و سی سالی بعد
خانه زادان کوچیدند
بر روال ثناگویانی پیر بیمقداری
که میدان را برخویش تنگ یافته،
آغوش رقیب را پناهگاهی گرم.
و پس به تمنای همخوابگان جوانشان
که رؤیاهای رنگین می پختند
کاسه دیگر کرده، زبان به دشنام تر؛
و سیلابی دادخواهی گریستند در آستان دروج؛
بی آن که شرمسار آوازۀ نه چندان دور خود باشند.
آسمان هنوز آبی ست.
چشمان چهری سبز است.
رنگ کوری بر وی سایه انداخته،
بانگ ثناگویان پیر اما
در گوشش طنین انداز است.
زیر لب می گوید:
گفتمت حق با تو ست.
رنگ در پیکر پنهان معانی جان داد.
عشق در قالبک هندسه مرگی سرد است.
شعر در حوزۀ دستگاه ریاضی بیچیز.
دل خون می خواهم
تا برون آیم ازین حال نژند.
بیست و یکم شهریور 1388
اتاوا