اولین عشق بهرام
آن روز روز آخر سال بود که برای همیشه دبیرستان را ترک میکردم با بهرام در خیابانهای اسلامبول گردش میکردیم و برای آینده خود نقشه میکشیدیم. فکر میکردیم که بعد از دبیرستان زندگی بهتری در راه ماست. قرار شد که با حمید یکی دیگر از دوستانمان به موسسه آموزشی زبان آلمانی برویم و زبان آلمانی بخوانیم میگفتند که تحصیل در آلمان ارزان تر از انگلیس میباشد. و امکانات کار هم زیاد تر است.
ما که در دوره دبیرستان بجز سال اول یا کلاس هفتم و سال آخر یعنی کلاس دوازده معلم زبان نداشتیم. پس زبان انگلیسی ما هم تعریفی نداشت. روز بعد در کلاسهای زبان آلمانی نام نویسی کردیم و قرار شد چند روز بعد سه نفری سر کلاس حاضر بشویم. ما فکر میکردیم که در آلمان با آن تعریفهایی که معلم زبان میکرد همه در ها بر روی ما باز خواهند شد و ما میتوانیم هم کار کنیم و هم درس بخوانیم و هم مثلا با یک دختر خوب آلمانی ازدواج کنیم. تابستان گرمی بود و ما سه نفری به ذوق رفتن به آلمان و زندگی خوب در آنجا با نهایت جدیت زبان آلمانی میخواندیم. حالا بقیه داستان را از زبان خود بهرام بشنوید یا بخوانید.
آن روز که از کلاس زبان بخانه آمدم دیدم دو ماشین فولکس واگن آلمانی در خانه ما پارک کردند برادرم که فولکس نداشت. خوب لابد یک سری مهمان داریم. شماره های هر دو ماشین مال آبادان بودند. به داخل خانه که رفتم مامان و بابا را دیدم که در اتاق و یا سالن بزرگ خانه نشسته اند و حدود ده نفر هم در اتاق بودند. سلام کردم و وارد اتاق شدم. مادرم گفت که اینها دو پسر عمه من هستند و اینها هم زن و فرزندانشان میباشند که از گرمای تاقت فرسای آبادان فرار کرده اند و به تهران پناه آورده اند. سه تا دختر بچه کوچک بودند و دو تا پسر بچه و دو کودک بغلی یک دختر نو جوان و دو برادر و یکی از آنان با همسرش بود و دیگری با دختر بزرگش. از اینکه به یک خانه بزرگ آمده بودند خیلی خوشحال بنظر میرسیدند. ولی داشتن یازده مهمان و مراقبت از آنان برای مادر دست تنهای من کاری ساده نبود. ما خودمان پنچ نفر بودیم و حالا هم یازده نفر به ما اضافه شده بود. هر دو برادر کارمند شرکت نفت بودند. برای اینکه ما شوکه نشویم گفتند ما در خرج کمک خواهیم کرد. زیرا هتل که خیلی گران است و شما هم که یک خانه ده اتاق خوابه دارید و ما براحتی میتوانیم اینجا بمانیم. و در کار وخرج هم کمک خواهیم بود. من فکر کردم که تعارف میکنند آنان برای این آمده اند که سربار باشند و پول خرج نکنند. وگرنه میتوانستند که یک خانه را سه ماهه اجاره کنند. ولی مادرم فکر میکرد که آنان سربار نخواهند شد و در خرید کمک خواهند کرد. بهر حال به بابا و مامان گفتم ما که نمیتوانیم مخارج و هزینه دو خانواده پر جمعیت را بدهیم و بما سخت خواهد گذشت مادر من با خوش باوری گفت که آنان پیش خود نخواهند گذاشت. مادرم در رودرواسی و آنان هم به امید اینکه میتوانند مهمان باشند و سه ماه پس انداز خوبی کنند.
البته آنان هم گفتند که هرچه مخارج شد آنان یکباره در آخر سه ماه خواهند پرداخت. به عبارت دیگر ما بایست تمامی پس انداز خودمان را خرج کنیم تا آنان در آخر سه ماهه تعطیلاتشان مخارج سه ماهه را یک باره بما بدهند. خوب مهمان و فامیل از شهرستان آمده و با زرنگی هم که داشتند خودشان را خوب جا کردند و مادر و پدر من هم بی خیال پس انداز های خود را برای این همه مهمان سر رسیده خرج میکردند. یک برادر هفت تا بچه داشت و یک دیگر چهار تا. با خودشان پانزده نفر میشدند. که البته یازده شان آمده بودند و چهار نفرشان هم در راه تشریف داشتند. با وجود اینکه پرداخت مخارج پانزده نفر کاری سنگین است ولی مادر و پدرم به امید اینکه مهمان هستند و منصف نخواهند گذاشت که بما تحمیل بشوند. و خوب کارمندان شرکت نفت هم که درآمد خوبی داشتند. من به پدرم و مادر م گفتم مقداری جلو بگیرید در عرض سه ماه مخارج بسیار سنگین خواهد شد و شاید نخواهند بپردازند. مادر و پدرم هر دو گفتند که از جلو پول مخارج را گرفتن زشت است. آنان خودشان در آخر سه ماه خواهند داد. خر که نیستند میدانند که مخارج پانزده نفر خیلی زیاد است.
من هم که دیدم آنان به این فامیل خیلی اطمینان دارند دیگر چیزی نگفتم و فکر کردم که آنان مخارج خودشان را خواهند پرداخت. روزها گذشت و ما هر روز برایشان غذای خوب میپختیم و آنان میخوردند و تشکر میکردند. و مرتب میگفتند که شما هم عید بخانه با در آبادان بیایید تا تلافی کنیم. خوب دور هم بودن و با هم بودن هم لذت بخش است. خصوصا اینکه فامیل هم باشند. کم کم دختر یکی از برادر ها که شاید حدود سی ساله بود به من که تازه هیجده ساله بودم نزدیک شد. من که هیجده یا شاید نوزده ساله بودم قدی بلند و غلط انداز داشتم و براحتی بیست چند ساله مینمودم. ملوک دختر بزرگ یکی از برادر ها کم کم دست مرا میگرفت و روی رانها و بعد هم روی سینه هایش میگذاشت. من که بی خبر از اوضاع بودم تعجب میکردم که چرا او اینکار ها را میکند.
من هر روز چهار ساعت به کلاسهای فشرده زبان میرفتم و برای چهار ساعت درس حداقل بایست هشت ساعت مطالعه میکردم و تکلیف ها و تمرین ها کتاب را انجام میدادم این بود که من بیشتر در اتاق خود مشغول درس خواندن بودم که بتوانم در سال تحصیلی زبان را خوب یاد بگیرم و از سد امتحانات رد شوم و به آلمان بروم. ملوک و دختر عمویش فریده که فیدی صدایش میکردند از داخل دربهای شیشه ای بزرگ اتاق مرا مرتب میدیدند. و گاهی هم پشت حصیر دربهای آهنی بزرگ شیشه ای میرفتند و به داخل اتاق من نگاه میکردند. و من هم بدون توجه به آنان به درس خود مشغول بودم فیدی کلاس دوم ابتدایی بود و دختر عمویش سی سال داشت. یکروز فیدی اشاره کرد که میتواند به داخل اتاق کار من بیاید من گفتم بشرط اینکه ساکت باشی و مزاجم کار من نشوی میتوانی. او به داخل آمد و خیلی آرام چندین ساعت در روبروی من نشست وهیچ حرفی هم نزد. اتاق کار من پر از کتابهای قشنگ و صفحه های موسیقی بود و فیدی مثل اینکه از تصاویر کتابها که در کتابخانه کنار هم چیده شده بودند لذت میبرد. بعد از پنج ساعت گفت میخواهد برود چون گرسنه است. آقا مهدی پدر این خانواده که شاید سی سال هم نداشت هفت تا بچه داشت. گویا پس از دیپلم دبیرستان و رفتن به نظام وظیفه در حین خدمت عروسی کرده بود و زنش هم هر سال یکی برایش زاییده بود. بزرگترین بچه ها نه ساله بود و کوچکترین آنان شیر خوره.
آنان که از گرمای آبادان فرار کرده بودند حالا در یک ساختمان بزرگ در شمال شهر خیلی راحت بودند. و مرتب هم تشکر میکردند.
معمولا برادران من هفته ای یکبار نهار و شام بمنزل ما با همسران و بچه هایشان میآمدند. که در آنصورت می توانید حدس بزنید که خانه چقدر شلوغ میشده است. فیدی دختر کلاس دوم خیلی ساکت و خوب بود عملا هیچ آزاری برای من نداشت و مزاحم درس خواندن من نمیشد. کم کم ملوک هم همراه فیدی به اتاق من میآمد. و مرتب خودش را به من می چسبانید. دختر بچه که نمیدانست چرا ملوک اینقدر بمن می چسبد و خودش را بمن نزدیک میکند و میمالد او هم یاد گرفته بود که بمن نزدیک شود و با من تماس داشته باشد. یک روز ملوک تنها به اتاق من آمد پرده ها را با دقت کشید و دربها را هم قفل نمود من با تعجب پرسیدم که چرا اینکار ها را میکند او گفت که میخواهد اینجا قشنگ بشود. بعد هم ناگهان پیراهنش را کنار زد و هر دو پستانهایش را بیرون آورد. من که هیچ احساس جنسی در آن سن نداشتم و برایم خیلی مبهم بود با تعجب بوی نگاه کردم او جلو آمد و دستهایم را گرفت و گفت که روی پستانهایش فشار دهم. مثل اینکه خیلی شهوانی شده بود. جلو تر آمد و خواست مرا از لب ببوسد من یک بوسه معمولی دادم ولی او گفت مرا مک بزن زبانت را در دهان من بکن. من که از اینکار ها سررشته نداشتم و برایم کاملا بیگانه بود گفتم برای چه.
مثل اینکه ملوک فهمید که من در آن مرحله او نیستم. ولی مثل اینکه شهوت او را دیوانه کرده بود. و از یک پسربچه هیجده ساله توقع داشت که احساس یک زن و یا دختر سی ساله را درک کند. با لرزش گفت پس اقلا نوک پستانهایم را مک بزن. زیرا پستانهایم رگ کرده و دردناک هستند ترا بخدا مک بزن. خیلی میخواهم خیلی ترا بخدا مک بزن. ترا بجان مادرت من درد دارم ممه هایم را بمک و مالش بده گاز بگیر. چنگ بزن. و چون دید که من از حرکات او چیزی دستگیرم نشده خودش را در آغوش من انداخت کم کم مرا به زمین انداخت و خودش روی من خوابید. من یک کمی هاج و واج بودم ولی یک احساس هم در من داشت جان میگرفت که مقاومت نکنم. به عبارت دیگر من تسلیم او شدم کم کم یک لذت ناشناخته هم داشت در وجود من بیدار میشد. ملوک دیوانه وار داشت مرا میبوسید و میمالید و سینه هایش را بسر و صورتم میمالید و نوک های پستانهایش را به دهان من فرو میکرد. وآهسته آهسته من را به راه میآورد.
فردای همان روز دوباره ملوک تنها آمد و همان کارها را ادامه داد این بار من هم یک لذت کم بیش ناشناس را حس میکردم. شب هم که در رختخواب بودم خودش را به تخت من رسانیده بود و به زیر لحاف من خزید. و تا صبح زود مرا به آغوش خود میفشرد. صبح زود هم قبل از اینکه دیگران بیدار شوند از اتاق من میرفت. کم کم به مادر من پیشنهاد میکرد که برای بهرام خان زن بگیرید او احتیاج به زن دارد. مثل یک دکتر . مادرم میگفت که بهرام تازه امسال دبیرستان را تمام کرده با چه پولی میتواند زن بگیرد. او هنوز یک محصل است. میخواهیم او را برای ادامه تحصیل به آلمان بفرستیم.
من نمیدانم که منظور ملوک چه بود آیا میخواست که مادرم او را خواستگاری کند و یک زن سی ساله به عقد یک پسر هیجده ساله در بیاید و یا میخواست مرا تحریک کند تا مثلا اورا آبستن بکنم و شاید هم خیلی سعی کرد. ولی من که در آن حدود فکری نبودم برای من همان ماچها کافی بود. بهرحال آن تابستان گرم هم تمام شد و آنان با تشکر فراوان خداحافظی کردند ولی هیچ کمک به مخارج که گفته بودند نکردند و مادر و پدرم هم خجالت کشیدند که از آنان طلب کنند که بایست به گفته خودشان مخارجشان را بپردازند. بیچاره پدر و مادر من که تمام پس انداز خود را باضافه مقداری قرض و دستی برای این دو خانواده پرداخته بودند. و پول آب و برقشان را هم دادند و آنان در آخر کار بروی مبارک خودشان هم نیاوردند باحتمال آنها از اول با این برنامه جلو آمده بودند که بعنوان مهمان بمانند منتهی چون دیدند که مخارج پانزده نفر سنگین است با تعارف گفته بودند که در آخر حساب میکنند ولی هیچ وقت واقعا نمی خواستند جدی پولی بدهند. آنان مفت خود میدانستند که با تعارف موضوع را حل کنند. و با حواله به آنیده حال را دریابند. نمیدانم بنظر شما اینکار درست است که انسان از دوستی و مهمان نوازی سو استفاده سر شار بکند؟