مرا آبراهام صدا کنید*. رئیس جمهور مادام العمر ال دو رادو El Dorado. کشوری در دریای کارئیب. اسم سرزمینم اصلاً بی مسماء نیست. اینجا یک معدن طلای واقعی است. سالها قبل Alexis de Tocqueville فیلسوف و سیاستمدار بزرگ فرانسوی در باره جزیره ما گفته بود : ” ال دورادو مناسبترین کشور در همه کره خاکی برای زندگی است به شرط آنکه از ورود ایرانیها به آنجا جلوگیری شود.” الان که این اظهار نظر را میخوانم، می بینم که مرد فرانسوی چه روشن بینی ژرفی داشته است. جمعیت جزیره، مخلوطی از اولین مهاجمان اسپانیائی، برده های آفریقائی که برای کار در مزراع قهوه ونیشکر از سواحل غربی آفریقا آورده شده اند و عده ای مهاجر آلمانی که ارتش و پلیس را میچرخانند و مهاجرین فرانسوی که شهرداری و آتش نشانی و هتل ها و رستورانها را تحت کنترل دارند، لهستانی ها که مراکز سرگرمی شبانه را اداره می کنند و ایرلندی ها که بعد از پانصد سال هنوز متوجه نشده اند که آب و هوای جزیره برای پرورش اسب مناسب نیست ولی همچنان از دوبلین اسب وارد می کنند و چند نفر از اعرابی که از فرزندان جاشویانی هستند که در سفر اول کریستف کلمب وی را همراهی می کردند ولی چون منابع محدود آب کشتی سانتا ماریا را با دستشوئی رفتن های مکرر خود حرام میکردند، کلمب در سال 1492 آنها را دراینجا پیاده کرد و هیچگاه به سراغشان نیامد. آنها هنوز سعی دارند از عربستان شتر وارد کرده و تا مراجعت کریستف کلمب برای بردن آنها به دربار اسپانیا، در اینجا مسابقات شتر دوانی بر گزار کنند. در 500 سال گذشته هیچ شتری سالم به اینجا نرسیده ولی آنها امید خود را از دست نداده اند. و صد البته ایرانیانی که در سی سال اخیر سرو کله آنها پیدا شده و در مقابل چشمان حیرت زده همه ما، خود را از اعقاب اینکا ها میدانند که 300 سال قبل از آمدن کریستف کلمب از ونزوئلای کنونی و یا شاید هم دورتر از آنجا، از اطراف دریاچه تی تی کاکا که اکنون در مرز بین شیلی و پرو قرار دارد و احتمالاً بلندی های ماچوپیچو Machu – Picchu، به اینجا مهاجرت کرده اند. اغلب ایرانیها بلافاصله بعد از ورود، مشاغل خوبی در معابد سرخ پوستی جزیره دست و پا کرده اند. تخصص آنها اخراج ارواح خبیثه از جان بومیان است. ایرانیها همواره اظهار می دارند که زمینه اصلی فعالیتهای آنها،مذهبی و دینی است و اصولاً کار دیگری که متضمن فعالیتهای مغز و دست باشد، با مزاج آنها نا سازگار است. با وجود اینکه اولین مهری که به پاسپورت ایرانیها خورده مربوط به 12 فوریه سال 1979 است و لی آنها می گویند که قبلاً اینجا بوده و برای دیدن اقوام خود به تهران رفته بودند. استثناعاً دیدار آنها از ایران 800 سال طول کشیده است.
قبل از آمدن ایرانی ها، روزگار خوشی داشتیم، صنعت توریسم در حال شکوفائی بود. ال دورادو مقصد مناسبی برای همه به خصوص آمریکائی ها محسوب میشد. از ال دورادو تا میامی با هواپیما فقط 45 دقیقه پرواز است و با قایق های تندرو شما می توانید این مسافت را به طور معمول در 2 ساعت طی کنید. مقصدی واقعاً ایده آل برای آمریکائیان. در تعطیلات آخر هفته. توریست ها با خود دلار و البته اشتغال به همراه می آوردند. روابط ال دورادو با ایالات متحده دربهترین وضعیت ممکن بود. بر خلاف آن چیزی که امروزه می گویند، این روابط یک طرفه و فقط به نفع واشنگتن نبود. این ما بودیم که واقعاً سود می بردیم. گرفتاری من از وقتی شروع شد که یک ایرانی وارد معبد سرخپوستان بومی جزیره شد و بعد از مدتی به عنوان جادوگر بزرگ انتخاب گردید. وی هو گو چاوز در ونزوئلا و فیدل کاسترو در کوبا را پسر عموهای خود میداند. در مورد این گزینش حرف و حدیث زیاد است. همین قدربگویم که من فکر نمی کنم ایشان به صورت دموکراتیک به این مقام رسیده باشند. اندکی بعد از آنکه مستقر شد، رساله ای در خصوص همه جزئیاتی که در زندگی روزمره با آن روبرو می شویم نوشت و پیش از همه مشخص ساخت که چگونه وارد دستشوئی شده و از آن خارج بشویم. این کار به قدری وقت ما را گرفت که از ایرانیها خواستیم طی دوره های آموزشی که هزینه های زیادی هم بابت آن پرداختیم، طریقه علمی ورود و خروج از دستشوئی را به ما یاد بدهند. دانشگاه ملی ال دورادو اولین دوره های کارشناسی و کارشناسی ارشد و حتی دکتری دستشوئی روی در نیمکره غربی را به همت متخصصان ایرانی افتتاح کرد.کرسی دستشوئی شناسی و موزه دستشوئی های تاریخی و کرسی مطالعات تطبیقی دستشوئی های ایرانی و فرنگی و سرانجام نقش دستشوئی در گسترش روابط بین المللی دانشگاه دولتی ال دورادو هم اکنون از مهمترین مراکز علمی از این نوع در جهان محسوب میشود.
هر چه از حضور ایرانیها در جزیره می گذرد، با خود فکر می کنم که شاه ایران چقدر کار دشواری داشت که با جمع کردن ایرانیها در خود ایران و مشغول کردن آنها با رقص باباکرم و بازی نان بیار کباب ببر و کی بود کی بود من نبودم و قائم باشک… و جلوگیری از مهاجرت آنها به همه دنیا از گروئنلند و ایسلند در شمال تا تنگه ماژلان و دماغه امید نیک در جنوب، چه خدمت عظیمی به امنیت بین المللی میکرد. ایرانیها اول از همه اسامی خود را چه زن و چه مرد، به محض ورود به جزیره عوض کرده و نام های سرخپوستی بر گزیدند و در فرودگاه رقص خورشید برگزار کردند. مثلاً اسم جادوگر بزرگ “گاو روباه ایستاده” است. جالب اینکه من ایشان را همواره نشسته دیده ام و در هر مراسمی هم با تخت روان این ور و آن ور میرود. یک بار که به طور خصوصی علت این نامگذاری را پرسیدم لب گزید و به من هشدارداد که این اسم در عالم رویا به ایشان الهام شده و پرسیدن علت آن مثل شک کردن در صلاحیت عالیجاه برای احراز مقام شامخ جادوگری اعظم است.
اقدام بعدی ایرانیها، تعیین زبان فارسی به عنوان زبان رسمی جزیره بود. همه شهروندان جزیره قبل از آمدن ایرانیها، به زبان شیرین اسپانیائی صحبت میکردند. البته طبق معمول، همه اقلیتهای قومی رسانه های ویژه ای را به زبان مادری خود داشتند ولی چه کنم که این ایرانیها چگونه قدم به قدم سلطه خود را با کنترل معبد مرکزی جزیره بر ما تحمیل کردند. آنها حتی به ادعای خود ادعیه های ما را به فارسی ترجمه کردند. همین اخیراً متوجه شدم که ما روز های یکشنبه در معبد بزرگ پایتخت، اتل متل توتوله را به عنوان یک دعا و به صورت کر، همسرائی می کنیم. خدا بگویم چکارشان کند. ایرانیها حتی در غذاهای بومی مانیز دست بردند. حالا فقط خاطره تیره ای از غذاهای قبل از رستاخیز داریم( ایرانیها ورود خود به جزیره را رستاخیز و یا رنسانس می خوانند) ولی تا دلتان بخواهد تو این هوای گرم استوائی به جای غذاهای دلچسبی مثل Bistec a la Criolla، Blue Marlin، Breadfruit آبگوشت بزباش و بریونی خورده ایم. همین الان، آنقدر فارسی را خوب یاد گرفته ام که دیگر نمی توانم حتی یک سطر اسپانیائی بنویسم و همه خاطرات روزانه ام به فارسی است. ایرانیها با پر روئی سروانتس را نویسنده ای ایرانی معرفی و اسم واقعی وی را همان سعدی علیه الرحمه می دانند که چون طبق بیوگرافی خود همه عالم و اکناف را گشته، کتاب دون کیشوت را هم طی سفری به اسپانیا نوشته است. البته به ادعای آقایان اصل کتاب به فارسی است که بعداً آغا محمد خان قاجار در شب های یلدا که کاری مهمی برای انجام دادن نداشته به ترجمه اسپانیائی این اثر اقدام کرده است.
بعضی وقتها در تنهایی خود به روزگار خوش پایتخت ال دورادو قبل از هجوم ایرانیها فکر می کنم. شهر من از زیبائی به شهر بهار جاودان مشهوربود. La ciudad de la eterna primavera ایرانیها در سی سال گذشته درهمه خیابانها، معابد بتنی ساخته اند و شهری که زمانی هر روز جشنواره ای در خیابانهایش بر گزار میشد و بیشترین توریست را در بین کشور های حوزه کارائیب داشت، اکنون به ماتمکده ای بزرگ شبیه است که هر روز در آن سوگواری بر پاست. ایرانیها حتی در طرز لباس پوشیدن ما هم دخالت کردند. وقتی به عکس های 30 سال قبل ال دو رادو نگاه میکنم و مخصوصاً لباسهای زیبای زنان بومی جزیره را می بینم گریه ام میگیرد. ایرانیها ما را وادار کرده اند که مردان در این گرمای کشنده سرداری های دوران ناصرالدین شاه و زنان چادر و چاقچور و بورکا بپوشند. واقعاً تحمل این لباسهای ضخیم در این هوای گرم استوائی زجر آور است.
وقتی پای ایرانیها به جزیره باز شد، دو سال بود که من به ریاست جمهوری بر گزیده شده بودم. هر روز بدون هیچ محافظی در جزیره گردش می کردم. اول از نوار ساحلی که باشگاه های شبانه و رستورانهای پر رفت و آمد توریست ها در آنجا قرارداشت، شروع میکردم. میتوانم بگویم که با همه دوست بودم. با اهالی گپ زده و ضمن صرف قهوه و نوشابه در مورد مشکلات صحبت می کردیم. روسپی های جامائیکائی عین ماشین های شاسی بلند آمریکائی در ساحل می گشتند و آهنگ های مستهجن می خواندند و دنبال مشتری بودند.باسنشان عین کپل اسب های مسابقه و سینه هایشان مثل چونه های نان شل و وارفته بود. وقتی مرا می دیدند چشمک زده و با هم دم می گرفتند:
Tengo un coño,
usted tiene un pene grande
chupar, comer, mierda
اغلب توریستهای خارجی وقتی می دیدند که رئیس جمهور کشور در کنار آنها نشسته ونهار میخورد، تعجب کرده و واقعاً باور میکردند که جزیره ما، سرزمین آزادی و آسایش و بهترین نقطه برای استراحت است. در پایان دوره چهار ساله ریاست جمهوری من، کاهن بزرگ معبد خورشید که حالا یک ایرانی بود ( اسمش در پاسپورت عباسقلی افجه ای کوزه کنان قودوق بوغان بود ولی بعد از احراز سمت کاهن اعظم معبد سرخ پوستان عنوان مترنیخ شانزدهم Metternich XVI را انتخاب کرده و در همه رسانه های جزیره به این اسم خوانده می شود)، به ملاقات من آمد. همه اهل جزیره خیلی ساده به من آبراهام می گفتند ولی آن روز کاهن بزرگ، مرا با عنوان پر طمطراق :
“حضرت ژالیسیمو دکتر آبراهام زاکاریاس مولینا ریاست محترم جمهوری و ولینعمت میهن و احیاء کننده استقلال مالی کشور” خطاب کرد. اول فکر کردم در باره شخص دیگری صحبت می کند، اسم من به صورت رسمی آبراهام لوئیس تورسیوس لیما است و اینکه کسی جرات کند دراولین ملاقات مرا به اسمی دیگربخواند برایم عجیب و غیر قابل قبول بود. آنقدر از نامیدن خودم با این اسامی نامانوس ناراحت شدم که وقتی عکاسان و گزارشگران ملاقات رسمی از محل دور شدند، زود ابی( من هیچگاه نتوانستم به این قلتشن،مترنیخ شانزدهم بگویم. برای من او همان عباسقلی است که به اختصار ابی می گویم) را کشیدم کنار و گفتم این چه مزخرافاتی است سر هم میکنی. چرا اسم مرا عوضی میگوئی. این لحظه ای تاریخی بود که برای اولین بار عمل ناشایست پاچه خواری در جزیره ما هبوط کرد. ما بومیان اصلاً نمی دانستیم دستمال یزدی چیه و سفید آب و کیسه حمام کدامه. این ایرانیهای مهاجر به جزیره بودند که ما را با این فن آوری های کاملاً شرقی آشنا ساختند. بعد ها سنگ پای قزوین، واجبی، حنا، سدر، کتیرا و زرشگ هم به اقلام وارداتی از ایران به مقصد جزیره ما افزوده شد. هم اکنون بخش عمده ای از درآمد کشور صرف واردات نرم افزارهایی برای تقلب در زمینه های مختلف از تهران می شود. مهمترین هکر های جهان ایرانی بوده و در جزیره ما زندگی می کنند. شما در مقابل پرداخت 25درصد از مالیاتی را که قانوناً باید در آمریکا پرداخت کنید به هکر های ما، آنها سایت وزارت خزانه داری را هم به نفع شما هک می کنند. تازه بعد از سی سال متوجه شده ایم که مدارک دانشگاهی اغلب ایرانیهایی که در بدو ورود خود را دکتر و مهندس معرفی کرده اند، قلابی بوده و ارزشی ندارند. این در حالی است که آنها با این مدارک سالهاست بازنشسته شده و طبق معمول همه ایرانیها مشغول استراحتند. ایرانیها همواره دارند سر همدیگر را کلاه می گذارند و یا کلاهبرداری می کنند. در حالی که در دیدار های دو ستانه قربان صدقه همدیگر می روند، در همان حال مشغول طراحی توطئه ای برای فریب هم نژادان خود هستند. خلاصه سرتان را درد نیاورم. من اگر آن روز نحس در مقابل پاچه خواری های ابی مقاومت کرده بودم، الان جزیره ما همان دوران سرخوش گذشته را داشت. آن روز شوم، ابی 12 ساعت تمام برایم صحبت کرده و سرانجام ثابت نمود که من ( یعنی آبراهام) تافته جدا بافته ام. من دارای ماموریتی خطیر برای وطنم هستم و باید متوجه نقش تاریخی خود باشم. خلاصه کلام ابی این بود که باید با تقلب در انتخابات من همچنان رئیس جمهور باقی بمانم تا بتوانم به مهترین برنامه خود که وادار ساختن خرس های قطبی به زاد و ولد در باغ وحش جزیره است، جامه عمل بپوشانم. البته گذشت زمان ثابت کرد که هردو خرس واراداتی از آلمان که ابی بابت آنها پول هنگفتی هم از من گرفته بود، نر بودند و انتظار توله از آنها اشتباه بود. هفته ها بعد از این ملاقات با خودم کلنجار رفته و هیچ خصوصیت فوق العاده ای را در خودم پیدا نمی کردم که مصداق اراجیف ابی باشد. من از هر نظر یک انسان معمولی بودم که هم وطنانم این افتخار را طی انتخاباتی دموکراتیک به من داده بودند که چهار سال در کسوت رئیس جمهور خادمشان باشم.
ابی بعد از آن یک لحظه رهایم نمی کرد. هفته ای هفت روز و هر روز هفت ساعت در گوشم زمزمه کرد که انسان فوق العاده ای هستی و ماموریت ویژه ای را باید برای میهنت انجام دهی. چند ماه بعد از آن دیگر نای مقاومت نداشتم و تسلیم شدم.الان که به گذشته فکر می کنم می بینم که خودم مسئولیت اصلی را در باور چاخان های ابی دارم. من هم از همه آن پاچه خواری ها خوشم می آمد. دلم می خواست بالا تر از همه باشم. خیلی ساده بودم که نتوانستم منظور ابی را از آن همه زمینه سازی ها بفهمم. وسوسه های ابی پایانی نداشت. مرا از گشت و گذار آزاد در جزیره بر حذر داشت و از دشمنان خیالی ترسانید. ما که در پانصد سال گذشته در جزیره پلیس مخفی نداشتیم، به همت ابی مخوفترین سازمان اختناق در نیمکره غربی را تاسیس کردیم. اغلب پست های کلیدی پلیس مخفی در اختیار مهاجران ایرانی بود. از ناخن کشها تا مدیران دوایر همه و همه ایرانی بودند. اقدم بعدی ابی این بود که انتخابات را امری مزخرف و بچه گانه و آن را نوعی کارناوال روز یکشنبه می دانست. ابی قانون اساسی ما را به نحوی که دلش می خواست تفسیر میکرد. ابی میگفت در قانون اساسی ال دورادو حق رای دادن برای همه به رسمیت شناخته شده ولی دلیل نمی شود که ما بنشینیم و ببینیم مردم به کی رای داده اند. کارهای مهمتری داریم که باید انجام بدهیم. می توانیم به جای این کار های ابلهانه به مزارع ذرت رفته و بلال داغ آب نمک زده، بخوریم.
اینگونه بود که من یک دوره دیگر به ریاست جمهوری ال دورادو انتخاب شدم. حالا که این سطور را می نویسم از رقیب خود Manuel Mavarez Justoخجالت می کشم. او لایق پیروزی بود، نه من. خیلی از طرفداران Manuel Mavarez به خیابانها ریخته و اعتراض کردند و لی پلیس مخفی جزیره آنها را به شدیدترین شکل ممکن در هم کوبید و به گلوله بست.
از اولین اقدامات ابی تیره تر کردن روابط ما با واشنگتن بود. با وجود آنکه خیلی ها انتقاداتی بر تمدن آمریکائی دارند ولی من مظاهر فرهنگی آنها را دوست دارم. به نظر من مهمترین خصوصیت سیستم سیاسی امریکا اینه که می تواند خودش را تصحیح کند. استعفای نیکسون و همچنین انتخاب باراک اوباما، نشان داد که جامعه آمریکا هنوز همان دیگ جوشانی است که خیلی وقتها خروجی هائی غیر قابل انتظار دارد. البته من از همه بیشتر به دانشگاه های آمریکا، بیس بال و سرانجام مک دونالد علاقه دارم. ابی همه علائق مرا مسخره میکرد. ابی ذهنیتی از آمریکا برای خود ساخته بود که اصلاً واقعیت نداشت. ابی و جاسوسانش اجازه نمی دهند دمی تنها باشم. گاهی به ساحل رفته و به یاد روزگار خوش گذشته آواز کولی ها را می خوانم و گریه می کنم:
نطفه من در شبی دردآلود بسته شد
باد و باران گاهواره من بودند
هیچ کس بر بینوائی من دل نمی سوزاند
نفرین باد بر آن روزی که از مادر زادم
نفرین براین دنیا، نفرین بر خودم
تازگی ها، ابی همه جا مرا ولینعمت (Benefactor) می خواند. به دلم برات شده که باز نقشه ای در سر دارد. از وقتی باراک اوباما به ریاست جمهوری آمریکا بر گزیده شده و ادبیات خاصی را دربرخورد با جزیره ال دواردو در پیش گرفته، کک تو تنبان ابی رفته و آرام و قرار ندارد. هر کاری ابی می کند، باراک مثل گربه مرتضی علی روی چهار دست و پا پائین می آید. فکر می کنم ابی برای وخیم کردن اوضاع خیالاتی در سر دارد.
چند وقت پیش، شب سرم درد میکرد و زود به رختخواب رفتم. ساعت حدود 2 بامداد بود که آجودانم با کلی معذرت خواهی بیدارم کرد و گفت مترنیخ شانزدهم قصد شرف یابی دارد. همه آباء و اجداد ابی و ایرانیهای مهاجر را به فحش کشیده و به منسوبین نسبی و سببی آنها ادای احترام نمودم. سرانجام ابی با لحنی نگران وارد شد و گفت خبر مهمی دارم. گفتم تو را سننه ؟ تو باید اخبار مهم را به اطلاع من برسانی؟ گفت که از سر دولتخواهی است و بازهم پاچه خواری. گفتم بنال. گفت هم اکنون شش هواپیمای آمریکائی برای بمباران جزیره از فرودگاه میامی بلند شده اند و تا دقایق دیگر بر فراز جزیره هستند. زود به پدافند هوائی دستور بده به آنها شلیک کرده و سرنگونشان سازند. سر ابی داد کشیدم که یعنی چه ؟ زود شماره تلفن سفارت سوئیس حافظ منافع آمریکا را برایم بگیر. ابی توضیح داد که سیستم تلفنی پایتخت الان دو هفته است از کار افتاده و سفیر سوئیس به مرخصی سالانه رفته تا میخچه انگشت سببابه پای راستش را عمل زیبائی کند. ابی عجله داشت که من فرمان حمله به مهاجمین را صادر کنم. نمی دانستم چکار کنم. اعضای شورای امنیت ملی را به تشکیل جلسه خواندم. ابی مثل اینکه فکر همه جا را کرده بود.بلافاصله توضیح داد که ژنرال پدرو سانچز رئیس ستاد ارتش برای معالجه بواسیرش دربیمارستان بستری است. سرهنگ آلخاندرو پرون، فرمانده نیروهای پلیس با زنش دعوا کرده و چند روز است که سوار قایقش شده و به جزیره گوادلوپ رفته و خلاصه با غیبت این چند نفر جلسه از اکثریت می افتاد و دیگر صورت قانونی نداشت.
سرانجام با وجودیکه دلم اصلاً رضایت نمی داد به نیروی هوائی دستور شلیک دادم. در آن هوای تمیز صبحگاهی توپ های ضد هوائی به هواپیماهائی که در فضای پایتخت ظاهر شده بودند بی امان شلیک می کردند و من از کاخ ریاست جمهوری سقوط هر شش تای آنها را دیدم. چند قرص قوی مسکن با یک لیوان بزرگ آب نوشیدم.نمیدانم چند دقیقه خوابم برد. بعد از بیداری، فنجانی قهوه خواستم. هوا روشن شده بود. داشتم قهوه می خوردم که وزیر کشاورزی دوان دوان به کاخ آمد و در حالی که نفسش قطع و وصل می شد با لکنت زیاد حرفهائی زد که بی اختیار همه قهوه را روی شلوارم ریختم. پدافند هوائی ما شش هواپیمای سمپاش را که از شرکتی در میامی خریده بودیم، سرنگون کرده بودند. وای ! وای ! وای ! از دست ایرانیهای مهاجر ! آنها هواپیمای مهاجم نبودند. سمپاش بودند. همین.
با احتیاط به سمت تلویزیون رفتم. ما باید همه چیز را بدون کم و کاست به مردم بگوئیم. من باید به عنوان رئیس کشور مسئولیت را بپذیرم. به محض روشن شدن تلویزیون از شنیدن آنچه گوینده بلغور میکرد، در جا خشکم زد:
بینندگان عزیز! بینندگان عزیز! آمریکای جنایتکار برای اجرای انقلاب مخملی، قصد بمباران پایتخت و کاخ ریاست جمهوری را داشت که با هوشیاری نیروهای غیور ما توطئه آنها در نطفه خفه شد. شش هواپیمای F18 که از پایگاه نیروی های فرماندهی مرکزی در فلوریدا به پرواز درآمده بودند، با مقاومت قهرمانانه نیروهای ما سرنگون شدند. هدف واشنگتن حمایت از Manuel Mavarez و ابطال نتایج انتخابات است. بینندگان عزیز ! آمریکائیان قصددارند روش زندگی ما را عوض کنند. ما هرگز و تحت هیچ شرایطی روز های یکشنبه شلوار کوتاه نپوشیده و بیس بال بازی نخواهیم کرد. ما اجازه نخواهیم داد فرزندانمان روز شکر گزاری با دوستان آمریکائی خود بوقلمون و ذرت کوفت کنند، ما همچنان از توالت های ایرانی استفاده کرده و به آمریکای جنایتکار اجازه نخواهیم داد استفاده از توالت فرنگی را بر ما تحمیل کند. بعد از اتمام صحبتها، مارش هیجان انگیز نظامی نواخته شده و مخاطبان خیالی با ایستگاه مرکزی تلویزیون دولتی تماس گرفته و حمایت خود را از ولینعمت ابراز و انزجار خود را از انقلاب مخملی اعلام میکردند. در این بین شعار های مرگ بر آمریکا به 182 زبان رایج در سازمان ملل از رادیوی مرکزی جزیرهRadio Caribe پخش شد. در بین شعار پراکنی های رادیو و تلویزیون، آگهی های بازرگانی مربوط به سیگار های برگ کوبا با تصاویری از دوران جوانی فیدل کاسترو همچنین کاندوم های ساخت ونزوئلا که عکس های هوگو چاوز بر آنها نقش بسته، بر صفحه تلویزیون نقش می بندد. یک زن بد ترکیب از کاراکاس کاندوم ها را مثل بادکنک فوت میکرد. عکس هوگو چاوز بر روی بادکنک هر لحظه بزرگتر شده و چشمان زنیکه داشت از حدقه در می آمد، دست آخر نمی توانست کاپوت را بترکاند و با عشوه شتری خاصی درحالی که لبهایش را غنچه میکرد رو به دوربین این شعار را میداد : برای مبارزه با امپریالیسم آمریکا از کاندوم های چاوز نشان استفاده کنید. ضمناً پیام های تبریک رائول کاسترو و مورالس و قذافی و عمر البشیر و فرمانده طلبان پاکستانی نیز به مناسبت موفقیت های نیروهای هوائی ال دورادو در سرنگون ساختن هواپیماهای جنگی آمریکا که به منظور تسریع در تحقق انقلاب مخملین به ال دورادو هجوم آورده بودند، مرتباً پخش می شدند.
هر از چند گاهی نیز مردانی با ریش های پروفسوری به عنوان دانشمند و فیلسوف در برنامه های بین اخبار حضور یافته و به تبیین تئوریک مبانی انقلابهای مخملین که همواره تحت مدیریت آمریکا در نقاط مختلف جهان انجام می گیرند، می پردازند. عبارت ” انقلاب مخملین” در چند روز بعد از این واقعه نقل همه محافل ال دورادو می شود. حتی در منطقه رد لایت ساحلی همه خانم ها و آقایانی که مشغول کسب و کارند با این واژه ظرف چند ساعت آشنا میشوند. در مدارس جزیره بچه ها را وادار کرده اند که انشاء هایی در خصوص موفقیت بزرگ ملی در شکست تلاش های عوامل مزدور داخلی و خارجی برای انقلاب رنگین، بنویسند. تی شرت های زیادی نیز در سایز های مختلف با شعار : من کودتاگران مخملی مثل هلو میخورم. زنده باد بندیکت شانزدهم به سرعت از کوبا وارد و تبدیل به یونیفرم ملی اهالی جزیره شده است.
سرم از درد دارد می ترکد. باز یاد آواز حزن انگیز کولی ها می افتم:
نطفه من در شبی دردآلود بسته شد
باد و باران گاهواره من بودند
هیچ کس بر بینوائی من دل نمی سوزاند
نفرین باد بر آن روزی که از مادر زادم
نفرین براین دنیا، نفرین بر خودم
تمام حدسهایم درست از آب در می آمدند. مترنیخ شانزدهم قصد داشت به هر قیمتی شده، روابط جزیره با واشنگتن به حالت عادی در نیاید. سرنگون شدن شش هواپیمای سم پاش خسارت های زیاد مادی و معنوی به جزیره وارد آورد. هر قدر به ابی می گفتم دست از تکرار ” کودتای مخملی ” در رسانه ها بردارد، گوشش بدهکار نبود و فقط حرف خودش را میزد. داشتم به وی حالی میکردم که این گونه به گفته وی کودتا های مخملی در کشورهایی رخ میدهند که دارای روابط سنتی قوی با مسکو هستند. با این تبلیغات در واقع ما داریم به همه اعلام میکنیم که ال دو رادو به روسیه وابسته است و Manuel Mavarez در صدد قطع و یا حد اقل محدود ساختن این روند است. این موضوع با توجه به نفرتی که مردم از مسکو به خاطر کش دادن سی ساله احداث کارخانه تبدیل ماهی های تون به آب نبات چوبی را دارند بیشتر باعث محبوبیت Manuel Mavarez می شود تا آرام ساختن اوضاع.
ابی گوشش اصلاً بدهکار نیست. مترنیخ شانزدهم این روزها بیشتر در فکر دستگیری Juan Carlos Ongains دیگر کاندیدای شکست خورده ریاست جمهوری است که افشاگری هایی در خصوص تجاوز به زندانیان جوان، در رسانه ها کرده است.نمی دانم آخر و عاقبت ما با این خیل ایرانیان مهاجم که بر همه ارکان زندگی جزیره مسلط شده اند، به کجا خواهد کشید. برخی اوقات فکر می کنم ادعا ایرانیهای مهاجر دال بر اینکه از اعقاب اینکاها و سرخ پوستان آمریکای جنوبی هستند، پر بی راه و غلط نیست. در صحبتهای روزمره آنها عبارات ” قربانت بشوم”، ” به جان بچه ام”، ” جیگر تو بخورم”، ” فدات شوم”، ” این تن بمیره”،” بگو مرگ تو”، ” می کشمت”بیشتر از تمام فرهنگ ها و زبان ها شنیده می شود. شاید مرگ و کشت و کشتار اصلی ترین کسب و کار آنها بوده است. این اصطلاحات به قدری موهن هستند که ترجمه آنها به اغلب زبانهای دنیا ( غیر از زبان بومیان استرالیائی که هنوز آدم خواری در آنجا رواج دارد) تقریباً غیر ممکن است. ابی همیشه استدلال می کند که عادی سازی روابط با واشنگتن یعنی مرگ حکومت کاهنان در جزیره و بازگشت اوضاع به دوران قبل از رستاخیز( ورود ایرانیها به جزیره). وقتی می پرسم : خوب اشکال اینکار چیه؟ آمریکا بزرگترین اقتصاد دنیا است و رابطه با این کشور صد در صد به نفع اهالی جزیره است. ابی یک بار از دهنش در رفت و سرم داد کشید و گفت : آره ! جون عمه ات! به نفع مردم است ولی صد در صد به ضرر ما است. آمریکائی ها با آن عادات مسخره دموکراسی می خواهند بازی رای گیری و شمارش آراء را در اینجا راه انداخته و هر ننه قمری را که رای بالاتری بیاورد به ریاست جمهوری بر گزینند. وقتی به ابی میگویم که اینکار چه ایرادی دارد، صاف تو چشمان من نگاه کرده و می گوید : خیلی مانده تا تو این جور چیز ها را بفهمی.
با وجود آنکه از خشونت متنفرم ولی بعضی شبها خوابهای عجیبی در باره ابی می بینم. درست مثل صحنه های پایانی فیلم های سینمائی حماسی دهه ها30 و 40 هولیوود، همه ساکنان جزیره بر علیه ایرانیانی که بر تمام ارکان جزیره مسلط شده اند، می شورند و آنها را تا بندرگاه تعقیب می کنند. ایرانیها سوار کشتی هایی می شوند که پرچم دزدان دریائی بر فراز آنها در اهتزاز است. زمینه ای سرخ با اسکلت هایی به رنگ مشگی و دو استخوان که به حالتی ضربدر در پائین آن قرار گرفته اند. در هوای ابری بندرگاه، ایرانیها به همدیگر فحش های چاوداری داده و همدیگر را متهم به از دست دادن جزیره می کنند و لی من که پیروزی بزرگ بومیان را باور نمی کنم. دنبال نور چراغ دریائی می گردم تا برخلیج San Isidro بتابد و کشتی دزدان دریایی به سلامت وارد کارائیب شود. برایم مهم نیست که مقصد آنها کجاست و لی امیدوارم دیگر هیچگاه به جزیره بر نگردند تمام فن آوری های نوین تقلب را با خود تا تنگه ماژلان و ارض النار و جزایر ولاستون و دماغه هورن، ببرند. بعد از آن در همه نقاط جزیره جشن های بزرگی بر پا می شود :
از Ramirez,Pocitos,Buceo,Malvin,Carrasco,Atlantida,Piriapolis, Punta del Eateتا Charruas و Cambio آیا خوابم تعبیر خواهد شد؟
* Call Me Abraham اولین جمله رمان ” موبی دیک، هرمان ملویل”