Excerpts from Mohammad Hossainzadeh’s newly published collection of short stories, “Zire Pole Bahmanshir”. Read interview. Contact pole.bahmanshir@gmail.com
+++ +++ +++
کيسه سفيد توتون کاپيتان بلک را مياورم بيرون. پيپ را پر ميکنم و با قاشقک توتون را ميکوبم و فندک مي کشم. يکي دارد مورد هاي ميدان را با شيلنگ آب پاشي ميکند. باد بوي خوش مورد را به اينطرف ميآورد. شهرام همانطور که پيپ را مک ميزند ميپرسد
– بالاخره داستانت با فاطي چي شد، چيزي هم ماسيد؟
نگاهم به ميدان است که با لامپ هاي مهتابي رنگ وارنگ پر نورشده و به کثرت آنهمه ماشين که در حرکتند.
– پسر اون يه موضوع عشقي بود نه سکسي.
– بالاخره آلن دلوني که ماچش مي کردي ناقلا!
پيپ را از لب مي گيرد و غش غش مي خندد. پاسباني بلند قد ميآيد از پايين پله ها رد ميشود. شهرام دست بلند ميکند و تقريبا داد ميزند
– چاکريم سرکار.
پاسبان سلام نظامي ميدهد: خوش باشين. گفتم
– شهرام تا صف همبرگي شلوغ نشده بريم همبرگر بزنيم.
گفت
– نه مهندس چيز برگر به کلاس ما بيشتر ميخوره!
کف دستهايم را روي پله خنک ميگذارم و بلند ميشوم
– حالا هر کوفتي شد!
کفش ملي پاي راستم را ميزند. تاکسي هاي نارنجي در رفت و آمدند. صداي نزديک شدن قطاري به ايستگاه شنيده ميشود. الان است سيل مسافراني که از تهران رسيده اند از درب بزرگ راه آهن سرازير شود. لذتي همراه با رخوت توي تنم مي دود. شهرام به دختري که رد ميشود متلکي مي پراند. کارخانه پپسي کولا در ضلع شرقي فلکه است…
– آقا ببخشيد شما ايراني هستيد؟
سرم را بالا ميگيرم، مردي غريبه روبرويم ايستاده و نگاهم ميکند.
جواب دادم
– بله درست حدس زديد.
ميانه سال است و نسبتا کوتاه قد اما چهارشانه با سبيل پرپشت جوگندمي و ريشي که چند روز است نتراشيده. ابروي راستش انگار قدري بالاتر از آن ديگري نشسته است. کتي مشکي مثل داش مشتي ها روي شانه هايش انداخته و قدري خسته بنظر ميرسد.
دندان طلايش را از گوشه دهان نشانم ميدهد وميپرسد-« اجازه هست يه دقيقه بنشينم کنار شما؟» دستم بي اختيار مي رود و عينک ري بن را از چشم مي گيرم -«البته ولي من اصلا شما را بجا نمي آورم.» بحرفم توجهي نمي کند و خودش را روي آن يکي صندلي خيزراني جا ميدهد و در همان حال با دلتنگي ميگويد-«امان از اين غربت آدمخوار.» بعد براي اينکه به حرفم بياورد ازم پرسيد:
– ظاهرتون که ميگه بوشهري هستين آره؟
– خوزستاني.
– آها آبادان. من ِ خنگ بايستي همان اول از عينک آفتابي تان حدس ميزدم. آباداني که بي ري بن نميشه!
مي خندد و يکبار ديگه دندان طلايش بيرون مي افتد. کتش را روي شانه ها صاف ميکند و بعد دست لختش را از زير کت دراز ميکند طرفم و معرفي ميکند-« اسم من اسماعيله اما همه اسمال صدام مي کنن.» زير کت آستين کوتاه پوشيده است. من هم بهرحال اسمم را ميگويم و دست ميدهم و تعارفش ميکنم. هيچي نشده خودموني شديم. يه ذره مشکوک بنظر ميرسد اما حالا تا ببينيم. فقط خدا کند موادي چيزي درکار نباشد.
پشت ميز کوچک بوتيک حميد زرگاني داشت کانادا دراي خنک سر مي کشيد. عکس رنگي شاه و فرح زيرشيشه ميز بود. باد خنک کولر حالش را جا آورد. ساق هاي خوش تراش دخترها آنسوي ويترين بوتيک قيامت بود. پشت سرشان اينهمه بيتل! روزنامه فروش سر چهارراه اميري بليطهاي بخت آزمائي را جلو دکه اش به کش بلندي آويزان کرده بود. زني جوان توي کت و دامن آبي روشن از داروخانه آفتاب آمد بيرون براي تاکسي دست بلند کرد.
حميد آمد و نشست کنارش روي بندل زيرپيراهن هاي کاپيتان و از جيبش پول در آورد شمرد -« سينما رکس دوفيلمه داره امروز.» منصور چشم از ويترين برداشت -«به سينما نمي رسم. اول بايد برم لب شط زاير نعيم را ببينم بعد رستوران پاکستاني تندي بخوريم، يه جا ديگه هم کار… » حميد رفت توی حرفش و گفت
– باشه يه وقت ديگه.
و دسته اسکناس را گذاشت روي ميز-«بشمارشون.»
منصور با رضايت خنديد -« که چي بشه؟»
– هيجی، فقط سي خاطر جمعي.
+++ +++ +++
خديج َسلِه پر از باميه رسيده را آورد ريخت روي جاجيم زير کپر و رو به منصور بلند گفت ديشب جک جونور کلي تماتِه ضايع کرده. صورتش زيرعرق بود و رنگ لپهاش گل بهي شده بود. ويز و ويز َپشه هاي دم غروب داشت زياد ميشد. منصور تيغه بيل را توي زمين فروکرد و بي حوصله به زنش گفت
– باز نعيم داره ميآد ئي طرف.
خديج با تعجب گفت
– مو فکر کردم که ديگه رفته.
اتوبوس ايستاد جلو قهوه خانه با آن بوي بد توي سالن دراز باريکش و زنگ استکان زيراستکانها توي جام برنجي.
برف را از همانجا ديده بود. اتوبوس با نور بالا ميرفت. تاريکي را مي ُبريد و جاده را پشت سر مي گذاشت. برف خوابيده بود روي پستي بلنديهاي هر دو طرف جاده. دريچه بخاري درست زير پايش بود اما حس ميکرد سوز سرماي بيرون توي رگ و پي و استخوانش مي دود. لامپهاي کم نوري توي اتوبوس روشن بود و صداي ضعيف موسيقي مي آمد و ميرفت.
بوي سوختن اسفند که نشست توي دماغش از فکر بيرون آمد. با مشت به سينه اش کوبيد. زيپ کاپشن را کشيد. ساک و چمدانش را برداشت و راه افتاد. پيرمردي توي پالتويي مندرس گوشه پارکينگ کز کرده بود و سيگار دود ميکرد. چند تيکه هيزم توي حلب روغن جلو پايش ميسوخت.
تهران زير ماشين بود. بوي دود و گازوئيل به سرفه اش انداخت. رديف درختهاي لخت آن سمت جاده به آسمان خاکستري چنگ انداخته بودند. ساک و چمدان را گذاشت لب جدول و رگ کمر را شکاند. پيکاني جلو پايش ترمز کرد
– کجا داداش؟
– تخت جمشيد.
راننده پيکان شست را گرفت روي شانه اش که يعني وسايل را بگذارد صندوق عقب و بيايد بالا.
راه افتادند. خيلي سردش بود. فکر کرد بايد از گرسنگي باشد. راننده نگاهش کرد و گفت
– دمت گرم هنوز که ميگي تخت جمشيد!
در جوابش با احتياط لبخند زد-« اسم جديدش چيه؟» راننده گفت
– همون تخت جمشيد بگي بهتره!
+++ +++ +++
سلام که ميکنم دست ميدهد خنده اي هم ول ميکند توي صورتم و با سرانگشت هاي ظريف و جوانش کمک ميکند تا لباسم را در بياورم و دمر روي تخت دراز بکشم تا فلان کرم را بردارد کف دستها بمالد و هر دو دستش روي تن لختم از حدود گردن و کتف ها به لغزد و تيره کمر را بگيرد و بالا و پائين کند و هر از گاهي دسته اي از موي بلندش دنبال دستها روي اعصاب کمرم خط لذت بکشد.
آنوقت دستگاهي که صفحه کوچک گرداني دارد و صداي خفيفي ميدهد و نوري آبي رنگ از لاي پره هاي گرمش بيرون ميزند بردارد و عين اينکه اسبي را قشو کنند نرم و ملايم روي پوست گرده ام دايره دايره بکشد و پک و پهلو را هم بي نصيب نگذارد. عطر و بوي کرم کذايي يواش يواش هوا را پر ميکند و تو که صورت را توي حوله سفيد و تميزي فرو کرده اي و چشمها را بسته اي خيال ميکني که زير طاق معبد ي در هندوستان، توي ابري از دود عود و کندر شناوري و خودِ راجند راکمار هستي که ويجنتي مالا دارد قشوت ميکند!
+++ +++ +++
تماس برای تهیه « زیر ُپل بهمنشیر»
pole.bahmanshir@gmail.com
این هم اطلاعات بیشتردر صورت نیاز
Under the bridge of Bahmanshir(in farsi)
265 pages (paperback)
20 short stories
price: 120 Swedish Crowns + shipping