عمو سرفه ای عصبی‌ کرد و جواب داد، “یعنی‌ گذار از مالکیت خصوصی‌ به مالکیت دولتی‌، ترقیه؟ از دموکراسی‌ به تک حزبی‌، تکامله؟ نظامی‌ که مردم صاحب هیچ چیز نیستند و همه حتی‌ برای نون شب وابسته به حزب و رهبرند، با برده داری چه تفاوتی‌ داره؟ جاییکه حتی‌ حق اظهار نظر نداری و یه اعتراض ساده می‌تونه به زندانت بندازه، رای ملت و خواست توده چه معنی‌ داره؟” بعدش هم حسابی‌ از کوره در رفت و داد زد، “جاکش ها، ما ملت خودمونو به استالین خونخوار فروختیم! اونهم دهن ما رو به اسم خلق و توده، سرویس کرد!”

خیلی‌ بیش از اون نموندند. عمو که آرام شد، معذرتی‌ خواست و آن آقایان هم ساعتی‌ بعد رفتند. مصرف مهمانی‌ بیشتر عرق شد و کمتر غذا. قلوه ها و خوش گوشت تقریبا دست نخورده ماند. کته پلو را هم که با اشپل و ماهی‌ دودی مزه کرده بودم، فقط باب طبع عمو و رفیق گیلکش افتاد. خوشبختانه برای دسر، قد بلنده از کاک شیرازی خوشش آمد و مو سفیده نوقای تبریز را پسندید. آخرش، به هر کدام یک جفت چایی‌ پر هل و تک رنگ دادم، تا بوی دهانشان گرفته شود. دیگه ندیدمشون تا دو سال بعد و رو صفحه تلویزیون.

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!